معرفی بهترین نقش آفرینی های جیمز استوارت
جیمز استوارت یکی از پایه های اصلی بازیگری در سینمای کلاسیک آمریکاست که با همکاری های درخشانش با فیلمسازان بزرگی همچون هیچکاک، فورد، کاپرا، کیوکر و آنتونی مان در تاریخ سینما جاودانه شد. این هفته منتقدان ما به معرفی فیلم های مورد علاقه خود از بین آثار او پرداخته اند.

در عصر دیجیتال که جهان سراسر در سیطرهی انبوه اطلاعات قرار دارد، یکی از معضلات همیشگی علاقهمندان به سینما انتخاب فیلم است. همه ساله در کشورهای مختلف، فیلم های بسیاری ساخته میشوند و فیلمسازان جدید از نقاط مختلف جهان سر بر میآورند و فیلمسازان قدیمی نیز در تکمیل گذشتهی درخشان خود، آثار جدیدشان را جلوی دوربین میبرند. از سوی دیگر تاریخ سینما با آن عظمت حیرت انگیز و تاریخچهی غنی خود در دسترس همگان قرار دارد.
امروز و با ظهور هاردهای کوچک، بیش از صد و بیست سال گنجینهی تمام نشدنی سینما در جیب ما جا خوش کرده و ما را به عیشی مداوم دعوت میکند. از آثار صامت تا ناطق، از سیاه و سفید تا رنگی و از کمدیها و وسترنهای کلاسیک تا فیلمهای مدرن و هنری، همه و همه به راحتی در جهان بیکران دیجیتال برای تماشا موجود است. در این هجوم اطلاعاتی، مخاطبان در بسیاری از موارد برای انتخاب فیلمها برای دیدن گیج میشوند و بین آثار متعدد سرگردان میشوند.
دانیال هاشمیپور: مغازه گوشه خیابان (ارنست لوبیچ، ۱۹۴۰)
بدون هیچ شکی، «مغازه گوشه خیابان» ارنست لوبیچ از بهترین کمدی رمانتیکهای تاریخ سینماست. فیلم با جغرافیایی محدود و تعدادی کاراکتر که همه از طبقات مشخص اجتماعی هستند، داستان یک مغازه که متعلق به آقای ماتوچک است و تعداد زیادی فروشنده در آن کار میکنند را روایت میکند.
لوبیچ طی تصمیمی هوشمندانه یک مغازه را به عنوان لوکیشن اصلی فیلم و کنشها انتخاب میکند. موضوعی که سبب میشود روابط انسانی بین فروشندگان را در یک محیط تجاری ببینیم. گشت و گذار دوربین لوبیچ در گوشه و کنار مغازه شخصیتها را طوری به ما معرفی میکند که انگار سالهاست آنها را میشناسیم و با آنها زندگی کردهایم.
گل سرسبد این کاراکترها اما کرالیک با بازی درخشان جیمز استوارت است. استوارت در یکی از نقشآفرینیهای ماندگارش در شمایل یک عاشقپیشه موفق میشود قدم به قدم همدردی مخاطب را بیشتر برانگیزد. رابطهی او با مارگارت سولاوان به مانند کمدی اسکروبالها از یک رابطهی شکرآب به یک عشق پرشور تبدیل میشود و نامهنگاریهای ناشناس آنها به سرمنزل مقصود میرسد.
استوارت با وجود آن کمرویی خاص و شرم همیشگی خود که پیش از این در آثار کاپرا مانند «نمیتوانی آن را با خودت ببری» و «آقای اسمیت به واشنگتن میرود» به تصویر کشیده بود، در اینجا اندکی از نقشهای کاپرایی خود بیرون آمده و کنشمندتر و البته عاشقتر نشان میدهد. «مغازه گوشه خیابان» با امید، عشق و مهرورزی پایان میپذیرد و موفق میشود نه فقط در شعار بلکه در تمام لحظات فیلم این حس را به مخاطب القا کند.
عباس نصراللهی: تشریح یک قتل (اتو پرمینجر، ۱۹۶۹)
«تشریح یک قتل» یکی از نمونههای اعلای درامهای دادگاهی در تاریخ سینماست که پیش از رسیدن به اجرا و مسائل فنی فیلم، دارای یک فیلمنامهی قوی و مملو از پرداخت به جزییات است که آنقدر درون خود پتانسیل دارد تا بیننده را در زمان نزدیک به دو ساعت و نیم پای تصویر نگاه دارد و او را پا به پا و لحظه به لحظه به دنبال خود بکشاند.
در واقع فیلم همانند تمام درامهای دادگاهی دیگر که در سینما نمونه هستند، با توجه به محدودیت لوکیشن و روایت داستان در یک دادگاه، راهی جز این ندارد تا دارای قصهای پرکشش، فیلمنامهای با گرهافکنی و گرهگشاییهای دقیق و شخصیتپردازیهای درجه یک باشد. «تشریح یک قتل» اما به دو نیمه تقسیم میشود، نیمهی نخست به آشنایی ما با وکیلی به نام بیگلر (جیمز استوارت) و دغدغههایش میپردازد و در نیمهی دوم جلسات دادگاه آغاز میشود و حالا مواردی که در نیمهی نخست کاشته شدهاند و پیرنگ را پهن کردهاند، همانند نام فیلم یک به یک تشریح میشوند و روند گرهگشایی فیلم خیلی دقیق و پیوسته رو به جلو میرود.
طبیعی است مانند دیگر فیلمهای دارای شاهپیرنگ، قهرمان فیلم نقشی اساسی در رساندن اثر به سر منزل مقصود را ایفا خواهد کرد. در اینجا پرمینجر با خلق شخصیتی به یادماندنی که به موقع آرام است، به موقع تند میشود و به اندازهی کافی رند و باهوش است، کاری میکند تا بیگلر به عنوان قهرمان فیلم، در شمایل یک وکیل نمونه در ذهن بیننده ثبت شود. انتخاب هوشمندانهی جیمز استوارت برای ایفای این نقش، با آن قد بلند و کاریزمای خاص و جذابیتهای ظاهریاش که در همهی فیلمهای او به آن اشاره میشود، قطعا ماندگاری این شخصیت را بیشتر نیز خواهد نمود.
یک آمریکایی اصیل با اکتی تماشایی و منعطف که به کارگردان اجازهی این را میدهد تا او را در اندازه نماهای مختلف و از زوایای متفاوت به ما نشان دهد و حس شخصیت را بیش از پیش برایمان ملموس نماید. فصل دادگاه در فیلم به کلی روی دوش استوارت و کاراکترش حرکت میکند، جایی که بلاشک هر بینندهای منتظر است تا عکسالعملهای او را ببیند و حرفهای او را بشنود و طبیعی است بخش زیادی از این مساله مرهون حضور استوارت در این نقش است. و همهی اینها کنار هم کاری میکنند تا «تشریح یک قتل» پس از شصت سال همچنان تازه و پرتعلیق باشد.
امیرحسین رضاییفر: داستان فیلادلفیا (جرج کیوکر، ۱۹۴۰)
کارنامهی بازیگری جیمز استوارت را به طور عمده طیفی از نقشها تشکیل میدهد که از یک سو به کاراکترهای جدی وی در وسترنهای فورد و تریلرهای هیچکاک میرسد، و از طرف دیگر به کاراکترهای ساده لوح اسکروبالهای کاپرا. در جایی میان این طیف، استوارت نقشی را ارائه داده است که به نوعی ویژگیهای هر دو سر طیف را همزمان دارد؛ یعنی هم زودباوری کمدیها را دارد و هم ثابتقدمی وسترنها را. تلفیقی حیرتآور که به مدد هدایت و راهنمایی کیوکر در «داستان فیلادلفیا» میسر گشت و جایزهی بهترین بازیگر مرد را در سیزدهمین دورهی اسکار نصیب وی گرداند.
ارائهی ظریف شمایلی از یک خبرنگار-نویسندهی عاشقپیشه و پایبند به اصول توسط استوارت، به خوبی نشان میدهد که کیوکر علاوه بر اینکه کارگردان حاذقی در هدایت بازیگران زن است، که در هدایت بازیگران مرد نیز بسیار توانا است. «داستان فیلادلفیا» معجونی از ستارههای افسانهای سینمای کلاسیک است که کیوکر آنها را گرد هم آورده تا بار دیگر دربارهی زنان سخن بگوید؛ کاترین هپبورن، کری گرانت و جیمز استوارت.
پژمان خلیلزاده: وینچستر ۷۳ (آنتونی مان، ۱۹۵۰)
شمایل جیمز استوارت را بیشتر مخاطبان سینما با فیلم «سرگیجه» یا «پنجره عقبی» و یا «مردی که زیاد میدانست» آلفرد هیچکاک میشناسند؛ شخصیتی شکاک با نگاهی دوگانه به موضوعات و سوژههای پیرامون خود. اما استوارت در ژانر وسترن هم شمایلی منحصربفرد از خود بجای گذاشته است؛ شمایلی فردی و جداگانه از سبک قهرمانپروری مدل جان وینی در جهان وسترن.
با اینکه فیلم «چه کسی لیبرتی والانس را کشت» اثر جان فورد با بازی استوارت مشهور شده و همگان این اثر پرطمطراق جناب فورد را دیدهاند اما در فصلی از شمایلنگاری زندگی هنری جیمز استوارت باید ایفای نقشهای سریالی او در چند اثر وسترن آنتونی مان را هم در نظر گرفت. آنتونی مان یک فیلمساز وسواسی هالیوودی بود که در بیشتر ژانرها کار کرد و در دورهای به شدت به بازی استوارت علاقه داشت و با همکاری هم حدود ۱۲ فیلم را کار کردند.
نخستین فیلمی که استوارتِ بازیگر در ژانر وسترن با مانِ وسترنساز (اشارهای به مقالهی مشهور رابین وود بر سینمای آنتونی مان که با همین تیتر آغاز میشود) همکاری میکند، «وینچستر ۷۳» است. در این فیلم کاراکتر آفریده شده توسط استوارت شخصیتی مستقل با روحیهای انفرادی است که برخلاف جان وین، مدل پروتاگونیستیاش یک بار تشکیکی به همراه خود دارد. در «وینچستر ۷۳» ما شاهد یک روند و شخصیتپردازی رئالیستی هستیم و همین المان تبدیل به موتیف آثار وسترن آنتونی مان میشود. قهرمان استوارت در این سری فیلمها همیشه یک پروتاگونیست مطلق نیست؛ او کتک میخورد، بعضی جاها ضعیف میشود اما در کلیت اثر با درآمدی رئالیستی پیروز از میدان خارج میگردد.
با اینکه در «وینچستر ۷۳» به آن صورت شمایل تشکیکی در قالب استوارتِ بازیگر را مثلاً مانند «مردی از لارمی» نمیبینیم اما نخستین قدمها از همین فیلم آغاز میگردد. آنتاگونیست مقابل استوارت در «وینچستر ۷۳» زرنگ است، حرفهای است و حتی سر استوارت کلاه میگذارد اما در دوئل پایانی شاهد پیروزی قهرمان هستیم و همچنان آن نگاه شکاک استوارتی در آخر هم ماندگار میماند، نگاهی که در اثر بعدی «خم رودخانه» و «مهمیز برهنه» غوغا میکند.
صد در صد هیچکاک همین نگاه استوارت را در آثار آنتونی مان دیده بود که باعث شد از او در دو اثر مشهورش استفاده بهینه نماید. جیمز استوارتِ عالم وسترن مابین گری کوپر (ماجرای نیمروز) و جان وین (جویندگان) میایستد و یک رکن و ضلع سوم در این ژانر برای ساحت قهرمانپروری کلاسیک میآفریند و همهی این مسیر با «وینچستر ۷۳» است کلیدش زده میشود.