نگاهی به سینمای سم مندس
سم مندس - Sam Mendes در قالب های سنتی تعریف شده، هرگز نابغه نبوده است و از این جهت برای کسی سمپاتی ایجاد نمی کند. او بسیار بیشتر شبیه یک جادوگر کاریزماتیک با یک کیف به ظاهر بی انتها از ترفندهای بسیار ظریف است.

در حالی که بسیاری از کارگردانان مؤثر روی سم مندس، دارای سبک مشخصی بودند -لینچ، کوبریک، پولانسکی- خود او میگوید که «من نمیخواهم یک چیز شناخته شده باشم و نمیخواهم یک صفت مبتنی بر نام خود داشته باشم. من میدانم که «لینچین» (کسی که به سبک لینچ کار میکند) چیست، من میدانم «کوبریک» چیست و میدانم «برگمانسک» (کار به سبک برگمان) به چه معناست؛ اما نمیخواهم چیزی به اسم یک «مندسی» وجود داشته باشد. این ایده و هدف غایی کارگردانی است که نمیخواهد مولف باشد.
سم مندس وقتی کودکی سه ساله بود، پدر و مادرش از هم جدا شدند و او با مادر نویسندهاش زندگی کرد. روزهایی که نوبت ملاقات پدرش بود و همراه او به سینما میرفت، غالباً فیلمهای وودی آلن را میدیدند؛ اما خودش پس از یک عمر کار تئاتری، وقتی اولین فیلمش را میساخت، از نظر ایدهآل حرفهای (که شاید شامل ایدهآل هنری او نمیشد)، به اسپیلبرگ نزدیک شده بود. او میخواست چیزی شبیه اسپیلبرگ باشد که در تمام ژانرها و اتمسفرها فیلم میسازد؛ اما این ایدهآل از کجا میآمد؟
مندس و تنهایی
جواب این سؤال شاید در اسکار بهترین فیلم برای کسی باشد که اولین فیلمش را ساخته است. کسی که دیرزمانی است به وادی هنر وارد شده و با کلی تأخیر توانسته اولین فیلمش را بسازد، اما همین اولین کار او ناگهان و خیلی زود تبدیلش کرد به فیلمسازی حرفهای و شناختهشده. قبل از مراسم اسکار در آن سالی که «زیبایی آمریکایی»، اولین فیلم سم مندس، در آن نامزد بود و سپس بهترین فیلم شد، کسی از بیبیسی به مندس گفت: «آیا شما میدانید که اگر فیلمتان برنده نشود، این ناامیدی بزرگی خواهد بود؟» مندس فکر کرد: «چطور ممکن است که برنده شدن جایزه اسکار برای اولین فیلم من ناامیدی تلقی نشود؟» او حتی به این که اولین فیلمش مستحق جایزه اسکار باشد، شک داشت.
اما پس از آن، همانطور که میخواست، به تعبیر خودش اسکار را از توبره الاغش بیرون کشید و به راهش ادامه داد. او میگوید که قبلاً در مورد «چگونگی احساس پیروزی برای یک آدم منزوی» چیزی به او گفته نشده بود و حالا از این میترسید که باقی عمر حرفهایاش را مجبور باشد به همان شیوه جواب پس داده در «زیبایی آمریکایی» طی کند. مندس میگوید «من تا آن زمان نتوانسته بودم حتی یک رابطه عاطفی را تجربه کنم؛ تنهایی…»
یک فراری از خویشتن
و حالا او نه صرفاً یک آدم تنها، بلکه یک آدم تنهای مشهور بود که نسبت به احساس مردم نسبت به خودش عمیقاً دیدی سرشار از شک و عدم اطمینان داشت. تمام احساسات مندس در این تمنا خلاصه میشد؛ کشف و فتح چیزهای ندیده و به دست نیامده. او از آن پس هم هیچگاه یک رابطه عاطفی را به شکلی آرامبخش تجربه نکرد و آنچه در پیاش بود، فتح قلههای لذت بهحساب میآمد. این حالت روحی آشنا که شاید در تمام فرزندان آدم کم و زیاد وجود داشته باشد و در سم مندس به اعلا درجه میرسید، به نحو چندلایهای در سینمای او حلول کرد. گاه در جیمز باند، مردی که از زنها لذت میبرد و استفاده ابزاری هم میکرد و گاهی در فیلمهای جنگی بدون حضور زنان، آنچنان که تنهایی سربازها به نمادی از همان تنهایی که مندس تجربه کرده بود تبدیل شود.
در کنار اینها، نگاه از پنجرههای متفاوت، تجربه ژانرهای گوناگون و حتی فضاهای روحی جور واجور، به نوعی فرار مندس از تکرار خود و یا فرار او به طور کلی از خودش، یعنی از همان خویشتن تنها بود. او از خودش به سمت جنبههای دیگری از خودش فرار میکرد و چون اصولی که همه ببینند همیشه او روی آنها تأکید دارد وجود نداشت، در کسی به معنای سنتی کلمه نسبت به خودش تعصب ایجاد نمیکرد. این در حالی است که انگلستان، زادگاه و خواستگاه مندس، یک جامعه سنتی و حتی مهد محافظهکاری است.
جادوگری کاریزماتیک با کیفی پر از ترفند
مندس در قالبهای سنتی تعریف شده، هرگز نابغه نبوده است و از این جهت برای کسی سمپاتی ایجاد نمیکند. او بسیار بیشتر شبیه یک جادوگر کاریزماتیک با یک کیف به ظاهر بیانتها از ترفندهای بسیار ظریف است. البته همین به خودی خود میتواند سمپاتی ایجاد کند؛ منتها از نوعی خاص و متفاوت. سِر ساموئل الکساندر مندس، زاده اول اوت ۱۹۶۵ است. او در سال ۲۰۲۰ به سن ۵۵ سالگی خواهد رسید. مندس در لندینگ، واقع در شهری کوچک به نام برکشایر به دنیا آمد؛ در جنوب غربی انگلستان. پدرش که از ترینیداد و توباگو میآمد، یک کاتولیک رومی با تبار پرتغالی بود و مادرش یک یهودی انگلیسی. پدربزرگ او نویسنده انگلیسی ترینیدادی، آلفرد هوبرت مندس بود؛ همو که فیلم «۱۹۱۷» بر اساس یک خاطرهاش از جنگ جهانی اول ساخته شد.
پدر و مادر مندس هنگام سه سالگی او از هم طلاق گرفتند و پس از آن مندس و مادرش در شمال لندن مستقر شدند. او در همانجا به دبستان رفت و روی نیمکتهای همان کلاسی نشست که وزیر امور خارجه آینده انگلستان، دیوید میلیبند و نویسنده مشهور، زو هلر همکلاسیاش بودند. در سال ۱۹۷۶، خانواده سم به نزدیکی آکسفورد نقل مکان کرد، جایی که مادرش به عنوان سردبیر ارشد در انتشارات دانشگاه آکسفورد کار پیدا کرد. در انگلستان بسیار به ندرت پیش میآید که کسی از طبقات فرودست جامعه، به جایگاه نخبگی در هر رشتهای برسد. مندس هم از یک خانواده بورژوا، یعنی متعلق به دایره محدودی از جامعه انگلستان بود که امکان پیشرفت را دارند.
تنهایی و پوچانگاری عناصر سینمای مندس
ّمندس علاقه اولیهای به سینما داشت و برای همین به دانشگاه وارویک، یعنی تنها دانشگاهی که در آن زمان در انگلستان دوره فیلمبرداری دوره کارشناسی ارشد را ارائه میداد، تقاضای حضور فرستاد اما کنار گذاشته شد. سپس پیترهاوس کمبریج او را پذیرفت؛ جایی که با رتبه یک در رشته زبان انگلیسی فارغالتحصیل شد. او همان سال به عضویت انجمن مارلو در کمبریج درآمد و کار تئاتر را پی گرفت.
سم مندس طی این سالها به یکی از کارگردانهای سرشناس انگلستان در زمینه تئاتر تبدیل شد و نیمههای دهه ۳۰ زندگیاش بود که توانست اولین فیلم خود را در آمریکا بسازد. او تا به حال هشت فیلم ساخته که در ژانرهای مختلف بودهاند اما ارتباطی که بین تم کلی آنها وجود دارد، از شخصیت فردی او میآیند و به عبارتی از زندگیاش در ۳۵ سالی که قبل از فیلمساز شدن گذراند و بیست سالی که به عنوان برنده اسکار شناخته میشود. او تنهایی، لذتجویی، ترس از خشونت و محافظهکاری را در انواع ژانرها و اتمسفرها نمایش داده است و با این حال بهشدت سعی دارد که یک فیلمساز مولف نباشد.
در سینمای مندس جنبههایی از شخصیت او که تنهایی و پوچانگاری جهان جزو مولفههای اصلیاش هستند، به شکلی گاه سرخوشانه و به عبارتی همراه با سرگیجهای شاداب دیده میشود. مندس نوع دیگری از پستمدرنیسم نسبت به فیلمسازی مثل کوئنتین تارانتینو است. در سینمای تارانتینو خشونت جنبه زیباییشناختی پیدا میکند اما مندس شدیداً از خشونت فراری است.
تارانتینو بازتاب عادات، اولویتها و خواستههای افراد حاشیهای اجتماع است اما مندس را میتوان سرخیل یک نوع پستمدرنیسم بورژوازی دانست. تارانتینو از ویدئو کلوپ به سینما آمد و مندس از تئاترهای اعیانی انگلستان و با مدرک درجه یک ادبیات انگلیسی از آکادمی کمبریج. مندس زن را تنها ابزار لذت میبیند از همسایههایش متنفر است، از خشونت میترسد و وقتی کمدی میسازد، مشخص است که کاملاً شاد نیست. تمام این خصوصیات را در حال میشود راجع به او یک کاسه کرد که خود مندس با عزم جزم و جدیت تمام تلاش دارد که از زیر عنوان کارگردان مؤلف فراری باشد.
زیبایی آمریکایی ۱۹۹۹
«زیبایی آمریکایی»، ماتریسی از روابط جنسی را نمایش میدهد و غلیان افسارگسیخته هوس است که در انتها سعی میکند پایانی تلخ و روشنفکرانه داشته باشد. مردی به نام لستر که با همسرش رابطه خوبی ندارد و در ابتدای فیلم خود را یک مرده متحرک معرفی میکند، روزی به دبیرستان دخترش میرود و عاشق همکلاسی او میشود. این به لستر انگیزه میدهد که زندگی را از سر بگیرد و تنها هدفش همبستر شدن با این دختر نوجوان است.
خانوادهای به همسایگی آنها میآیند که پسرشان معتاد است و موادفروشی هم میکند. این پسر عاشق دختر لستر میشود و به خود او هم مواد نیروزا برای بدنسازی میفروشد. پدر این پسر که همجنسباز است، به لستر پیشنهاد رابطه میدهد، لستر قبول نمیکند و پیرمرد برای اینکه ماهیت جنسیاش فاش نشود، او را میکشد.
جادهای بهسوی تباهی ۲۰۰۲
«جادهای بهسوی تباهی» یک فیلم گانگستری است که از چشمانداز پسربچهای کنجکاو به ماجرا ورود میکند. این پسربچه که نامش مایکل است، درباره اینکه شغل پدرش چیست کنجکاو میشود. پدر مایکل برای آقای رونی کار میکند که از کودکی بزرگش کرده است و این آقای رونی یکی از سران مافیای آمریکاست.
پرداختن به اینکه کودکان گانگسترها شغل پدرانشان را چگونه میبینند، یکی از تمهای رایج در سینمای گانگستری است. مارتین اسکورسیزی هم در «مرد ایرلندی» به دختر گانگستر فیلمش چنین جایگاهی داد. معمولاً وقتی قصهای اینچنین به کودکان گانگسترهای میانپایه توجه ویژه میکند که پرومایس و هدف اصلیاش بر علیه این نوع فعالیتها باشد وگرنه سه گانه «پدرخوانده»، فرزندان را پیرو پدران نشان میداد. البته موضع منفی فیلم به فعالیتهای گانگستری از نام آن هم پیداست.
جارهد ۲۰۰۵
«جارهد» عبارت عامیانهای است که به تفنگداران نیروی دریایی آمریکا داده شده. دو سال قبل از اینکه سم مندس فیلمی به همین نام بسازد، آنتونی سوافورد، یکی از سربازان نیروی دریایی آمریکا، کتابی با همین نام در سال ۲۰۰۳ منتشر کرده بود و فیلم مندس بر اساس آن کتاب ساخته شد. ماجرای جارهد به حضور آمریکا در خلیج فارس، هنگام حمله عراق به کویت مربوط میشود. در این فیلم جیک جنینهال نقش سوافورد را بازی کرد.
این فیلم پس از اکران نقدهای متنوعی را دریافت کرد و گیشه ناامید کنندهای هم داشت. «جارهد» در مقابل بودجه ۷۲ میلیون دلاریاش تنها ۹۶ میلیون دلار فروخت و شروع مأیوسکنندهای برای سم مندس در سینمای جنگ بود. در جارهد هم زن و عیش و نوش همچنان مسائل مهمی برای مندس هستند، اما چون ماجرا جنگی است و از چشمانداز سربازان روایت شده، نمایش مستقیمی از روابط شبهعاطفی و غالباً شکل گرفته بر اساس تمایلات جنسی در آن نیست، در حالی که چیزی که مؤلفه پربسامدی در سینمای مندس است.
جاده انقلابی ۲۰۰۸
«جاده انقلابی» یک درام عاشقانه است که براساس رمانی به همین نام نوشته ریچارد ییتس که در سال ۱۹۶۱ منتشر شده بود ساخته شده است. این دومین همکاری روی پرده بین لئوناردو دیکاپریو، کیت وینسلت و کتی بیتس است که همگی در تایتانیک با هم بازی میکردند. در سال ۱۹۴۸، فرانک ویلر (دیکاپریو) و آوریل (وینسلت) همدیگر را در یک مهمانی ملاقات میکند و علاقهای بینشان شکل میگیرد. این ماجرای خانوادگی پس از پیچ و تابهای فراوان به سقط جنین آوریل هنگام زندگی مشترکش با فرانک و نتیجتاً مرگ او منتهی میشود. یک نکته قابل تامل در این فیلم صحنههای روابط جنسی بین فرانک و آوریل بود کیت وینسلت در هنگام تصویربرداری این فیلم حدود هفت سال میشد که همسر سم مندس بود.
روی همین حساب تمام عوامل فیلم از ضبط چنین صحنههایی معذب بودند، حتی چیزهایی از لبخند تلخ دیکاپریو در اینباره نوشته شده است. مندس ناچار شد مانیتور کارگردانی را به اتاق دیگری ببرد و بازیگرها در اتاقی دیگر کارشان را انجام بدهند. ظاهراً تنها کسی که راحت با قضیه کنار میآمد خود سم مندس بود.
کیت وینسلت بعد از جداییاش از مندس گفت که ارتباط آنها از ابتدا بر سر هوا و هوس بوده و عشقی بین این دو نفر وجود نداشته است. چنین چیزی را در ذات فیلم «جاده انقلابی» هم میشود دید.
جایی که میرویم ۲۰۰۹
«جایی که میرویم» یا «دور میشویم» تنها کمدی سم مندس تا به امروز است که اگرچه لحظات مفرحی دارد، اما درام آن به شکلی مشخص یک مسیر را طی نمیکند که در انتها یا در میانهاش، «چه میشود» و «چگونه میشود»ها نتیجهگیری خاصی را در ذهن مخاطبان ایجاد کند. این فیلم مجموعهای از دلباشها و لحظات نمکین است که به همان اندازه که قابل توجه هستند، قابل تعویض هم هستند. دید خصمانه سم مندس به همسایهها که در دو فیلم قبلی او هم نمود داشت، مجدداً در «جا که میرویم» تکرار میشود و دلیل چنین درونمایهای در آثار او مشخص نیست.
ورونا دو تسانت (مایا رودولف) و برت فارلنر (جان کراسینسکی) اوایل دهه سی میلادی در منطقه دنور، واقع در کلرادو زندگی میکنند. آنها برای رفع نیازهای روزانه و برآورده کردن آرزوهایشان در تلاش هستند و وقتی میفهمند که به زودی پدر و مادر خواهند شد، با این چالش روبرو میشوند که چگونه و کجا فرزندشان را پرورش بدهند و خانوادهای شاد بسازند. جستجو و به عبارتی سفر آنها برای یافتن محل سکونت، بستر فیلم «جایی که میرویم» است.
اسکایفال ۲۰۱۲
«اسکایفال» بیست و سومین سری از فیلمهای جیمز باند بود که در پنجاهمین سالگرد نمایش اولین سری از این فیلمها به نمایش در آمد و به هفتمین فیلم پرفروش تاریخ تبدیل شد. این سومین بار بود که دنیل گریک نقش جیمز باند را بازی میکرد و سم مندس پشت قاب نشست تا از خاویر باردوم، یکی از متفاوتترین نقشهایش را بگیرد.
خاویر باردم در این فیلم نقش رائول سیلوا را بازی میکند که یک مأمور سابق MI6 و دشمن فعلی فرمانده آن است. رئیس MI6 در این فیلم زنی است که او را «مادر» صدا میکنند. باند با این که توسط این زن صدماتی که در گذشته دیده بود، مثل سیلوا که او هم دچار چنین چیزهایی شده، از مادر کینه به دل ندارد و برای حفظ کلیت سیستم تلاش میکند. در انگلستان به ملکه هم لقب مادر داده شده و این فیلم زمانی ساخته شد که انگلستان در آستانه انتخابات برای پذیرفتن یا نپذیرفتن پادشاهی متحد قرار داشت.
اسپکتر ۲۰۱۵
«اسپکتر» یکی از آن پروژههای بهحساب میآید که بعضی کارگردانها پس از ساخت یک یا چند فیلم موفق، اعتماد سرمایهگذاران را برای تامین بودجهاش به دست میآورند اما خود کار چیزی در حد انتظار از آب در نمیآید. بلافاصله بعد از «اسکایفال» که بیست و سومین فیلم جیمز باند بود، «اسپکتر» باز هم به کارگردانی سم مندس و با بازی دنیل گریک ساخته شد.
مندس ابتدا اعلام کرده بود که کارگردانی سری بعد را نمیپذیرد و اساساً در خود جهان جیمز باند هم رایج نیست که به یک کارگردان دو سری از این مجموعه را بسپارند اما هم کمپانیها توافقت کردند و هم مندس بالاخره قبول کرد که روی صندلی کارگردانی این فیلم بنشیند. «اسپکتر» ۲۵۰ (و طبق برخی برآوردهای رسانهای ۳۰۰) میلیون دلار هزینه داشت و فروش ۸۸۰ میلیون دلاری آن مقدار سودی را نشان میداد که ۲۰ درصد از «اسکایفال» کمتر بود. ماجرا هم به یک تبهکار که میخواهد تمام تبهکاران دنیا را زیر پرچم خودش در بیاورد بر میگشت و برخلاف اسکایفال، ایده و دغدغه خاصی در پس ساخت آن وجود نداشت.
۱۹۱۷ در سال ۲۰۱۹
سم مندس یک بار جیمز باند ساخت که بسیار موفق بود و بار دوم آن توفیق را به دست نیاورد. این اتفاق در مورد نسبت با سینمای جنگ به طور عکس رخ داد. مندس سالها قبل یک فیلم جنگی به نام جارهد را کارگردانی کرده بود که چندان موفق از آب در نیامد ولی در سال ۲۰۱۹ مجدداً سراغ سوژه جنگ رفت که اینبار فیلمش توجهات بسیاری را به خود جلب کرد. «۱۹۱۷» یک فیلم ضدجنگ است اما در ترسیم زشتترین تصویر از دشمن، جزء افراطیترین نمایشهای سینمای جهان به حساب میآید.
این فیلم سکانس-پلان و بدون قطع روایتگری دوربین ساخته شده اما در واقع با استفاده از حقههای سینمایی، دوربین دوبار کات میخورد. ۱۹۱۷ سال اتفاقاتی است که فیلم در آن روایت میشود. در جریان جنگ جهانی اول، آلمانها عقبنشینی کردهاند و همین ارتش انگلستان را به صرافت حملهای بزرگ میاندازد. اما فرمانده کل ارتش انگلستان، توسط عکسهای هوایی میفهمد که این یک تله است. او دو سرباز را مامور میکند تا به فرمانده یک هنگ نظامی فرمان عقبنشینی را برسانند.