
سه قسمت اول درام شبکهی اپل تی وی پلاس، «دیدن»، نمایش پر اوج و فرودی است. در طی همهی قسمتها مدام ساعتم را چک میکردم، به بعضی از انتخاب بازیهای مسخره میخندیدم و نکات غیرمنطقی و چرند داستان را یادداشت مینمودم. اما در همهی قسمتها یکی دو موضوع جالب توجه و یکی دو صحنهی نفسگیر یا صحنهی اکشن خوب وجود داشت. مانند دیگر سریالهای اوریجینال شبکهی اپل تی وی پلاس، «دیدن» تا اینجا اصلاً سریال خوبی نبوده است اما آنقدری پتانسیل دارد که به ما بباوراند در صورت وجود شرایط مناسب، بالاخره یک زمانی ممکن است به یک سریال خوب تبدیل شود.
نویسندهی این سریال «استیون نایت» (پیکی بلایندرز) است، نویسندهای سرشار از ایدههای جالب. در متون توضیحات ابتداییِ «دیدن» میخوانیم که داستان فیلم قرنها پس از قرن بیست و یکمی آغاز میشود که با شیوع یک ویروس در سرتاسر کرهی زمین، بخش عمدهی جمعیت زمین مردهاند و دو میلیون نفر باقیمانده همگی نابینا هستند. در ابتدای داستان میبینیم که باقیماندهی بشریت دور هم جمع شده و قبایل مجزایی به وجود آوردهاند و دیدن به نوعی باور جادویی تبدیل شده، چیز غیر قابل تصوری که از آن میترسند و علاقهای به آن ندارند.
سفری در دل تاریکی
قهرمان داستان «بابا واس» (جیسون موموآ) است، جنگجوی خوش قلبی که اسیر گذشتهی تاریک و رازآلود خویش است. بابا واس که مدتهاست به دنبال وارث (Heir) میگردد – دقت کنید که دنبال مو (Hair) نیست، چون هیچ شخصیتی با بازی جیسون موموآ نمیتواند به دنبال مویی بهتر از موی خود جیسون موموآ بگردد – به تازگی با ماگرا (هرا هیلمار) ازدواج کرده، هِرا که از مرد دیگری باردار میباشد به تازگی وارد قبیله شده است. آن مرد دیگر همان جرلامورال بدجنس (جاشوآ هنری) است که عمدتاً تصویرش را نمیبینیم چون به جرم جادوگری تحت تعقیب است و شایعه شده که از هدیهی نور یا یک همچین چیزی برخوردار است. قابله پاریس (آلفری وودارد) خیلی زود مشکوک میشود که شاید بچه (یا بچههای) ماگرا قدرتهایی مشابه قدرت پدرشان داشته باشند. و اگر نداشته باشند، داستان حرف خاصی برای زدن نخواهد داشت.
ملکه کین (سیلویا هوکس) که حاکم یک قبیلهی نسبتاً پیشرفتهتر از قبیلهی بابا واس است، مأمور مالیات و شکارچی جادوگری به نام تاماکتی جون (کریستین کامارگو) دارد که در تعقیب جرلامورال تا آخر دنیا هم میرود. ملکه کین مصمم است جلامورال را به چنگ بیاورد و طبیعی است که حالا که جلامورال دو فرزند دارد که میتوانند مایهی نگرانیش باشند، دست روی دست نگذارد.
«دیدن» به کارگردانی «فرانسیس لارنس» (گنجشک قرمز) که در لوکیشنهای زیبای بریتیش کلمبیا فیلمبرداری شده است، جنبههای حماسی غیر قابل انکاری دارد. افراد بابا واس در جنگلهای سرسبز بیپایان و کوهها و دریاچهها پرسه میزنند ولی بارگاه ملکه کین در فضایی زننده و در کنار یک سد متروکه قرار دارد که با عناصر طبیعی مشابهی محاصره شده است. در تمام مدت سریال مدام فکر میکردم «خب، حداقل قشنگه.» این مفهوم بزرگ تصویری، که در رمان «کوری» اثر «خوزه ساراماگو» با پیچیدگیهای معنوی و فکری واقعی به تصویر کشیده شده، گاه به گاه هوش و نبوغ ما را به چالش میکشد تا از خود بپرسیم چطور نابینایی بر همه چیز اثر میگذارد، از نحوهی شکار گرفته تا نحوهی خانه سازی قبایل و سنت زخمی کردن صورت افراد و استراتژیهای نظامی.
در قسمتهای اول سریال شاهد چندین درگیری و زد و خورد هستیم که به شکلی منطقی به سؤال «چطور دو ارتش نابینا با هم میجنگند؟» جواب میدهند و از قدرت جسمانی برجستهی موموآ استفاده میکنند. اما تمام این قسمتها هوشمندانه یا اکشن نیستند و بازی موموآ در بخشهای غیر اکشن چندان تأثیرگذار نیست. «دیدن» که داستان تقریباً ۱۸ سال را در سه قسمت تعریف میکند، از لحاظ دراماتیک پرتلاطم است و اغلب بیش از حد کند و آهسته میشود، انگار میخواهد تضمین کند که زمانی که صرف قدم زدن در حیات وحش کرده است ارزش تولید را دارد. این سؤالات زیادی به وجود میآورد. ممکن است در قسمتهای بعدی به بعضی از این سؤالات پاسخ داده شود. بعضی از این سؤالها به شرح زیرند:
جامعه بدون بینایی پیش میرود
تصمیم سازندگان برای قرار دادن داستان در چندین قرن آینده، با هدف اجتناب از انتقاد از یک نظریهی کلی است که به صورت خلاصه میگوید: «جامعه بدون بینایی پیش میرود.» پس نمیدانیم چطور شد که بلافاصله پس از نابینا شدن ساکنان زمین، تمدن فروپاشید و نمیدانیم در مسیر تکامل بشر چطور شد که نسلهای نابینای آیندهی ما، دیگر حواس خود را به شکلی جادویی تقویت کردند؛ انگار که بخش اصلی تحقیقات را با مطالعهی کتابهای کمیک «بیباک» انجام دادهاند.
مطمئنم در ساخت «دیدن» از کمک کارشناسان و آینده شناسان هم استفاده شده اما تأثیر کار آنها بسیار اندک است. عجیب و تحقیرآمیز است که «دیدن» آیندهی بشریت را وابسته به جهشهای ژنتیکی نشان میدهد که قدرت دیدن را به انسانها برمیگردانند، و این شخصیتها را غیر قابل تحمل جلوه میدهد – گویی میخواهد غیرعمدی بگوید «یک انسان بدخلاق بینا که میتواند {کشتن مرغ مقلد} را بخواند، با ارزشتر از هر نوع انسان کامل نابینایی است.»
اثری بدون اشاره به پیشرفت ارتباطات
لارنس و تیم تولیدش به خوبی «دیدن» را به یک نمایش تصویری عالی تبدیل کردهاند. آنها عملاً اصلاً به چشمانداز شخصیتهای اصلی سریال اشارهای نمیکنند. صدابرداری خوب و محکم است اما جالب توجه نیست (هرچند موسیقی بیر مک کریری مثل همیشه یک اثر هنری است). جذابیتِ فیلمبرداری به شدت معمولی میباشد.
در این سریال فرصتهایی برای تازگی و خطرپذیری بیشتر وجود دارد اما سازندگان به حداقل ممکن بسنده کردهاند. این موضوع در مورد دیالوگها هم صدق میکند: با اینکه همهی اسمها به پیشرفت زبانی اشاره دارند اما «دیدن» هیچ اشارهای به پیشرفت ارتباطات در جهانی نمیکند که در آن طبیعتاً تعاملات آوایی اهمیت بیشتری دارند. اگر این را با لذتی که نایت با استفاده از ویژگیهای بومی و محلی در «پیکی بلایندرز» نشانمان داد مقایسه کنیم، «دیدن» به شکل باورناپذیری خسته کننده است.
آلفری وودارد اینجا چه میکند؟
شاید قرار است در نیمهی دوم سریال، پاریس ناگهان به یک شخصیت هیجانانگیز و پیچیده تبدیل شود. نمیدانم. اما تا اینجا چیزی ندیدهام که بازیگری در قد و قوارهی «وودارد» را جذب نقش پاریس کند، مخصوصاً که اعتبار و ارزشی که حضور وودارد به این سریال بخشیده، بسیار بیشتر از هر چیزی است که اپل بتواند به او بپردازد، قابل درک نیست. واقعاً، بخشهای با ارزش بسیار کمی در این سریال وجود دارد.
موموآ با تکبر راه میرود و با قدرت خُرخُر میکند، کامارگو اخم و تَخم نموده و خرخر میکند. هوکس با نعره کشیدنها قطعاً بهترین بازی را در بین بازیگران سریال دارد و حتماً در یادها خواهد ماند. اما اکثر بازیگرهای دیگر، آن شخصیتهایی که بازی میکنند، نیستند. اینها نقشهای خوبی نیستند اما نقشهای برجستهای هستند و مثل همیشه باید بپرسم چرا همه یا اکثر بازیگران این سریال را بازیگران نابینا یا کم بینا تشکیل نمیدهند؟ شاید در نهایت به بعضی از این سؤالها پاسخ داده شود اما من آنقدر صبور نیستم که بیشتر از این منتظر بمانم. بعد از سه قسمت، «دیدن» به زحمت، از متوسط بالاتر است.