
- قدرت «اتاق» از مبتنی بر واقعیت بودنش نشئت میگیرد. داستانی که به خودی خود پتانسیل بالایی برای جذب مخاطب دارد، اما استفادهی از آن به همان میزان خطرناک است.
- آبراهامسون در «اتاق» در دو سر یک طیف دائما در رفتوآمد است. طیفی که یک سر آن به ماجرای فرار جک و مادرش از دست نیک پیر و اتفاقات پس از آن میرسد، و سوی دیگر آن به بررسی تاثیر چنین حادثهای بر روان کاراکترها.
- به نظر میرسد آبراهامسون با شروع بخش دوم کنترل فیلمش را از دست میدهد و فراموش میکند که به دنبال چه بوده.
- اولین مشکل بخش دوم در این است که جک را به عنوان کاراکتر اصلی فیلم به رسیمت نمیشناسد و تاکیدش را بر روی کاراکتر مادر میبرد.

چیزی حدود بیست سال پیش از به نمایش در آمدن «اتاق»، رالف دِ هیر فیلمی را تحت عنوان «بابی پسر بد» (Bad Boy Bubby) جلوی دوربین برد. در آن زمان نه پروندهی فریتزل فاش شده بود و نه اِما داناهیو رمان «اتاق» را نوشته بود.
اما دِ هیر در کمدی سیاه درخشانش زندگی مردی را ترسیم کرد که از بدو تولد توسط مادرش در اتاقی زندانی گشته بود. «بابی پسر بد» آن چنان سیاه، منسجم و تاثیرگذار بود که انتظارها را از هر فیلمی با یک داستان تقریبا مشابه بالا برد. چیزی که به نظر میرسد آبراهامسون نتوانسته آنچنان که باید از عهدهاش برآید.
فیلم آبراهامسون تفاوتهای آشکاری با فیلم دِ هیر دارد. سوای از تفاوت سنی شخصیت اصلی دو فیلم، نوع روایت و دیدگاه فیلمساز، ریشهی داستانها نیز متفاوت است. «بابی پسر بد» زادهی تخیل کارگردانش است، در صورتی که «اتاق»، اقتباس از رمانی است که داناهیو بر اساس یک حادثهای واقعی نوشته.
قدرت «اتاق» از همین مبتنی بر واقعیت بودنش نشئت میگیرد. داستانی که به خودی خود پتانسیل بالایی برای جذب مخاطب دارد، اما استفادهی از آن به همان میزان خطرناک است. چرا که صرف واقعیت داشتن، ارزش به حساب نمیآید؛ بلکه بیان خلاقهی آن واقعیت است که یک فیلم را ارزشمند میکند.
آبراهامسون در «اتاق» در دو سر یک طیف دائما در رفتوآمد است. طیفی که یک سر آن به ماجرای فرار جک (جیکوب ترمبلی) و مادرش (بری لارسون) از دست نیک پیر (شان بریدجرز) و اتفاقات پس از آن میرسد، و سوی دیگر آن به بررسی تاثیر چنین حادثهای بر روان کاراکترها. همین تمایل همزمان کارگردان به قصهسرایی و تحلیل کاراکترها است که فیلم را دو پاره کرده.
نیمهی اول به معرفی کاراکترها، چگونگی درگیر شدنشان در این موقعیت و فرار از اتاق میپردازد که بسیار خوش ریتم و با تعلیقهای فراوان روایت شده است. اما در نیمهی دوم، داستان کمی متفاوت میشود. اولین دیالوگی که جک و مادرش پس از رهایی از اتاق میگویند، مرحلهی گذار از نیمهی اول به نیمهی دوم است.
جک میگوید: «مامان! میشه بریم بخوابیم؟»، مادر پاسخ میدهد:«آره. خیلی زود میبرنمون یه جایی تا بخوابیم.»، جک میگوید:«نه. توی تخت خودم…. توی اتاق….». جک با اینکه به جهان واقعی پا گذاشته، اما کماکان میخواهد به دنیای کوچکش بازگردد. آبراهامسون از تمایل جک برای بازگشت به اتاق استفاده میکند، تا به زعم خودش پارهای از تاثیرات این واقعه را بررسی کند.
به نظر میرسد آبراهامسون با شروع بخش دوم کنترل فیلمش را از دست میدهد و فراموش میکند که به دنبال چه بوده. اولین مشکل بخش دوم در این است که جک را به عنوان کاراکتر اصلی فیلم به رسیمت نمیشناسد و تاکیدش را بر روی کاراکتر مادر میبرد. از آن جهت که فیلم با نریشنهای جک آغاز میشود، در طول فیلم ادامه پیدا میکند و در نهایت پایان مییابد، پس میتوان اینگونه پنداشت که جک راوی فیلم است.
اما در این میان، فیلمساز با حذف جک از محوریت قصه در بخش زیادی از نیمهی دوم، فرضیاتش را زیر سوال میبرد. اینکه چرا فیلمساز شخصیت اصلی خویش را رها میکند، سوالی است که باید خود آبراهامسون به آن پاسخ دهد.
اما سوال مهمتر این است که آیا در نیمهی دوم فیلمساز به تحلیل روان کاراکترها میپردازد، یا فقط با شمایی از کنکاش روانی آنها روبهروییم؟ برای تماشاگری که با حوادث پیدرپی نیمهی اول خو گرفته، مواجهه با نیمهی دوم فیلم به مثابه یک شوک میماند. چرا که سلسلهای از اتفاقهای تقریبا بیارتباط با هدف فیلمساز بر مخاطب عرضه میشود.
جوی، نانسی (جوآن آلن) را مقصر اصلی اتفاقی که برایش افتاده میداند؛ رابرت (ویلیام اچ میسی) از پذیرش فرزندِ دخترش سرباز میزند؛ جوی پس از مصاحبه با یک شبکهی تلویزیونی در درستی کاری که برای جک کرده به شک میافتد و دست به خودکشی میزند. هر چند که این حوادث به گمان آبراهامسون پیامدهای ویرانگر دزدیده شدن جوی است، اما حقیقت آن است که اینها نه تنها مخاطب را به درک جدیدی از آن مصیبت و کاراکترها نمیرساند، بلکه پیوستگی فیلم را نیز زیر سوال میبرد. جالب آنکه فیلمساز برای ایجاد توهمی صوری از پیوستگی در نیمهی دوم، جک را در همه سکانسها حاضر میکند؛ غافل از اینکه با این تمهیدات فیلمش به یک اثر منسجم بدل نمیشود.
بار دیگر به «بابی پسر بد» بازگردیم. فیلم دِ هیر نه تنها دو بخشی نیست، که اثری کاملا یکپارچه است. بابی (نیکلاس هٌپ) در سراسر فیلم همچون کودکی در حال کشف جهان اطرافش است؛ چه زمانی که در اتاق محبوس بود و چه زمانی که قدم به جهان پر خشونت بیرون میگذارد. دِ هیر شخصیت اصلیاش را رها نمیکند و وضعیت ناگوار او را کاملا تحلیل میکند. چیزی که «اتاق» بویی از آن نبرده است.
با تمام اینها «اتاق» خالی از لطف هم نیست. نیمهی ابتدایی فیلم، تجربهی نفسگیر و زجرآوری را برای تماشاگر رقم میزند که بخش زیادی از آن مدیون بازی فوقالعادهی بری لارسون است. نقشآفرینیای که برای آن موفق به دریافت اسکار بهترین بازیگر نقش اول زن شد. آبراهامسون با توانایی بالایی که در تصویرگری فضا از خود نشان میدهد، کمک شایانی به انتقال حسوحال صحنههای فیلم به مخاطب کرده است.
کافی است سکانسی که در آن برای اولین بار جک سوار ماشین پلیس میشود را در ذهنمان مرور کنیم. قابهای کاملا بسته، دیالوگهایی که گویی از ذهن جک شنیده میشوند، اسلوموشن و صدای توامان با ترس جک، همه و همه در خدمت ارائهی تصور یک کودک آدم ندیده از محیط پیرامونش است.