
- چیزی که باعث میشود فیلمنامه مسیری متمایز را برای خود اتخاذ نماید، ایجاد یک موقعیت غیرمنتظره در داستان است که نقطهی اوج اصلی درام را رقم میزند.
- در «بیخوابی» بیش از هرچیز با شیوهی داستانپردازی جذابی مواجه هستیم.
- موفقیت فیلم در بُعد روانشناسانهی داستان، در گرو توجه به شخصیت مرکزی خود با پرداخت اوست.
- یکی از نقاط برجستهی «بیخوابی» استفادهایست که فیلم به شکل دراماتیک از جغرافیا و لوکیشنهای بکر خود برده است.

امروزه از نقش و تأثیر فیلم «بیخوابی» در روند کاری کریستوفر نولان نمیتوان غافل شد. بعد از این فیلم بود که نولان جای پای خود را برای همیشه در سینمای هالیوود محکم کرد و برای ساخت فیلمهایی در مقیاس بزرگتر آماده شد و منتقدین با شوق بیشتری کارهای او را رصد کردند؛ بعد از این فیلم بود که نولان، خلقِ سهگانهی معروفش را نشانه رفت.
سوای از اهمیت و جایگاه، «بیخوابی» اصولاً از دیگر فیلمهای نولان نیز متمایز شده است (چه از نظر ساختار و شیوهی روایی و چه از نظر موضوع). «بیخوابی» اقتباسیست از یک فیلم نروژی با همین نام که نولان آن را با ریتم، فضا و شکلِ روایتی که در چهارچوب استانداردهای سینمای آمریکا قرار میگیرند، تعریف میکند.
داستانی آشنا در مسیری جذاب و متمایزکننده
اتمسفر و عناصر داستان، مطابق با چهارچوبِ کلی فیلمهای معمایی طراحی شده است و «بیخوابی» یک داستان شناخته شده و آشنا را با مواردی که در آثار معمایی یافت میشوند، مطرح میکند: یک قتل، قاتلی که هویتش پنهان است و افراد پلیس که با جمع کردن مدارک به دنبال ردِ قاتل هستند.
ویل دورمر (آل پاچینو)، کارآگاهی آزموده و سرشناس با همکار جوان خود، از لس آنجلس به آلاسکا سفر کرده است تا پروندهی قتل دختری نوجوان را پیگیری کند. صلابت و دقت ویل دورمر و اتکای پلیسهای محلی به او برای حل پرونده، پرسوناژی قهرمان را از او در نزد تماشاگر به وجود میآورد. تا اینجا همهچیز در مسیر متداول خودش قرار دارد: کارآگاهی که از محیط شهری پا به منطقهای کوچک و بیگانه گذاشته و در توانایی و هوش برای پیدا کردن قاتل، یک سر و گردن بالاتر از بقیه قرار دارد.
چیزی که باعث میشود فیلمنامه مسیری متمایز را برای خود اتخاذ نماید، ایجاد یک موقعیت غیرمنتظره در داستان است که نقطهی اوج اصلی درام را رقم میزند؛ کشته شدن کارآگاه جوان توسط ویل (به شکل اتفاقی و غیرعمد)، موقعیت غیرمنتظرهای است که داستان را از این رو به آن رو میکند. وقتی ویل دورمر حقیقت را در این اتفاق به نفع خودش پنهان مینماید و قتل را بر گردن قاتلِ متواری میندازد، شکلِ کاراکتر او خراشیده و از حالت اولیه خارج میشود. این در حالیست که برای پیدا کردن قاتل نگاهمان به همین شخص دوخته شده است.
از این پس در ساختمان فیلم، تمرکز بر روی شخصیت اصلی قرار میگیرد و توجهات به سمت رفتار و واکنش او جلب میشود. کشته شدن آن کارآگاه جوان، نه تنها ماجرای پیدا کردن قاتل را تحت الشعاع قرار نمیدهد بلکه نولان این دو را به خوبی درهم چفت میکند؛ اینگونه که خودِ قاتل تنها شخصیست که شاهد کشته شدن کارآگاه جوان به دست ویل دورمر بوده و همین او را در موقعیتی قرار میدهد که بتواند از این موضوع به نفع خود استفاده نماید.
آنچه در سطور بالا آورده شد، نشان میدهد که در «بیخوابی» بیش از هرچیز با شیوهی داستانپردازی جذابی مواجه هستیم.
روانشناسیِ بیخوابی
کارآگاه ویل دورمر از همان ورودش به منطقهای در آلاسکا به دلیل روشنی دائمی هوا، با مسئلهی بیخوابی روبرو میشود (این موضوع به این برمیگردد که در آنجا در طول سال ۶ ماه روز است و ۶ ماه شب). بیخوابیِ او با کشته شدن همکارش تشدید شده و فیلم با این اتفاق، خط روایی روانشناسانهای را در کنار شخصیت اصلی ترسیم میکند.
موفقیت فیلم در بُعد روانشناسانهی داستان، در گرو توجه به شخصیت مرکزی خود با پرداخت اوست؛ در زمانی که ویل با عذاب وجدان دست و پنجه نرم میکند و هرگز خواب به چشمانش نمیآید، تصاویری از آنچه که ذهنِ او را مشغول کرده، نمایش داده میشوند (با تدوین خوب فیلم) که ما را به این شخصیت نزدیک میکنند. آل پاچینو نیز استیصال و خستگیِ ناشی از بیخوابی را به خوبی در میمیک چهرهاش نمایان کرده و با بازیاش سهم زیادی در ترسیم کاراکتر خود داشته است.
دیالوگی طلایی در فیلم وجود که در اینجا قابل اشاره است: “یک پلیس خوب به خاطر حل نشدن معما دچار بیخوابیست و یک پلیس بد به دلیل عذاب وجدانش”. در مورد شخصیت ویل دورمر، هر دوی آنها به نوعی صدق میکند. اهمیت این دیالوگ در پایان فیلم بیش از پیش مشخص است؛ جایی که ویل دورمر خطاب به پلیس زن (هیلاری سوانک) میگوید از راهت منحرف نشو و بعد برای همیشه چشمانش را روی هم میگذارد و آسوده و آرام به خواب میرود.
آلاسکا؛ روشناییِ بیپایان
یکی از نقاط برجستهی «بیخوابی» استفادهایست که فیلم به شکل دراماتیک از جغرافیا و لوکیشنهای بکر خود برده است. شرایط جویِ حاکم بر محل قصه و لوکیشنهایی که در برف و سرما و مه میگذرد، جذابیتِ سینمایی خاصی به «بیخوابی» دادهاند. جدا از موضوع جذاب بودن، روشنایی مستمر و تاریک نشدن هوا در آن جغرافیای خاص، به گونهای دراماتیک در قصه عنوان شده و در شخصیتپردازی ویل دورمر به خوبی دخیل و تأثیرگذار است؛ چه بسا اگر غیر از این بود، شخصیتپردازی او دگرگون میشد.
قاتل مرموز؛ هیجان و تعلیق
فیلم در یک ساعت ابتدایی خود شخصیتی مرموز را از فرد قاتل – در غیاب او – میسازد؛ تماس قاتل با کارآگاه ویل دورمر و شنیده شدن صدای مرموز او پشت تلفن به خوبی در ارتباط با این نکته است. زمانی که چهره و هویت قاتل با گذشت یک ساعت از زمان فیلم مشخص میشود، رابین ویلیامز فقید را در متفاوتترین نقش خود مشاهده میکنیم؛ او به شکلی ستایشآمیز مرموز و ترسناک ظاهر میشود. با اینکه رابین ویلیامز را در نقشهای کمدی و با چهرهای پُرنشاط به یاد میآوریم، اما در «بیخوابی» آرامش و خونسردیِ ترسناکی در رفتار و چهرهی او وجود دارد که نقش را برایمان باورپذیر ساخته است.
در این بین چه پیش از افشا شدنِ هویت قاتل و چه بعد از آن، «بیخوابی» هیجان و تعلیق را برای مخاطبش رونمایی میکند. سکانسی که پلیسها برای دستگیری قاتل کمین کردهاند و در فضای مهآلود به دنبال او میروند، نمونهی هیجانانگیزِ نیمهی ابتدایی فیلم به شمار میرود؛ و سکانس تعقیب و گریز آل پاچینو و رابین ویلیامز که تا الوارهای چوبی روی آب ادامه پیدا میکند (به عقیدهام بهترین سکانس فیلم)، نمونهای مهیج در بخش دومیست که با رونمایی از قاتل، تعلیق به گونهای دیگر پیریزی میشود.
در کلام آخر «بیخوابی» صرف نظر از برخی مسائل مثل بیمایه بودنِ شخصیتپردازی پلیس زن که باعث شده مخاطب چندان با او ارتباط برقرار نکند، اثریست سرحال و در کارنامهی نولان، قابلاعتنا.