
- «افسارگسیخته» آخرین ساختهی دریک بورت کارگردان آلمانی-آمریکایی است که فیلمنامهی آن را اریک السوورث نوشته و راسل کرو در نقش اصلی فیلم ظاهر شده است.
- مشکل اصلی «افسارگسیخته» در نگارش فیلمنامه، به وجود آوردن درام و لحظات دراماتیک منطقی و البته در پی اینها خلق جهان درونی فیلم است.
- ظاهرا عجله فیلمساز و فیلمنامهنویس برای رقمزدن اتفاقات پشتسر هم و رسیدن به پایان فیلم و آن صحنهی انتقام پایانی، به آنها اجازه نداده تا جهانی منطقی برای اثر بسازند.
- حال خامدستی فیلمساز در دکوپاژ کردن صحنهها نیز مزید بر علت است تا این اثر به اثر بدی تبدیل شود.

«افسارگسیخته» آخرین ساختهی دریک بورت کارگردان آلمانی-آمریکایی است که فیلمنامهی آن را اریک السوورث نوشته و راسل کرو در نقش اصلی فیلم ظاهر شده است. بورت که پیش از این نیز بحث رویایی آمریکایی و عدم وجود آن در جامعهی آمریکا مد نظرش بوده، باز هم با اثری هیجانی سراغ این موضوع رفته است.
خشونت انسانها نسبت به یکدیگر و نتایج حاصل از این خشونتها سالهاست که مد نظر کارگردانان زیادی در دنیا بوده و هر کدامشان با توجه به مختصات و مقتضیات جغرافیایی و محیطی سعی کردهاند که گوشهای از این خشونتها را به نمایش بگذارند.
یکی از این خشونتهای رایج در دنیا، خشونتجادهای و برخورد آدمها با یکدیگر در اثر نزاعی بر سر حق تقدم و نوع رانندگی است. فیلم «افسارگسیخته» با تصویر مردی در شبی بارانی آغاز میشود که وارد خانهای شده و زن و مرد داخل خانه را به قتل میرساند و سپس خانه را به آتش میکشد.
پس از این و در تیتراژ آغازین فیلم تصاویری از خشونتهای جادهای را میبینیم و همزمان صدایی به ما میگوید که این خشونتها زیاد شده و تعداد پلیسها هم کم است. با این تصاویر آغازین و این گفتهها، تشخیص و پیشبینی ادامهی روند فیلم چندان کار سختی نخواهد بود. اما ظاهرا فیلمساز و نویسنده قصد داشتهاند با چنین تیتراژی اتفاقاتی که در ادامه در فیلم رخ میدهند را توجیه نمایند.
مشکل اصلی «افسارگسیخته» در نگارش فیلمنامه، به وجود آوردن درام و لحظات دراماتیک منطقی و البته در پی اینها خلق جهان درونی فیلم است. یعنی آن شهر بینظم و قانون و بدون حضور مرجع اجرای قانون، به هیچوجه برای ما ساخته نمیشود و از جایی به بعد همواره منتظر این خواهیم بود که برخوردی درست با شخص خاطی انجام شود، اما ظاهرا انتظار ما بیهوده است.
دو شخصیتی که مقابل یکدیگر قرار دارند، یعنی ریچل و آن مرد عصبی، وارد یک بازی میشوند و حالا باید با اتکا به این بازی پیرنگ را رو به جلو ببرند. اما دقیقا پس از اولین جنایت توسط مرد خشمگین، فیلم از پایه و اساس منطق خود را از دست میدهد و وارد چرخهای احساسی میشود که در درون دنیای سینما و در برخورد با فیلمی با نگاه رئالیستی نمیتوان آن را توجیه نمود.
مرد، وکیل (معشوق) زن را میکشد، اما ظاهرا زن چندان تحت تاثیر قرار نمیگیرد، آن هم زنی که پیش از این نشان داده بسیار حساس است. همسر برادر زن و برادرش میمیرند، اما بازهم او هیچکاری نمیکند و حالتهایش شبیه به کسی نیست که عزیزانی را از دست داده و اتفاقا خودش نیز مقصر اصلی این اتفاقات است. در میان همهی این اتفاقات، هیچ پلیسی نیز درون فیلم حضور ندارد، تنها یک پلیس، خیلی دیر به سراغ مرد میآید و او را زخمی میکند، اما ظاهرا گلوله در بدن مرد (جایی بالاتر از قلب او) هیچ اثری نگذاشته و او بدون درد و حتی خونریزی بیشتر به کارش ادامه میدهد.
فیلم برای توجیه اتفاقات غیرمنطقی خود، اتفاقات غیر منطقی دیگری را رقم میزند و با نگاهی به کلیت آن به راحتی میتوان دید که اثر مملو از لحظات احساسی غیرمنطقی و البته هیجاناتی ناشی از همین اتفاقات غیر منطقی است. ظاهرا عجله فیلمساز و فیلمنامهنویس برای رقمزدن اتفاقات پشتسر هم و رسیدن به پایان فیلم و آن صحنهی انتقام پایانی، به آنها اجازه نداده تا جهانی منطقی برای اثر بسازند و بتوانند خشونت مدنظرشان را از این سطح غیر قابلقبول به سطحی عمیقتر برسانند.
همهی اتفاقات فیلم در سطح رخ میدهند. از برخورد شخصیتها با یکدیگر و علل به وجود آمدن خشونت، تا معرفی یک شخصیت برای قربانی شدن (ریچل نیم ساعت پس از اخراج شدن، کارفرمای خود را به عنوان قربانی معرفی میکند) و حضور مرجع قانونی برای جلوگیری یک نفر با مشخصاتی منحصر به فرد (مردی با یک وانت سبز بزرگ و ظاهری خاص که از روی هیکل و چهرهاش به راحتی قابل شناسایی است) همگی بیمنطق هستند.
اگر فیلمساز و نویسنده موفق میشدند همزمان با روند پیشرفت پیرنگ، محیط و جغرافیا را نیز به ما نشان دهند وشهری بیقانون را برایمان مجسم کنند، همهی این خشونتها و عدم حضور پلیس منطقی به نظر میرسیدند. نمونهی بارز این دست از فیلمها که کسی به خاطر خیانت/طلاق زنش دست به اعمال و کارهای خشن میزند را میتوان در شاهکار جوئا شوماخر، یعنی «سقوط» مشاهده کرد.
جایی که دلایل مرد برای خشونت و ادامهی آن بسیار منطقی است، عدم گذاشتن ردپا از خودش و البته حضور پلیس از همان ابتدا کاملا درست است و در نهایت شهری که در آن اتفاقات رخ میدهند با تعریفی مناسب، بستری قابلقبول برای رخدادن این اتفاقات است. اما در «افسارگسیخته» چنین صبر و حوصلهای دیده نمیشود و فیلم کاملا افسارگسیخته رو به جلو میرود و شاید تنها دغدغهاش در این روزگار محترم باشد.
حال خامدستی فیلمساز در دکوپاژ کردن صحنهها نیز مزید بر علت است تا این اثر به اثر بدی تبدیل شود. تاکیدهای اشتباه دوربین بر روی اشیا و ثبت کلوزآپهای بیدلیل و پیاپی که در ما توقع ایجاد میکنند، اما بعد از این ایجاد توقع، فیلم نمیتواند تصویر درستی ارائه دهد و اتفاق به موقعی را رقم بزند، باعث میشوند تا دوربین کارکرد خود را از دست بدهد، صحنههای اکشن فیلم (که با چینش مصنوعی ماشینها در بزرگراه همراه شده) کاملا بیاثر باشند و در نهایت با آن پایانبندی احساسی فیلم، «افسارگسیخته» را بتوان فیلمی بد نامگذاری کرد.
فیلمی که در آن شخصیت زن پس از تحمل آن همه اتفاق و مرگ عزیزان و دیدن صحنههای خشن، پسر خود را بغل میکند و بدون آنکه ذرهای ناراحتی در چهرهاش باشد، سوار بر ماشین خود میشود و در غروب آفتاب به سوی منزل میرود و برای جلوگیری از رخ دادن دعوایی دیگر، دستش روی بوق ماشین میرود، اما آن را نمیزند و پسرش این حرکت را تایید میکند.
چیزی شبیه به فیلمهای هندی، حالا مهم نیست که وکیل/معشوقش مرده، برادرش آتش گرفته و ماشین مادر خود را له کرده است، بلکه نمایش ایدئولوژی فیلمساز با شعاریترین حالت ممکن مهم است و فیلمی که تمام نماهایش تلویزیونی و منطقش روی هواست، قطعا حرفی برای گفتن نخواهد داشت، حتی اگر راسل کرو بازیگرش باشد.