
بعضی از بهترین کاراگاهان ما کودک بودهاند، از مجموعه کتابهای Encyclopedia Brown گرفته تا سریال تلویزیونیِ Nancy Drew. خیلی خوب، نمونههای نامبرده تخیلیاند، اما بدون شک عرصه را برای سریال جدیدِ دانا فاکس و دارا رِسنیک به نامِ «خانه پیش از تاریکی» هموار کردهاند.
این سریالِ جدید که برای اپل تی وی تولید میشود و براساس زندگیِ کودکی روزنامه نگار به نام هیلدی لیزیاک است، سه ژانر زندگینامه، معمایی و برنامه کلاسیک کودکان را به طور مساوی در خود دارد، و بیننده را به سادگی یادِ سریالهایِ «شبح نویسنده» و «ایندیانای هولناک» میاندازد.
بروکلین پرینس، ستاره سریال «پروژه فلوریدا» ایفاگرِ نقشِ هیلدی است، اما بنا به دلایلِ نامشخصی، نام خانوادگیاش به “لیسکو” تغییر داده شده است. مت، پدر هیلدی (با بازی جیم استرجس)، روزنامه نگارِ پژوهشیِ سابق در نیویورک است که با از دست دادنِ شغلِ خود، با خانوادهاش از بروکلین به شهر زادگاهِ خود، بندرِ ایری (Erie) نقل مکان میکند. اما در این سریال هم، مانندِ سریالهای بیشماری که در آنها شخصی قسم میخورد دیگر به زادگاهش برنگردد، رازهای پدر چشم انتظارِ او هستند و هیلدی بسیار زود متوجه این موضوع میشود.
سریالی برای همه اعضای خانواده
«خانه پیش از تاریکی» هم، مانندِ بیشترِ برنامههای خانوادگیِ خوب، تلاش میکند تا برایِ همهی اعضای خانواده جاذبه داشته باشد. این امر با توجه به داستانِ گیرایِ سریال، کارِ سختی نیست، اما نقطه ضعف سریال آنجاست که با هدفِ گستردهتر کردنِ طیف بینندگان، به معرفی شخصیتها و موضوعاتِ جانبی روی میآورد. هیلدی لیسکو دخترکِ دبیرستانیِ عجیب و غریبی است که پدرش او را در کودکی سرِ صحنههای جرم میبرد _مانند هیلدی واقعی_ چون آنها از نظر مالی، توانِ استخدامِ پرستارِ بچه را نداشتند.
همانطور که هیلدی بزرگتر میشود، روحیهی خبرنگاری بیشتر و بیشتر در او تثبیت میشود، به طوریکه قادر است متنِ کاملِ سخنرانیِ جیسون رابردز در «همه مردانِ رئیس جمهور» را از حفظ بگوید و معماهای جنایی را تا قبل از ساعت شام حل کند، همانطور که پیشتر دوقلوهای اولسن انجام میدادند.
نقل مکان خانواده به بندر ایری، هیلدی را حتی از قبل هم جداافتادهتر میکند؛ به طوری که به دلیل ارزشهای اخلاقیِ منحصر به فردش، حتی با خواهر خود، ایزی (کایلی راجردز) هم دچار اختلاف میشود. ایزی مانند سایر نوجوانان تنها به دنبال این است که “باحال” باشد و شاید هم دوست پسری داشته باشد.
چه کسی پنی را به قتل رساند
در بدوِ ورود به بندر ایری، هیلدی تصادفاً به ماجرایِ قتلِ زنی محلی به نامِ پنی گیلیس (شارون تیلور) کشیده میشود و ستونِ مرکزیِ داستان آشکار میشود؛ هیلدی باید بفهمد چه کسی پنی را به قتل رسانده و این مسئله چه ارتباطی با پدرش و پسری به نام ریکی فایف داشته که در سالِ ۱۹۸۸ دزدیده شده است.
هیلدی تحقیقاتش را برایِ روزنامهی ابداعیِ خود با عنوانِ “وقایع نگارِ ساعت شعبده” شروع میکند، همزمان با این اتفاق، پدرِ هیلدی تلاش میکند تا رابطهاش را با پدرِ خود، سیلوستر (رید برنی) از سرگیرد. مادرِ هیلدی نیز (اَبی میلر) که یک وکیل است، دفاع از برادرِ پنی را برعهده میگیرد؛ او به اتهامِ ربودن ریکی فایف در زندان است.
هیلدی و رازِ ریکی فایف عواملِ جذابیتِ این سریالاند که البته جایِ تعحب هم ندارد. علاقهی بروکلین پرینس به نقشش کاملاً آشکار است، به ویژه در مواقعی که باید در برابر کلانتر شهر _که به عقیده او فاسد است_ قد علم کند. در همین حین پدر، مادر و خواهرِ هیلدی متناوباً به او یادآوری میکنند که او کودکی بیش نیست.
رابطه قوی پدر دختری
این تکرارها گاه ملال آور میشود، در چندین صحنه والدین قصد دارند هیلدی را وادار کنند از گزارشاتش دست بکشد، به این صورت که فقط چشم میگردانند و میگویند “اوه، خیلی خوب!” در این صحنهها پرینس به راحتی کودکِ درونش را نمایش میدهد. وقتی اوضاع آشکار میشود او به والدینش نیاز پیدا میکند. فقط کافیست چند قطره اشک بریزد، آن وقت بینندگان دلشان میخواهد دستی به سر او بکشند و در حل مسئله کمکش کنند.
قویترین لحظات سریال را زمانی شاهد هستیم که پرینس و استرجس رو در روی هم بازی میکنند. در واقع رابطهی پدر-دختری آنها آنقدر قویست که به تنهایی میتواند سریال را پیش ببرد. استرجس نقشِ خبرنگارِ شکست خورده را آنقدر خوب ایفا میکند که انگار شخصیت او Jude در سریال «آن سوی جهان» در شغلِ جدیدی مشغول به کار گشته است.
ناپدید شدن ریکی فایف ذهنِ او را به خود مشغول کرده، از سوی دیگر گمشده دیگری نیز وجود دارد؛ کسی که احتمالاً مت را در حین خیانت به همسرش مشاهده کرده است. مت در جستجوی چیزیست که به زندگیاش معنا دهد. تعاملات عاشقانه او با خانوادهاش به وضوح نشان میدهد که آنها خلأ درون او را پر میکنند، اما این موقتی است.
نمایش مشکلاتِ معمولِ نوجوانان
مت با اهریمنِ درونش در مبارزه است و هر از گاه سعی دارد با پناه بردن به الکل آنرا ریشه کن کند. به این ترتیب او تبدیل به شخصیت آسیب دیده سریال میشود که بیننده دوست دارد در نهایت موفق شود. مت واقعاً به هیلدی ایمان دارد! و وقتی برایِ او دعا میکند، مراسمِ تدهین مذهبی برایمان یادآوری میشود. اگر آن دو به اتفاق به گوشه و کنار جهان سفر میکردند تا سر از پروندههای جنایی درآورند، میتوانستند از تک تک آنها گره گشایی کنند.
اما آن چه اغلب مخاطب را جذبِ هیلدی میکند، سرسختیِ فوق العاده زیادش است که تناسبی با سن و سالش ندارد؛ انگار بزرگسالی است در بدن یک کودک. برای نشان دادنِ تحقیقات صحنه جرم از تکنیکِ زوم کردن استفاده میشود؛ روی شواهد و مدارکی که فقط توجه هیلدی را جلب میکنند، زوم میشود، و یا فلش بکهایی از نقاشیهایی که به سبک کودکانه کشیده شدهاند، نشان داده میشود. اتفاقات زیادی در سریال رخ میدهند.
در طولِ هر قسمت چهل دقیقهای مواردی وجود دارد که به نظر “اضافی” میآید، گرچه هدفِ اولیه از ساختِ آنها، جذبِ مخاطبِ بیشتر بوده است. شخصیت ایزی کاملاً درگیرِ مشکلاتِ معمولِ نوجوانان است؛ از خواهرِ کوچکِ خود به ستوه آمده و علیرغم علاقهاش نتوانسته در گروهِ دخترانِ محبوبِ مدرسه جایی برای خود دست و پا کند. میلِ به دیدنِ یک نوجوان فرشته خو قابل درک است، اما شخصیتِ ایزی در مجموع چنان ناهمخوان است که نمیتوان با او ارتباط برقرار کرد، ناگفته نماند که بازیِ عاری از هیجانِ بازیگر نیز در این مسئله بی تأثیر نیست.
جنگلهای تاریک
این سریال مملو از شخصیتهای جانبی است که همگی بازیهای یکپارچهای از خود به نمایش میگذارند. با وجودِ این، به دلیلِ سطح بالایِ بازی پرینس و استرجس، آنها نمیتوانند اختلافِ موجود را پوشش دهند. جوئل کارتر تصویرِ معمول از مدیرِ مدرسه را به کناری میزند و زنی را تصویر میکند که کله شق و منفی باف نیست؛ درست برخلافِ آنچه برایِ نقشِ معلمها در سریالهای تلویزیونی مرسوم شده است.
او هم مانند مت آسیب دیده است و نتوانسته مسائل گذشته را پشت سر بگذارد. مثلث عشقیِ احتمالیِ میان آنها غلو شده و بی مزه است؛ فلش بکهای گاه و بیگاه هم نه تنها کمکی نمیکند، بلکه این حس را در مخاطب تقویت میکند. اما به دلیل بازیِ خوبِ بازیگرها میتوان از آن چشم پوشی کرد. مایکل وستون در این سریال نقشِ پسر کلانتر را بازی میکند و با اتفاقات سال ۱۹۸۸ نیز ارتباطاتی دارد. اگر چه او بازیگری تواناست، اما بازی او در این سریال حرف خاصی برای گفتن ندارد، زیرا بقیه بازیگرها بازیهای قابلِ قبولی از خود ارائه میدهند.
«خانه پیش از تاریکی» با رازگشایی از یک خطِ داستانی به پایان میرسد، اگرچه دستهای ریسمان آویزان هم بر جای میگذارد که باید در فصلهای بعد کشف شوند. اگر شما جزو آن دسته از بینندگانی هستید که هنوز تکرارِ سریالِ «از تاریکی میترسید؟» را تماشا میکند، میتوانید «خانه پیش از تاریکی» را جایگزین آن کنید، زیرا هر دو در یک راستا هستند.
جان ام چو، رزماری رودریگز و کت کندلر، کارگردانان ِاین سریال، فضایی خاکستری و دلهرهآور از جنگلهای تاریک و تعلیق خلق کردهاند. بروکلین پرینس نیز با موفقیت توانسته از پسِ نقش هیلدی لیسکو برآید و دختری را به نمایش بگذارد که همواره آماده است پا داخل گود بگذارد و کنترل اوضاع را به دست گیرد. فقط باید از بعضی ایرادهای ریزِ کار چشم پوشی کنید.