
- اکثر سینماروها دنبال یک سرگرمی ساده و فرار از واقعیت میگردند.
- فیلمسازان باتجربهتر میدانند که چطور در طول فیلم لحن داستان را تعدیل کنند.
- «جواهرات تراشنخورده» مشخصاً خلاصهای از فیلمهای قبلی آنهاست.
- جای هیچ بحثی نیست که «جواهرات تراش نخورده» یک تجربه منحصر به فرد است.

تماشاچیان «جواهرات تراشنخورده» جاش و بنی سفدی را به لذت استنشاق کوکائین تشبیه کردهاند زیرا در جشنواره فیلم تلوراید به نمایش درآمد. من موافق نیستم، اما تجربه خوبی است: مانند عبور از یک فیلم نوآورانه در ژانر سرقت تا یک حمله قلبی دنبالهدار ، این پرتره از یک شخصیت هنرمند، عنان اختیار تماشاگران را به دست میگیرد و آنها را به درون ذهن هاوارد رتنر (آدام سندلر) میاندازد، جایی که اکثر سینماروها دلشان نمیخواهد وقتشان را در آن بگذرانند. دلیلش هم این است که اکثر سینماروها دنبال یک سرگرمی ساده و فرار از واقعیت میگردند، اما تماشای «جواهرات تراشنخورده» به بیش از دو ساعت زندانی بودن درون ذهن فرفره مانند یک دیوانه میماند – و این حسابی جالب است!
هاوی یک فروشگاه جواهرفروشی با قرار قبلی در محله جواهرفروشان نیویورک را اداره میکند، این محله شبکه پرصدایی از مغازههای کوچک و اتاقهای نمایش خصوصی است که در آنها متخصصان به بررسی تودهای از سنگهای قیمتی شهر میپردازند. این محله از قدیم پاتوق یهودیان بوده است و به نظر میرسد همه در این منطقه هاوی را میشناسند و او را دوست دارند اما هاوی غیر قابل پیشبینی و کنترلناپذیر است: یک زنباز بیملاحظه، یک قمارباز اصلاحناپذیر و یک هنرمند فریبکار، هاوی به برادر زنش آرون (اریک بوگوسیان) یک مبلغ شش رقمی بدهکار است اما مثل همیشه نقشهای برای ثروتمند شدن دارد. او منتظر تحویل گرفتن یک سنگ اوپال سیاه بزرگ است و فکر میکند این سنگ حداقل یک میلیون دلار میارزد.
سفدیها با استفاده از فنون نمایشگری، در ابتدای فیلم در صحنهای که انگار از فیلم «مهاجمان صندوق گمشده» بیرون آمده، نشان میدهند که این جواهر از دل معدنی در اتیوپی خارج میشود و دوربین با شیرجه رفتن در هسته درخشان سنگ، حدود یک دقیقهای دور زمین میچرخد تا در انتها از عمق دل و روده هاوی بیرون بیاید.
برای بعضی از تماشاگران، انجام یک کولونوسکوپی واقعی از دیدن فیلم «جواهرات تراشنخورده» مطبوعتر است، زیرا برادران سفدی در این فیلم با دقت به دنبال ناراحت کردن ما هستند و صدا و موسیقی ناهنجاری روی فیلمبرداریِ روی دست و ناآرام «داریوش خنجی» گذاشتهاند و از همه اینها برای بیشتر کردن دیوانگی و جنون بحرانهای پشتسرهم زندگی هاوی استفاده کردهاند.
نکته این است که باید این فرصت منحصر به فرد برای آشنایی با این شخصیت عصبی و آشفته را غنیمت شمرد – این شخصیت بازگشتی به تجربه دیوانهکننده سندلر در فیلم «عشق پریشانِ» پل توماس اندرسون در حدود دو دهه قبل است که ظاهراً در ذهن سندلر گیر افتاده است. عشق پریشان فیلمی بود که نشان داد چطور یک کارگردان خوب میتواند روال همیشگی صفیرمانند و بچگانه سندلر که مدتهاست منتقدان را ناراحت کرده را بگیرد و آن را در یک شخصیتپردازی دقیقتر به کار ببرد. اینجا، این بازیگر با ریش پرفسوری، گوشواره الماس، دندان مصنوعی و عینک رنگی یک شخصیت کاملاً جدید میسازد: یک بزرگسال نابالغ که مهارت عجیبی برای اتخاذ بدترین تصمیم در هر شرایطی دارد.
با اینکه شکی نیست که وقتی سفدیها سندلر را برای بازی در فیلمشان انتخاب کردند، به فیلم اندرسون فکر میکردند اما پسزمینه فیلم، اول از همه انتخاب شد. این دو برادر بیشتر از ده سال است که قصد داشتند فیلمی درباره محله جواهرفروشان منهتن بسازند. جاش پیش از اکران فیلم در جشنواره تلوراید گفت «انگار هر فیلمی [که ما ساختهایم] یک تجربه آموزشی برای ساخت این فیلم بوده است» و «جواهرات تراشنخورده» مشخصاً خلاصهای از فیلمهای قبلی آنهاست، از فردیت سرکوبگرانه «بابا لنگدراز» گرفته تا گرداب هیجانانگیز جنایی «زمان خوب».
کارگردانان با «جواهرات تراشنخورده» قطعاً به موفقیت بزرگی دست یافتهاند و با خلق یک شخصیت قاطع اما چموش و با پایبندی سرسختانه به معرفی یک دیوانه واقعی، شانه به شانه سنگین وزنهایی مانند «راننده تاکسی» و «پی» زدهاند. شاید از نظر هاوی اینطور به نظر بیاید که همه چیز را تحت کنترل دارد اما حتی زندگی عشقی او هم آشفته و بههمریخته است: در حالی که از یک طرف با یکی از کارمندانش (جولیا فاکسِ تازه وارد و حیلهگر) عیاشیهای پردردسر و چالشبرانگیزی دارد، سعی میکند همسر (آیدینا منزل، که همیشه لبهایش را از سر ناراحتی به هم میفشرد و طاقتش طاق شده است) و فرزندانش را در خانه شاد نگه دارد، اما برای فرار از دست طلبکارانی که در ردیفهای عقب سالن نمایش پرسه میزنند، از تئاتر مدرسه دخترش بیرون میزند (آن قلچماقها که به خوبی انتخاب شدهاند، این نمایش باورپذیر و واقعی را کامل میکنند).
یکی از چندین استراتژی کنترل استرسِ هاوی – حیلههایی که برای او مؤثرترند تا برای ما که عادت نداریم همیشه در حال نگرانی و اضطراب کار کنیم – زیادی حرف زدن است و سفدیها آنقدر زیرک هستند که به این احمق پردردسر اجازه ندهند سلیس و روان حرف بزند. سناریوی کمدی تاریک آنها (که با همکاری ستاره «بابا لنگدراز»، رونالد برونشتاین نوشته شده است) بازه زمانی یک هفتهای را پوشش میدهد و لحظاتی را به نمایش میگذارد که هاوی باید سریع فکر کند، مثلاً وقتی که در یک مهمانی خصوصی مچ دوست دخترش را در هنگام گفتگوی صمیمانه با ستاره هیپ هاپ، «ویکند»، میگیرد یا بعداً، وقتی که به او دستور میدهد یک شرط بزرگ ورزشی ببندد آن هم در حالی که آرون و قلچماقهایش درست بیرون فروشگاه او در اتاق امنیت نشستهاند.
امید بزرگ او همچنان همان اوپال کمیاب اتیوپیایی است که در شکم یک ماهی یخزده به دستش میرسد و در همان زمان ستاره تیم «بوستون سلتیکس»، «کوین گارنت» برای پیدا کردن یک جنس خوب فروشگاه را بالا و پایین میکند. یکی از مشتریهای ثروتمندی که رابط سلبریتیها «دیمانی» (لاکیت استنفیلد) با خود به فروشگاه میآورد همین بسکتبالیست است که نماینده طبقه جدیدی از ثروتمندان آمریکایی است و هاوی و همکارانش با کمال میل آماده خدمترسانی به او هستند – هرچند اوپال، که فوراً چشم گارنت را میگیرد، قرار است روز دوشنبه بعدی به حراج گذاشته شود. گارنت میخواهد سنگ را به عنوان طلسم خوششانسی برای بازی بزرگ همان شب، قرض بگیرد و هاوی برعکس هر آدم عاقلی، قبول میکند و با تقلای بسیار چند سنگ با ارزش (که هیچکدام مال خودش نیستند) را گرو میگذارد تا پول لازم برای شرطبندی روی نتیجه بازی را به دست بیاورد.
بازی سلتیکس – که وقتی در چند صحنه ناراحتکننده نشان داده میشود، هاوی را میبینیم که سر تلویزیون فریاد میکشد – یکی از سکانسهایی است که باعث میشود نفس تماشاگران بالا نیاید و در بینابین موسیقی بلند «دانیل لوپاتین»، احساس کنند شقیقههایشان تیر میکشد. جای هیچ بحثی نیست که «جواهرات تراش نخورده» یک تجربه منحصر به فرد است اما به سختی میتوان آن را به تماشاگران توصیه کرد، چون اکثر مردم ترجیح میدهند دو ساعت تمام گوشها و چشمهایشان را در معرض یک حمله بیامانِ حسی قرار ندهند. آیا هاوی اصلاً آرامش را هم تجربه میکند؟ کِی میخوابد؟
فیلمسازان باتجربهتر میدانند که چطور باید در طول فیلم لحن داستان را تعدیل کنند و بالا و پایین داستان را در هم بیامیزند و لحظات آرام و فکورانهای در دل ماجرا بگذارند تا مردم بتوانند نفسی بکشند. اما در مقابل، سفدیها مصمم هستند که در تمام زمان پخش، شدت و حدتِ فیلم را حفظ کنند، این میتواند هم هیجانانگیز باشد هم طاقتفرسا. از نظر آنها، حالات هاوی تغییر میکند: لحظاتی هست که این مرد از صمیم قلب خوشحال است و حضور سندلر از خود گرمای بیشتری ساطع میکند تا نشاندهنده این احساسات باشد. اما هاوی بیشتر از اینکه به امتیاز نهایی مسابقه اهمیت بدهد، به هیجان اعتیادآور احتمال تغییر اوضاع در یک لحظه اهمیت میدهد. و وقتی که آن لحظه اتفاق میافتد، سفدیها فیلم را به شکلی تمام میکنند که در تاریخ فیلمسازی میماند – شوکهکننده و در عین حال اجتنابناپذیر.