
- آلفونسو کوآرون از جلوههای ویژه به بهترین نحو در راستای قابلیتها و ظرفیتهای داستانیاش بهره برده است.
- کوآرون تمام تلاش خود را به کار گرفته تا از فضا، چشمانداز و فضایی واقعی خلق کند که همزمان نیز وحشتناک باشد.
- در «جاذبه» آنچه اول و آخر برشمرده میشود، جلوههای ویژهٔ بصری پُر تعداد و طرز استفادهٔ کارگردان از آنها و مهارت وی در به کارگیریِ شان است.

امروزه به مدد پیشرفت چشمگیر تکنولوژی، سینما به راحتی میتواند به هر تصور و فکر و ایدهای جامهٔ عمل بپوشاند؛ حتیٰ اگر قرار باشد در سالنهای تاریکِ سینما، خارج از مدار زمین در فضای لایتناهی قرار بگیریم.
حقیقتاً فیلمهای بسیاری با محوریت فضا و انسان ساخته شدهاند؛ فیلمهایی که تنهایی، تکاپو و تلاشِ انسان را در اعماق فضا با هم یکجا به نمایش میگذارند؛ اما شاید تا به حال هیچکدام به اندازهٔ «جاذبه» – به گونهای که ارزش دوباره دیدن و دوباره فکر کردن داشته باشند – خوب به تصویر کشیده نشدهاند.
در «جاذبه» این «چگونگی/طرز» نشان دادن است که تماشای آن را برابر کرده با تجربهای مسحورکننده و شگرف؛ وگرنه فیلمنامه، فیلمنامهای ست سرراست و با داستان یک خطی و مطابق قواعد داستانیِ آشنا. این به معنی نفی فیلمنامهٔ اینچنینی نیست، که مقصود آن است در «جاذبه» کمتر به چشم میآید و آنچه اول و آخر برشمرده میشود، جلوههای ویژهٔ بصری پُرتعداد و طرز استفادهٔ کارگردان از آنها و مهارت وی در به کارگیریِشان است.
با توجه به رویهٔ هالیوود در سالهای اخیر، امکان دارد به چشم شک و تردید به این حرف نگاه شود ولی با اطمینان میگویم آلفونسو کوآرونِ مکزیکی در فیلم سرگرمکنندهٔ خود، از جلوههای ویژه در راستای قابلیتها و ظرفیتهای داستانیاش بهره برده است؛ آن هم به بهترین نحو.
داستان اینگونه آغاز میشود که دو فضانورد آمریکایی، رایان(ساندرا بولاک) و مت(جرج کلونی) در حین انجام مأموریتِشان برای تعمیر تلسکوپ هابل با موجی از پسماندهای فضایی مواجه میشوند. در نتیجهٔ این اتفاق، رایان سفینهٔ فضایی و همینطور تمام همسفران خود را از دست میدهد. حالا او یکّه و سرگردان – در میان قطعات فلزی جدا شده از سفینهها و نیز هنگامی که سوختش تمام شده و با کمبود اکسیژن روبرو است – آن بالا برای بقا و زنده ماندن و رسیدن به خانه(زمین) میجنگد.
فیلمنامهٔ «جاذبه» مطابق با اُلگوها و ویژگیهای داستانیِ آشنا شکل گرفته؛ بدین نحو که در بخش آغازین یک بحران/اتفاقِ ویژه روی میدهد و بعد در نتیجه، شخصیت اصلی فیلم در گیر و دار آن قرار میگیرد؛ در پردهٔ میانی او تلاش میکند، به بُن بست میخورد و مأیوس میشود و نهایتاً نیز در پردهٔ پایانی قامت خود را دوباره بلند کرده، بارقههای اُمیدش زنده میشوند و به موفقیت میرسد. تفاوتِ «جاذبه» در اینجا شکل گرفته که همه چیز در فضا اتفاق میافتد.
بعد از ده دقیقهٔ ابتداییِ بیرمق، خستهکننده و با دیالوگهای بیاهمیت، هیجانِ اثر در سطح بسیار بالایی شکل گرفته و اتفاقات هیجانانگیز بدین گونه از راه میرسند که طی آنها شخصیت اصلی مدام در شرایطی بد و بدتر قرار میگیرد. کارگردان به این نکته آگاهی داشته هر چقدر بیشتر شخصیت اصلی، خود را در دام موقعیتی سخت ببیند تا برای نجات و رهاییاش تلاش کند، از آن طرف نیز میتوان مشغولیت بیشتری برای تماشاگر بهوجود آورد؛ چنین است که وقتی رایان تلاش میکند و به مشکل میخورد، فیلم به تماشاگر خود اجازهٔ نفس کشیدن نمیدهد و ما هرلحظه برای نجات جان او و رسیدنش به زمین بیتابی میکنیم.
واقعیت این است در کنار سکوت و آرامشی بیمثل و مانند که در فضا یافت میشود، وحشتی بیمانند و یک وجه بیمناک نیز وجود دارد: از دست دادن سفینه و همسفرانِ خود و بعد سرگشته و تنها در اعماق تاریک و رویارویی با مرگ؛ برخورد با زبالههای فضایی که مانند گلولهای که از تفنگ خارج شده عمل میکنند و به بدترین شکل جان انسان را میستانند. آلفونسو کوآرون در سرتاسر فیلم بر روی همین جنبههای هراسانگیزِ فضا دست گذاشته و ما تا پایان به همراه کاراکتر اصلی آنها را ازسر میگذرانیم.
کاراکتر اصلی، رایان زنی است که زندگیاش به کل تحتتأثیر مرگ فرزند خود قرار گرفته و او بار گذشتهٔ غمگنانهاش را به دوش میکشد؛ رایان وقتی در فضای بیکران در مییابد شانسی برای زنده ماندن ندارد و در تنهایی و نااُمیدی و استیصال غرق میشود، تصمیم میگیرد زندگیاش همانجا پایان یابد اما بعد به لطف حس کردن حضور مرد مُرده در کنار خود و صحبتهای دلگرم کنندهاش، تلاشش را برای رسیدن به زمین و ادامهٔ زندگی/شروعی تازه از سر میگیرد.
پیداست که برای زندگی جایی بهتر از زمین پیدا نمیشود؛ در آن سیارهٔ گرد و آبی که دائماً پیش چشمان رایان قرار داد اما فاصله و دوریاش با وی بیش از چند صد کیلومتر است. تماشاگر میبیند بشر چطور به زمینی که کمر به نابودیاش بسته، وابسته است؛ استیصال و ناچیز بودن انسان را در برابر عظمت و بیانتهاییِ کیهان میبیند و با خود میاندیشد ما وقتی جای پایمان بر روی زمین سفت است و بیتفاوت به زندگی ادامه میدهیم، آن بالا چگونه کسی برای رسیدن به خانه بیتابی میکند و سختی میکشد.
اینها همه واقعیاند؛ از معدود دفعاتی است که فیلمی در دستهٔ علمی-تخیلی، میتوان از جنبهٔ واقعی به آن نگاه کرد. کوآرون تمام تلاش خود را به کار گرفته تا از فضا، چشمانداز و فضایی واقعی خلق کند که همزمان نیز وحشتناک باشد. او به کمک جلوههای ویژه و دوربین خود بیننده را در فضا قرار میدهد؛ دوربین شناور میشود، میچرخد، به نقطهٔ دید رایان تبدیل میشود؛ میتوان به صدای نفس کشیدنهای تند و پیاپی فضانوردِ زن گوش داد و بخاری که از نفسهایش بلند میشود را در کلاه مخصوصش دید. همه چیز به گونهای کار شده که تماشاگر حس میکند در فضا معلق است.
اما چیزی که در «جاذبه» بیش از همه غافلگیرمان میکند، بازی بسیار خوب ساندرا بولاک است که جای حرف و حدیثی باقی نمیگذارد. در فیلمی که به آن شکل بازیگری ندارد و جلوههای ویژه به مراتب سهم بیشتری دارند، ساندرا بولاک بهترین بازی دوران حرفهایش را پشت سرگذاشته؛ بازی او سطحی از احساسات مختلف را در بر میگیرد: از اُمید و نااُمیدی، استیصال و ترس.
از اُمید و تلاش بارها و بارها در سینما سخن به میان آمده اما تجربه نشان داده است هربار به خوبی بیان شوند، تماشاگر دوباره از دیدن آنها به وجد میآید؛ بدینسان که در پایان «جاذبه»، وقتی زن خود را از آب بیرون میکشد و به ماسههای کنار ساحل چنگ میزند و بعد – در نمایی سر بالا – مقتدرانه در قاب جای میگیرد، از نتیجهٔ تلاش او و پیروزیاش برای رسیدن به مقصد به وجد میآییم؛ ایستادنِ رایان بر روی پاهایش، برای او نشان از شروع زندگی تازه و برای انسان نشان از پیروزی غرورآمیز دارد. این دست از لحظات را تنها باید به تماشا نشست و نوشتن در مورد آنها و تأثیر عاطفیِشان و معنایی که دارند جوابگو نیست.