
- «آوای وحش» اقتباسی است از رمان آوای وحش به قلم جک لندن.
- فیلمساز که سابقهی ساخت انیمیشن دارد، کاراکتر باک یعنی همان سگ مورد نظر را کاملاً به صورت انیمیشنی در فیلم ساخته و فضا و کنتراست اتمسفر هم در راستای همین چگالی انتزاعی است.
- فیلمساز با جسارتی مثال زدنی پا را فراتر گذاشته و برای این سگ یک نقطهنظر سوبژکتیو و ذهنی میسازد که میتوانیم بگوییم در سینما وحود چنین پارامتری کمنظیر است.
- «آوای وحش» در سناریو چند حفرهی کار نشده هم دارد، مثلاً بازی بد آنتاگونیست قصه و شل بودن منطق رواییاش و یا مردن پایانی پیرمرد که بیان و طول موج درام را برای جمعبندی، باسمهای کرده است.

«آوای وحش» اقتباسی است به کارگردانی کریس ساندرز از رمان آوای وحش به قلم جک لندن که به وسیلهی تکنولوژی CGI ساخته شده و یکی از فیلمهای سال ۲۰۲۰ محسوب میشود.
«آوای وحش» را باید در آن دسته از آثار ملودرام-فانتزی طبقهبندی کرد که محوریت درام و قصهاش بر پایهی کاراکتر یک سگ پابرجاست و مخاطب از ابتدا تا انتها باید با قصهها و زندگی این سگ همراه شود.
فیلمساز که سابقهی ساخت انیمیشن دارد، کاراکتر باک یعنی همان سگ مورد نظر را کاملاً به صورت انیمیشنی در فیلم ساخته و فضا و کنتراست اتمسفر هم در راستای همین چگالی انتزاعی است.
ما در این فیلم شاهد زندگی یک سگ با عادات غیرطبیعی هستیم و کارگردان تلاش کرده است که زیستی جدید از دنیای سگها را به نمایش بگذارد. از این منظر نمیتوان زیاد به فیلم ایراد گرفت چون منطق بنا شده در اثر یک روایت و بیان فانتزیک دارد و حتی نیمی از لوکیشن و محلهای کنش باک هم در سیطرهی همان تکنولوژی CGI است، پس مولف ستون دراماتیک خود را بر همین پایه از آن ابتدا میچیند و چه خوب که مثلاً با یک سگ واقعی روبرو نیستیم که در برخی سکانسها، تکنیک انیمیشنی به کمکش بیاید و بخواهد به زور، واقعیت به خوردمان بدهد.
فیلم از ابتدا این چالش و سبک بیانیاش را با مخاطب رد و بدل میکند. اما پرداخت به ساحت هویتی باک در فیلم به عنوان مرکزیترین شخصیت درام، با اینکه در اکتها و کنشهایش اغراقهای زیادی موجود است، اما با همین رادیکالیزه شدن بصری، باک میتواند به جایگاهی برسد که در ساختار برای تماشاگر حس سمپات تولید نماید و ما را به همراه خود در لابیرنت قصه پیش ببرد.
کنشهای او در اتمسفر فانتزیک و ترسیمی فیلم با اینکه آگاهانه میدانیم این علتها دال فراواقعی دارند، اما مدلولی اثرگذار را خلق میکنند. به نظرگاه دوربین در برخی ازPOV ها از باک دقت کنید؛ او فضا و زمان را در زیست کردنش با تمام ریزهکاریهای هویتی از نفسنفس زدن گرفته تا صداهای زیر تداومیاش، با یک کانسپت و چهارچوب پراتیک برای حس مخاطب به وجود میآورد تا جایی که قوهی فانتزیسم ناخودآگاهی، ما را قلقلک میدهد.
حتی فیلمساز با جسارتی مثال زدنی پا را فراتر گذاشته و برای این سگ یک نقطهنظر سوبژکتیو و ذهنی میسازد که میتوانیم بگوییم در سینما وجود چنین پارامتری کمنظیر است. باک در چند جا یک گرگ سیاه پشمالو را به عنوان الگو و نیرویی در باب قوت قلب به صورت ذهنی میبیند و ما این دیدارها را ابتدا از POV و سپس با حرکتی موزون در کانسپت بیرونی فضا میبینیم که این برونآمدگی باز هم از چگالی رد نمیشود چون فیلمساز کلیت این چگالی را با منطق فانتزیک برآورد کرده است.
باک همچون یک انسان هوش موثر و حس ممتد دارد و همین پارامتر با اینکه آگاهانه میدانیم غیرواقعی است اما در ساحت فرم اثر مینشیند و تبدیل به اثرگذاری تصاعد برانگیز میگردد. فیلمبرداری یانوش کامینسکی یار غار جناب اسپیلبرگ در این فیلم یکی از زیباترین و پرتراکنشترین تصویربرداریها در کار با زیست حیوانی است.
همانطور که گفتیم بخشهایی از لوکیشن کاملاً زیر سایهی انیمیشن سازی رفته اما این موضوع خلل یا انقطاعی بر امر تکنیک و هوشیاری دوربین وارد نمیکند. گویی دوربین کامینسکی با هدایت کارگردان بسیار بادوامتر و منسجمتر از کار قبلی یانوش با اسپیلبرگ در یک فیلم حیوان-محورانه به نام «اسب جنگی» است؛ در اینجا خلاقیتهای تکنیکی کامینسکی در ضرباهنگ و ریتم دادن مشخصا منسجمتر از «اسب جنگی» اسپیلبرگ است و به خاطر جوان بودن فیلمساز، در جاهایی حتی ردپای اعمال نظر کامینسکی باتجربه را میشود استشمام نمود.
در گونهی ساحتسازی و پرسونا محوری کاراکتر باک، یک حالتهای ریز کاملاً استاندارد و حد نگهدارنده موج میزند؛ از آن نگاههای عمیقش گرفته تا آن شر و شور بودن دلچسب و ضرباهنگیناش که به تصاعد درام کمک شایانی مینماید. البته «آوای وحش» در سناریو چند حفرهی کار نشده هم دارد، مثلاً بازی بد آنتاگونیست قصه و شل بودن منطق رواییاش و یا مردن پایانی پیرمرد که بیان و طول موج درام را برای جمعبندی، باسمهای کرده است.
ولی از پیرمرد گفتیم و یادمان آمد که از نقش مکمل با بازی زیبا و سنگین هریسون فورد در نقش آن مرد ملول و خسته که با آمدن باک به زندگیاش زیست محدود وی طراوت میگیرد، سخن بگوییم. قرارگیری ساحت پرسوناژی این کاراکتر به نوعی تنظیم شده است که اولاً سایهای بر هویت و نقش وجودین باک در پیرنگ نیاندازد و ثانیاً رابطهشان به سوی سانتیمانتال بازی بهسان بیشتر آثار هالیوود (برای نمونه همان اسب جنگی) نرود که در چنین فیلمهایی احساساتگرایی مازاد تلهی پهن شده روبروی فیلم میباشد.
کنار هم قرار گرفتن باک و این مرد به ضرباهنگ اثر در پردهی آخر یک قوام میدهد و ترفند فیلمساز با وارد نمودن شخصیت این مرد در فصل پایانی، مهمترین دلیل از نفس نیفتادن درام و عدم سقوط پیرنگ به چرخش در دور خود است.
باک با پیمودن یک سفر ادیسهوار در طول مسیرش از زیست با انسانها به زیست با طبیعت و هویت اصلیاش نایل میگردد و فیلمساز دقیقاً پیام رمان و جهان جک لندن را در اثرش تبدیل به یک مدیوم بیانی و بصری کرده تا جایی که میتوان گفت باک همان سپید دندان عصر ماست.
از نیمه دوم ب بعد فیلم از دست میره