
انیمیشن کلاوس ساختهی سرجیو پابلوس داستان غیرمنتظره و بسیار لذتبخش و منحصربهفرد مرد بزرگی را تعریف میکند که شبهای کریسمس به بچهها اسباببازی هدیه میدهد. فیلم با کنار گذاشتن بخش عمدهی کلیشههای کریسمس، از ابتدا در داستان خود نشان میدهد که سخاوت حتی با انگیزههای مشکوک هم میتواند شادی و لذت به ارمغان بیاورد و پژواکی از داستانهای جذاب دیگر فصلها (خصوصاً گرینچِ دکتر سوس، آن هم به شکلی وارونه) در آن وجود دارد اما یک داستان کاملاً مستقل است.
زمان انتشار این کارتون با طراحی زیبایش برای شرکت توزیع کنندهی نتفلیکس بسیار مناسب است، درست وقتی که امپراتوری دیزنی در حال انتقال همهی تولیدات انیمیشنیاش به حوزهی انحصاری خود است: اگر نتفلیکس بتواند چنین مهارتهای انیمیشنی برجستهای را پیدا و حمایت کند، آنوقت خداحافظی با خاطرات کودکی چندان دردناک نخواهد بود.
اثری دیگر از نویسنده انیمیشن منِ نفرتانگیز
فیلم، نوشتهی «زاک لویس» و «جیم ماهونی» بر اساس داستانی از پابلوس – که نویسندهی داستان «من نفرت انگیز» هم هست – در مکان غیرمنتظرهای آغاز میشود: آکادمی پُستی سلطنتی نروژ. آنجا با «جسپر» (با صدای جیسون شوارتزمن) آشنا میشویم، پسر نازپروردهای که از دانشجو بودن فقط اسمش را دارد: پدر ثروتمندش که مسئول ادارهی پُست کشور است (صبر کنید، آیا نروژ که نمایندهی کشورهای دارای دولت رفاه است، یک صنعت پست غیر رایگان دارد؟)، اصرار دارد که پسرش کار و کسب خانوادگی را بیاموزد اما او اصلاً در این کار موفق نیست. پدر، به عنوان آخرین راه چاره، به جسپر ضربالاجل میدهد و او را به روستای دورافتادهی اسمیرنبرگ (در جزیرهی سوالبارد، بین نروژ و قطب شمال) میفرستد تا ادارهی پست متروکهی روستا را دوباره رو به راه کند.
جسپر تا وقتی که نتواند ۶۰۰۰ نامه را به مقصد برساند، نمیتواند به زندگی تجملی مورد علاقهاش برگردد. اما اسمیرنبرگ از بدترین تصورات این مرد جوان مرفه هم بدتر است: روستایی بایر که ساکنینش همگی از یکدیگر متنفرند، عداوتهای خشونتآمیز تنها شکل ارتباط اجتماعی هستند و جایی که اگر تصادفی به گروه بچههایی برخورد کنید که مشغول آدم برفی ساختن هستند، بچههای کوچک رنگ پریدهای را خواهید دید که هویج را ابزاری برای سوراخ کردن آدم برفی میدانند نه دماغی احتمالی برای آدمک بیچاره. آنجا از آن نوع جهنمهایی است که گرینچ حتی در خواب هم نمیتوانست وُویل را به آن شکل تصور کند، و دو قبیلهی اصلی روستا (کرومها و الینگبوها) دوست دارند روستا همین شکلی باقی بماند.
اینجا جایی برای غریبهها نیست
غریبههای خوشنیت در این روستا پژمرده میشوند – مانند معلم مدرسه «آلوا» (راشیدا جونز) که قبلاً چشمهای درخشانی داشته و حالا کلاس درسش را به یک مغازهی ماهی فروشی تبدیل کرده به امید اینکه پول کافی جمع کند و به خانه برگردد. آلوا که حالا انسان بدبینی شده، نقطهی مقابل جسپر است که به شکلی پرانرژی و زیرکانه برای خود دلسوزی میکند و هماهنگی مناسبی با بچههای باهوش روستا دارد.
اما پس از گذر زمانی کوتاه، او هم به دام ناامیدی میافتد: در این جزیرهی مملو از سگهای نگهبان ترسناک و همسایههای خطرناک، هیچ کسی نیست که بخواهد برای کس دیگری نامه بفرستد. شبیهترین چیز به نامه – نقاشی غمبار یک کودک از خودش در یک زیرشیروانی خالی، که باد آن را از پنجرهی اتاق پسرک بیرون میاندازد – پیامی است که ناخواسته ارسال شده و دریافت کنندهی خاصی هم ندارد.
قصهای درباره بابانوئل
به خوبی میتوان دید داستان چطور قرار است پیش برود، اما پابلوس و شرکت سازنده از مسیر داستان لذت میبرند – و بدون اینکه برای جلب رضایت بینندگان تلاش کنند، عمداً آنقدری جلو میروند تا بینندگان با خشنودی شاهد جا گرفتن بخشهای مختلف داستان باشند. در مییابیم که یک فرد گوشهنشین و منزوی (جی کی سیمونز) در جنگل زندگی میکند، نجاری که تیغهای تیزش حسابی جسپر را میترسانند. ظاهراً اسباببازیهایی که میسازد مشتری خاصی ندارند و فقط میخواهد مهارتهای نجاری خودش را افزایش بدهد – یا شاید با نجاری سعی دارد غم و غصههای گذشته را فراموش کند. قبل از اینکه جسپر سر از اسرار آقای کلاوس در بیاورد، باید دلیلی بتراشد تا صدها کودک روستا برای مردِ اسباببازیساز، نامه بنویسند.
نگاه تازه و مهربانانهی فیلم به افسانهی سانتا کلاوس (بابا نوئل) به خوبی با سبک تصویریِ آن تکمیل میشود. فیلم، شخصیتها و پس زمینههایی از پنجاه سال قبل را با روشهای مدرن با هم ترکیب کرده است. انیماتورها از ظرفیت کامپیوترها برای ایجاد عمق و حرکت استفاده کردهاند اما ظاهر طراحی دستی را در کل فیلم حفظ نمودهاند.
موسیقی بزرگترین ایراد کلاوس
طراحیها حس و حالی جهانی و داستانی دارند اما فضای افسردهی شهر به وسیلهی یک عامل بسیار خاص، روشنی قابل توجهی مییابد: کودکی از یک روستای سامی در همان نزدیکی، لباسهای رنگارنگ سنتیِ مخصوص به فرهنگ خود را میپوشد و وقتی نجار داستان ما تصمیم میگیرد عملیات هدیه دادن خود را شروع کند، مردم روستای او نقش مهمی پیدا میکنند.
به جز یکی دو صحنه در پردهی آخر که فیلم به شکل قابل درکی، بیش از حد احساسانی میشود، بزرگترین ایراد «کلاوس» سه صحنهای هستند که موسیقیهای معاصر، فضای ابدی و ماندگار را آلوده میکنند. هرچند این موسیقیها هیچوقت بیش از حد حواس ما را پرت نمیکنند اما اگر «کلاوس» طبیعتاً به فیلمی تبدیل شود که خانوادهها برای چندین دهه آن را تماشا کنند، این موسیقی بزرگترین ایراد آن خواهد بود.