
- یک فضانورد کهنهکار آمریکایی، بر فراز یک آنتن فضایی مشغول انجام کاری است.
- فیلم داستان روی، با بازی براد پیت را تعریف میکند.
- روی در سفر خود به نپتون در چند ایستگاه فضایی سرنشیندار توقف میکند.

در صحنه آغازین «به سوی ستارگان»، روی مک براید (براد پیت)، یک فضانورد کهنهکار آمریکایی، بر فراز یک آنتن فضایی مشغول انجام کاری است. آنتن فضایی یک قطعه پیچیده از داربست فنی بلندی است که از زمین تا ورای اتمسفر کشیده شده است. (این تصویر آنقدر خاص هست که باعث شود عکس سال ۱۹۳۲ از کارگران ساختمانی که بر فراز تیرآهنهای یک آسمانخراش، ناهار میخوردند دیگر سرگیجهآور به نظر نرسد.) ناگهان، یک موج نیروی اسرارآمیز از راه میرسد که باعث میشود چند فضانورد از روی آنتن بیفتند. روی چند طبقهای پایین میجهد تا برق را قطع کند و بعد پا به فرار میگذارد، از داربست میپرد و به سمت زمین زیر پایش غوطهور میشود – یک سقوط آزاد واقعی که او را از تاریکی فضا به آبی آسمان زمین میبرد و وقتی زمین بزرگ پدیدار میشود، او بند چتر نجات خودش را میکشد.
سکانس مسحورکننده و وحشتآوری است و باعث میشود سطح انتظاراتمان از هیجان یک فیلم فضایی با جلوههای ویژه فوقالعاده، سر به آسمان بساید. جیمز گری، کارگردان و یکی از نویسندگان «به سوی ستارگان»، کوچکترین شباهتی به یک آدم فضایی ندارد؛ کارگردان مستقل باریکبین و دقیق است که با فیلمهای خوشساختی مانند «شهر گمشده زد»، «مهاجر» و (فیلم مورد علاقه من) «دو عاشق» شناخته میشود.
اما او در اولین پروژه علمی تخیلی پرمخاطب خود، چالشهای منطقی فراوان بر سر راه ساخت یک ماجراجویی فضایی و حماسی را با اعتماد به نفس و با استفاده از جزئیات، سرعت و کنترل ماهرانه و کامل، ولی نه چندان کوبریکی، حل کرده است. گری به خوبی ثابت میکند که توانایی ساخت چنین فیلمی را دارد. او همچنین نوعی بصیرت هم دارد – بصیرتی که خود را سهواً در کنایه آن آنتن فضایی نشان میدهد. با دیدن «به سوی ستارگان» ممکن است تصور کنید به سفری خارج از این جهان رفتهاید، اما دلواپسیهای فیلم ارتباط تیره و تاری با زمین دارند.
فیلم داستان روی، با بازی براد پیت در نقش یک کابوی تنها و بیاحساس قرن بیست و یکمی، را تعریف میکند که به یک مأموریت مرموز در نپتون فرستاده میشود تا پدرش را پیدا کند، پدر او فضانورد مشهوری به نام «کلیفورد مکبراید» (تامی لی جونز) است که ۳۰ سال پیش در مأموریتی با عنوان «پروژه لیما» رهبری اولین سفر زمین به فضای دوردست را بر عهده داشته است.
۱۶ سال پس از شروع مأموریت، سفینه به همراه تمام سرنشینانش ناپدید میشود و از آن به بعد هیچ خبری از کلیفورد به دست نمیآید. اما موج نیرویی که آنتن فضایی را از کار انداخت بخشی از یک موج مخربتر و بزرگتر بوده است که اکنون پایداری منظومه شمسی را تهدید میکند و حدس بزنید چه شده؟ موج از منطقهای در اطراف نپتون ساطع شده است.
روی برای این مأموریت انتخاب شده چون مشکلگشای شجاع و نترسی است، اما دلیل اصلی انتخاب این است که او موقعیت منحصر به فردی دارد و به عنوان پسر کلیفورد میتواند برای پدرش پیام ارسال کند و به دریافت جواب امیدوار باشد. ارزش افزوده حضور روی – یا شاید هم مانعی بر سر راهش – این است که وقتی کلیفورد ناپدید شد، نه تنها مأموریتش، کشورش و وظیفهاش را رها کرد، بلکه پسر کوچکش را هم تنها گذاشت و روی از آن زمان به بعد از این اتفاق رنج برده است.
در یکی از صحنههای اولیه فیلم، همسرش با بازی «لیو تایلر» او را تنها میگذارد. دلیلش چیست؟ او بیش از حد سرد است و آنقدر با شیاطین دلشکسته درونش درگیر است که کرخت و بیحس شده. «Ad Astra» عبارتی لاتین به معنای «به سوی ستارگان» است و اگر از خود میپرسید مقصد این سفر کجاست، در جواب میگویم نپتون، اما جواب واقعی این است: به سوی یک درام استاندارد از درد و رنج، اشک و آشتی.
در «روزی روزگاری … در هالیوود» لئوناردو دی کاپریو گریه کرد. در «به سوی ستارگان» براد پیت گریه میکند. جمله تبلیغاتی فیلم باید این میبود «در فضا، هیچکس نمیتواند بشنود که به خاطر ناراحتی از غیبت پدرتان گریه میکنید.»
روی در سفر خود به نپتون در چند ایستگاه فضایی سرنشیندار توقف میکند – اول در ماه، بعد مریخ – که ما را یاد بخشهای توضیحی «۲۰۰۱: یک ادیسه فضایی» میاندازد. ۵۰ سال بعد از اولین سفر انسان به ماه، چشمانداز گری از اکتشافات فضایی انسان اصلاً رومانتیک نیست؛ در خاطرهانگیزترین تصویر از شهرکهای روی ماه میبینیم که آنجا یک Subway دارد – نه یک سیستم حمل و نقل زیرزمینی، بلکه یکی از آن ساندویچفروشیهای زنجیرهای. بین قدرتهای زمینی، جنگی بر سر بهرهبرداری از معادن ماه راه افتاده است و روی برای رسیدن به ایستگاه پرتاب که او را به سمت مریخ شلیک میکند، باید از یک ‹جاده خشمِ مکس دیوانه روی ماه› عبور کند که شبیه نقطه سقوط به جهنم در یک فیلم اکشن است.
اما این یک فیلم اکشن نیست. روی در «به سوی ستارگان» شرایط سخت و خشنی را در فضا تجربه میکند (حمله میمونهای فضایی؟ خودتان فیلم را ببینید)، اما فیلم با استفاده بیش از حد از اظهارات رسمی و موقرِ روی («چه اتفاقی برای پدرم افتاد؟ اونجا چی پیدا کرد؟ چی اونو در هم شکست؟ یا همیشه درهمشکسته بود؟») به ما نشان میدهد که گری فقط از «۲۰۰۱» تقلید نکرده است. او فکر میکند دارد «اینک آخرالزمان» را در فضا میسازد و روی، شخصیت کرخت و بیحال ویلارد را دارد و کلیفورد – فرمانده اسرارآمیزی که به دلایلی از موقعیت خود سقوط کرده – نسخهای از سرهنگ کورتز است.
فیلمهای گری اغلب نیمنگاهی به هالیوود جدید در دهه ۷۰ دارند که البته جای خوبی برای الهام گرفتن است. اما به نظر من در برداشت آشکار او از فیلمی مانند «اینک آخرالزمان» نوعی گستاخی و جسارت وجود دارد. مشخص است که هر کسی میتواند از «قلبِ تاریکی» الگو بگیرد اما چیزی که باعث شد فیلم فراسیس فورد کاپولا عالی باشد این است که او از داستان کلاسیک «جوزف کنراد» به عنوان چارچوبی برای آویزان کردن برداشتِ خود از کشتارهای روانیِ درگیریهای معاصر استفاده کرد.
در «به سوی ستارگان»، «اینک آخرالزمان» چارچوبی است که گری از آن یک چارچوب دیگر آویزان میکند. بعد از ۴۰ سال ما هنوز درباره «اینک آخرالزمان» حرف میزنیم اما شک دارم چهار هفته دیگر درباره «به سوی ستارگان» حرف بزنیم.
اما فیلم به همین شکلی که هست، تقلبی نیست. در اصل، داستان کوتاهی در فضاست که با جلوههای ویژه عظیمی تزئین شده (حلقههای دوگانه نپتونِ آبیرنگ به یاد ماندنیترین تصویر فیلم هستند) و حضور پررنگ پیت اجزای فیلم را کنار هم نگه داشته است. این بازیگر ندرتاً اشتباه میکند و موفقیت فعلی او – از نامزدی شایسته «روزی روزگاری … در هالیوود» برای اسکار سخن گفته میشود – میتواند به فروش «به سوی ستارگان» در گیشه کمک کند.
اگر فیلم یک عامل شگفتیساز واقعی به زیباییهای علمی تخیلی خود میافزود، خیلی بیشتر فروش میکرد. امیدوارم جیمز گری به عنوان یک کارگردان به اکتشاف در جهانهای ناشناخته ادامه دهد اما جدیترین طرفدارانش هم نمیتوانند بابت فیلمی هیجانزده شوند که زیر پوشش پر زرق و برق فضایی خود، اینقدر معمولی است.