
- هنوز آن آخرین چراغهای سالن سینما خاموش نشدهاند که میفهمیم یقینا در پایان فیلم رکب سادهانگارانهای میخوریم.
- شما یک فیلم روانکاوانه تاریخ سینما را در ذهن مرور کن و ادعا کن که لحظات غافلگیر کنندهاش را حدس زدهای.
- چرا ما اصولا رضا، این فرد تنها را درک نمیکنیم؟
- اصلا در طول فیلم ما نمیدانیم دردش چیست و چه میخواهد. آیا فقط تنهاست یا اختلال روانی دارد؟

زمان زیادی نمیگذرد (شاید کمتر از ده دقیقه از شروع فیلم) که ما همه چیز را درباره ادامه ماجرا در «تعارض» حدس میزنیم. حتی میفهمیم چگونه قرار است غافلگیرمان کند، حتی بعد چند دقیقه دیدن فیلم میدانیم تمام آدمهای این فیلم ممکن است خیالی باشند! هنوز آن آخرین چراغهای سالن سینما خاموش نشدهاند که میفهمیم یقینا در پایان فیلم رکب سادهانگارانهای میخوریم و هنوز آن چند مخاطب فیلم که در ترافیک گیر کرده بودند، در تاریکی سینما روی صندلیشان ننشستهاند، ما میدانیم که نه دکتر مشاور روبهروی شخصیت اصلی فیلم نشسته است و نه پلیس یا بازجویی! عجیب اینکه «تعارض» باید کمی یا تا حدودی پیچیده و غیرقابل پیشبینی میبود.
چون تا حدودی شبحی از فیلمی روانکاوانه است. شما یک فیلم روانکاوانه تاریخ سینما را در ذهن مرور کن و ادعا کن که لحظات غافلگیر کنندهاش را حدس زدهای. محال است. «تعارض» به خاطر اینکه درگیریهای ذهنی یک آدم وامانده و تنها را روایت میکند که رویدادهایی مثلا پیچیده دورش را احاطه کرده و نهایتا فیلمساز در یکی از پایانبندیهایش (در ادامه درباره این جمع بستن خواهم گفت) او را فردی متکثر قلمداد میکند که ممکن است هر کدام از ما، خود او یا مثل او باشیم، اما روایت فیلم به دلیل ضعفهایی ساختاری اصلا توانی برای پیچیده شدن ندارد.
منظور این نیست که حتما باید فیلمهایی که کابوسهای یک فرد تنها یا بیمار روحی را نمایش میدهد باید روایتی پیچیده داشته باشد، نه! فقط حداقل خواسته مخاطب این است که بیش از دو سوم فیلم را در یک سوم ابتدایی پیشبینی نکند! این لو رفتنِ تمام دست آوردهای فیلم، آفت اثری است که ادعای روانشناسی هم دارد. درگیریهای یک فرد تنها به نام «رضا تمدن حیدر آبادی» با خودش، توهم قتل همسرش توسط او، نیاز او به گفتگو با دیگران، گفتگوی او با یک مشاور هر چند خیالی و مواردی اینچنین، فیلم را با ساحتی روانکاوانه معرفی میکند و این ساحت با شکل روایت به شدت سادهانگارانهاش به هیچ عنوان تطابق ندارد.
فیلم فوقالعاده تکنیک اشتباه و یا ضعیفی برای اجرا دارد. تدوین اینگونه است که مدام یک قاب تکراری از کاراکتر اصلی با عملی تکراری در کل فیلم تقسیم شده است. به طور مثال رضا تمدن با زیرپوشی بر تن و شلوارکی در پا در اتاق خوابش، رو به دوربین با آهنگهایی رقصی، میرقصد. این صحنه چندین بار از ابتدا تا پایان فیلم با همین منظر دیده میشود یا صحنههایی به شدت خسته کننده با همین فرمت مثل آماده کردن طنابدار خودش که مدام برش میخورند و تکهتکه در فیلم حضور دارند.
فیلمساز با پارهپاره کردن این صحنهها و جانمایی آن در جایجای اثر، میخواسته از نظر فرم و محتوا نزدیکی ایجاد کند و آشفتگی درونی یک فرد را با چنین تکنیک اجرایی تطبیق دهد و مثلا بگوید روایت پارهپاره من نشانی از درون پارهپاره کاراکترم است؛ اما این امر زمانی به مثابه امری زیباشناسانه قابل تامل بود که از لوکیشنهایی متفاوت برای بیان محتوا استفاده میشد یا حداقل از رویدادی جدید در آن لوکیشنهای واحد!! بدین صورت یک مخاطب که حوصلهاش را حتی بلاتار تقویت کرده باشد، چگونه میتواند چندین بار هر ۱۰ دقیقه یک بار رقصی مضحک را با یک مود، بدون هیچ بار معنایی تازه تحمل کند؟ قابها آنقدر تکرار میشوند که تبدیل به مضحکه شده و بار معنایی رنجی که بر دوش شخصیت اصلی است را انتقال نمیدهند.
به هیج عنوان نمیشود این نگاه «باری به هر جهت» در تولید را به بهانه کلمه «تکرار» با معنای نیهیلیستیاش توجیه کرد. مثلا گفت چون رضا تمدن آدمی کابوس زده است یا اختلال حواس دارد، بنابراین فیلم ساختاری غیر خطی و البته پر از پرشهایی با اتکا بر سکانسهایی برش زده داشته باشد.
فیلم از دو نکته دیگر نیز آسیب جدی دیده است. یکی ذات مصاحبه محور فیلم و گفتگوی شخصیت اصلی فیلم با مشاور روانی تخیلی و دیگری زاویه دید اول شخص که با نریشن به روایت اثر میپردازد. هر دو نکته، ذاتا روایت را به سمت بیکنشی و نقل ماضی میکشاند. به عبارتی کنشی زنده فدای خاطرهگویی میگردد و میدانیم که عمل یا اکتی که سازوکارش بر مبنای نقل خاطرات باشد به شدت از رویدادی اکنونی منفعلتر است. این البته استثنا هم دارد اگر که فیلمساز در حین نقل گذشته، دریافتی تازه از رویداد ارائه دهد. نه اینکه شخصیت روبروی دوربین بنشیند و بگوید من از همسرم به خاطر خیانتش جدا شدم و کشتمش بعد برویم و رویداد را بیکم و کاست ببینیم.
در «تعارض» توهم کاراکتر اصلی در قبال همسرش شهلا و معشوقهاش و اینکه در ادامه بیان میشود که اصلا اینها همه توهمند و اصلا قتلی در کار نبوده، خیلی زود لو میرود. همین لو رفتن، تقلای فیلمساز برای علنی نکردن اختلال روحی رضا تا پایان فیلم را بیمعنی جلوه میدهد. وقتی در همان آغاز ما همسر و معشوقه رضا را در قالب یک شخصیت واحد میبینیم، دیگر چه نیازی است در ده دقیقه پایانی متوجه شویم اساسا رضا روبروی بازجو و مشاوری تخیلی نشسته است؟ این چگونه غافلگیری است که هیچ واکنش هیجانی در ما ایجاد نمیکند؟ چرا ما اصولا رضا، این فرد تنها را درک نمیکنیم؟ دلیل ساده است. چرا که ما با او همذاتپنداری نکردهایم. او را نمیشناسیم. دغدغهاش را نمیفهمیم.
اصلا در طول فیلم ما نمیدانیم دردش چیست و چه میخواهد. آیا فقط تنهاست یا اختلال روانی دارد؟ مسئلهاش چیست؟ سکته مادرش؟ چرا این فرد درمانده که دائم او را در حال آماده کردن طنابدارش توسط خودش میبینیم، هیچ احساس ترحمی در ما ایجاد نمیکند و بعضا حرفهایش خندهدار هم جلوه میکند؟ نویسنده بودنش و لیسانسه ادبیات بودنش، جز اینکه گزارهای خبری باشد چه کارکردی در شخصیتپردازی دارد؟ دوربینهایی که او را میپایند آیا همان عنوان علمی «چشم چرانی» در روانکاوی است یا اینجا صرفا یک ابزار است؟ همه اینها پاسخی جز همان عدم ساخت کاراکتری با ویژگیهای فردی و اجتماعی مشخص است که «تعارض» را به اثری غیرقابل باور و خسته کننده تبدیل کرده است.
فیلم چند پایانبندی دارد! نه از آن فاینالهایی که با غافلگیری همراهند و کارآمد. اینجا فیلمساز برای جمع و جور کردن روایتش بعد از افشای راز اختلال رضا (که خودمان قبلتر فهمیده بودیم) او را در قالب انسانی دیگر جا میزند. او حالا یک کارمند است، زن و بجه دارد و با خیال راحت در رستوران خوش میگذراند. فهم این پایانبندی با توجه به آنچه گفته شد تا حدودی سخت مینماید. آیا او کاراکتری تکثیر شده است؟ یا اینکه این تغییر هویت، در ادامه همان بلبشوی روانکاوانهای است که فیلم ما را با آن به بازی گرفته است؟