راوی در سینمای مارتین اسکورسیزی (بخش اول)
مارتین اسکورسیزی از بزرگترین فیلمسازان حال حاضر جهان است. فیلمسازی که هر اثر او پدیده ای در سینما به حساب می آید و همواره سینما دوستان سرتاسر جهان را با آثار خود شگفت زده می کند.

اسکورسیزی از بزرگترین فیلمسازان حال حاضر جهان است. فیلمسازی که هر اثر او پدیدهای در سینما به حساب میآید و همواره سینما دوستان سرتاسر جهان را با آثار خود شگفتزده میکند. او با ارجاعات همیشگیاش به فیلمهای محبوب خود، نشان میدهد چرا سینما برای مخاطبانش و برای خود او تا این اندازه دوست داشتنی است و تا به امروز سرزنده و سرخوش، انسانهای سرتاسر جهان را به وجد میآورد.
در این مقاله میخواهم به نقش راوی در سینمای او بپردازم که چگونه داستان فیلمهایش را روایت میکند آن هم از طریق راویهایی که از اولین فیلم خود تا واپسین شاهکارش به کار بسته است؛ کاری بس دشوار و خطیر که اغلب از نظر دوستداران سینمای او باز مانده است.
در آخرین فیلم اسکورسیزی، «مرد ایرلندی»، سکانس جالبی وجود دارد: فرانک با بازی دنیرو، در مورد راسل (جو پشی) میگوید که همهی جادهها به او ختم میشوند؛ به معنی آنکه هر کاری که اعضای آن باند مافیایی بخواهند انجام دهند، نهایتاً به راسل و نظر او برمیگردد. وقتی که حرفهای فرانک تمام میشود، راسل را میبینیم که مستقیماً رو به دوربین نگاه میکند و در ادامهی حرفهایی که فرانک در مورد او گفته است، همان عبارت فرانک را در مورد خود تکرار میکند: همهی جادهها به من ختم میشوند. انگار دارد این را به راوی فیلم – و البته به ما – میگوید و راوی هم بلافاصله دست به کار میشود تا این حرفش را از طریق چیزی که فرانک به او میگوید، بهوسیلهی تصویر اثبات کند.
این نما در واقع یک نمای ذهنی است. چنین چیزی نمیتواند در واقعیت به وقوع بپیوندد. انگار خود راوی دارد چنین نمایی را متصور میشود که راسل بیواسطه با او سخن میگوید. اما بزرگترین پرسشی که به ذهن میآید، این است که بالاخره این راوی کیست؟ چه ویژگیهایی دارد و چگونه آدمی است؟ آیا خود فیلسماز است یا نه؛ یک شخصیت مستقل در فیلم است که اسکورسیزی او را به عنوان شخص ناظر و روایتگر خاطرات، اتفاقها و رویدادها انتخاب کرده تا داستان به کمک او گفته شود؟
در این سکانس، دوربین – یا همان راوی – در یک نمای لانگتیک در یک سلمانی، آدمها را نگاه میکند، پشت یکی از آنها میرود، چرخی میزند و از سلمانی بیرون میآید و وارد راهروی یک ساختمان میشود. در همان زمان، دو مرد سیاهپوش و مشکوک را میبیند، پشت سرشان راه میرود، آنها را تعقیب میکند، و سپس وقتی آنها مسیرشان را کج میکند، گویی از قبل میداند چه اتفاقی خواهد افتاد، خیلی سریع به جلو میرود، به یک گل فروشی نگاه میکند – انگار به آن پناه میبرد – و ناگهان صدای گلوله شنیده میشود. راوی ما به نظر میرسد ماجرا را میدانسته اما حالا دل نازک هم شده است و دلش نمیآید برود و آن ماجرای خشونت بار را تماشا کند! تازه بعد از آنکه عکسها را میبینیم به عمق فاجعه پی میبریم که چگونه آن آدمها گلوله باران شدهاند و چه خون و خون ریزی وحشتناکی در آنجا رخ داده است.
چنین چیزی را در جای جای این فیلم میتوان دید – مثل صحنهی کتککاری فرانک با مغازهدار، صحنهی کشتن هافا و مخصوصا صحنههای پیری و فرسودگی فرانک و راسل در انتهای فیلم. در این فیلم برخلاف بسیاری از فیلمهای اسکورسیزی، آن خشونت عریان و بیپردهی خاص سینمای او دیده نمیشود.
دوربین در تمام صحنههای خشونت بار فیلم در فاصلهای دور از صحنه ایستاده و گاه مانند این سکانسی که در بالا شرح دادیم، حتی دلش نمیآید نگاه کند! و جالب است که باز در این فیلم، برخلاف آن شناختی که از اسکورسیزی داریم، خبری از آن صحنههای جنسی بیپردهی سینمای او نیست. زنان در فیلمهای دیگر او، اغلب در حاشیه قرار دارند و بسیار اغواگر و جذابند و درست هنگامی که مردان گمان میکنند آنها را زیر سلطهی خود دارند، بر علیه آنها میشورند.
در ایرلندی، به نظر میرسد زنان حتی بیش از پیش، به حاشیه رفتهاند و گمان میشود این فیلم یک فیلم صرفا مردانه است. حال آنکه یکی از مهمترین ارکان فیلم، پگی، دختر فرانک است. اوست که از ابتدا نظارهگر جنایات پدر است و میداند که او آنها را انجام داده، و در اواخر فیلم نیز جایی که فرانک ملتمسانه میخواهد به او بگوید که به حرفهایش گوش فرا دهد، او را تنها میگذارد. اما کلید این ماجرا به ابتدای فیلم بازمیگرد د. یعنی زمانیکه در ابتدا صدای ذهنی فرانک را میشنویم و سپس او که روی صندلی نشسته و با نگاهی رو به جلو، که میدانیم هیچ کس در برابرش قرار ندارد، ادامهی حرفهای ذهنیاش را حالا با صدای بلند اعلام میدارد.
پرسش ما در اینجا این است که دوربینی که در کناری ایستاده و به حرفهای فرانک گوش میدهد، کیست؟ دوربینی که بالاتر گفتیم چه ویژگیهایی دارد. اسکورسیزی در واقع راوی خود را یک زن انتخاب کرده است. گرچه به نظرم نمیرسد که این کار را کاملاً خودآگاهانه انجام داده باشد، اما با توجه به کنشها و رفتار دوربین، میتوان چنین نتیجهای گرفت. راویای که انگار اسکورسیزی آن را برگزیده تا به جای پگی، به دیدار فرانک برود و به او گوش دهد. در اواخر فیلم نیز میبینیم که تنها خواستهی فرانک از دخترش نیز همین بوده است. اسکورسیزی با شخصیت بخشیدن به دوربین خود و راوی کردن آن، در واقع در صدد آن است تا این خواستهی فرانک را تحقق بخشد.
او بدین وسیله است که میتواند شخصیت را از جنایتش جدا کند؛ جنایت را بد بداند و آن را پس بزند؛ اما شخصیت را نه؛ بلکه او را در آغوش بکشد و درک کند. نگاه خیرهی فرانک در انتهای فیلم نیز بازگوی این میل به درک شدن است. اسکورسیزی در واقع دوربین خود را به کار میبندد تا امیال درونی شخصیت اصلیاش را نیز باز بگوید. در واقع مشخصهی مهم دیگر این دوربین – راوی آن است که بیش از همه، میتواند ببیند و شخصیتاش را درک کند.
بخش دوم این پرونده به زودی منتشر خواهد شد.