
- فیلم مجموعهای از بالقوگیهای صرف است که بالفعل نمیشوند.
- پارهپاره شدن لحن، حس تماشاچی را در لحظه میشکند.
- فیلم تناقضات و بلاتکلیفیهایی در محتوای برآمده از شکل خود دارد.
- فیلمی که به پروپاگاندای نازیها حمله میکند، خودش بشدت پروپاگاندا بنظر میرسد.

فیلم مجموعهای از ایدههای خام و سینمایینشده است که گهگاه مایهی حسرت میشوند. مهمترینِ این ایدهها، حضور هیتلر به عنوان دوست خیالیِ «جوجو» است؛ هیتلری که هم کمدی فیلم را تا حدی لوس میکند و هم یک کاراکتر خیالین و در عین حال باورپذیر نمیشود. چیزی که از این موجود میبینم علیالقاعده باید با یک تعین مبتنی بر پرسوناژ جوجو مرتبط باشد؛ به این معنی که وقتی موجودی از ذهن و خیال یک پسربچه حاصل میشود باید ظرافتهایی داشتهباشد که بر این طناب ارتباطی صحه بگذارد.
اما این طناب ارتباطی در فیلم به کل پاره است. مثلا در اواخر فیلم، جوجو از دوستش میشنود که هیتلر خودکشی کردهاست و هنگامی که برای بار بعد این دوست خیالی خود را ملاقات میکند، جای گلوله را بر شقیقهی هیتلر میبینیم. این از معدود تلاشهایی است که فیلمساز برای معین کردن کاراکترهای خود و ارتباط بینشان انجام میدهد. اما همین هم در این قسمت، فقط در حد یک کُدگذاریِ سطحی است که دردی را دوا نمیکند.
در باقی قسمتها نیز هیچ بده بستان مهمی بین این هیتلر خیالی و جوجو شکل نمیگیرد تا یک نبرد درونی بین تعصبات یک کودک و عشق او شکل بگیرد. این از همان ایدههایی است که فیلم میتوانست روی آن بایستد و لحظه به لحظه این کشمکش درونی را تصویری کند تا از این طریق هردو کاراکتر غنی شوند.
علاوه بر این مسئله، شوخیهایی که هیتلر به فیلم اضافه میکند، بعضا سطحی و کارتونی به نظر میآیند؛ مثل شناکردن او زیر آب که بشدت کودکانه و لوس جلوه میکند. اصولا فیلم از پس یک کمدی جدی بر نمیآید. ایدههایی را رو میکند، اما چیزی که یک فیلم را قوی میکند پرداخت و کار کردن جدی با این ایدههاست؛ به طور مثال صحنهی ورود مأموران گشتاپو به خانهی جوجو را بیاد بیاوریم. فیلمساز قصد دارد تا با عبارت «هایل هیتلر» شوخی کند، اما تنها کاری که انجام میدهد این است که بالای ده بار آن را از زبان بازیگرانش میگوید. این مصداق بارز کار نکردن با یک ایده است که میتوانست خنده بگیرد و کمدی بیافریند.
مسئلهی دیگر این است که همین کمدیِ دستوپا شکسته در لحظاتی از هم میپاشد و و بلاتکلیفی در لحن را آشکار میکند. مثلا لحنی را که دوربین در قسمتهای زیرآبی رفتن هیتلر تولید میکند با لحنِ اسلوموشنهای بسیار بدِ یکی از صحنههای جنگی فیلم – که هم به منطق نقطهی دید بیتوجهی کرده، هم بالیوودی و مبتذل بهنظر میرسد و هم شعارهای ضدجنگ را به گلدرشتترین شکل ممکن پرتاب میکند – مقایسه کنید.
مطمئنا این پارهپاره شدن لحن، حس تماشاچی را در لحظه میشکند. نکتهی مهم این است که لحن یک فیلم میتواند بین حالتهای مختلف جابهجا شود، بهشرطی که لحن، یکدستی خود را حفظ کرده و این حالتهای مختلف به جای کات شدن به یکدیگر، در هم دیزالو (حل) بشوند. این بلاتکلیفی را غیر از لحن در خود روایت نیز میبینیم؛ فیلم بهگونهای آغاز میشود که با خود تصور میکنیم ترس و ناتوانی جوجو قصهی اصلی فیلم است و این ناتوانی در تضاد با علاقهی او به هیتلر و آلمان نازی قرار میگیرد.
اما ناگهان گویی همه چیز فراموش میشود و میبینیم که قصه به سمت دختر یهودی و مسئلهی عشق شیفت پیدا میکند. در همین مورد هم تا به انتها متوجه نمیشویم که آن صورت زخمیِ جوجو که فیلم مدام بر آن تاکید میکند قرار است به چه درد اثر بخورد. دیالوگی در فیلم از زبان جوجو وجود دارد: «توی مدرسه یاد گرفتیم که یهودیها عاشق چیزایِ کریه و زشت هستن» گویی ایدهی آن صورت آسیبدیده و زشتی که از اول فیلم وجود دارد برای همین دیالوگ است! همینقدر سطحی.
شاید مهمترین تلاش فیلمساز، باوراندن تحول جوجو در طول فیلم باشد. اما در این مسئله نیز ناموفق است؛ چون اولا تعصب و وفاداریِ شدید جوجو به نازیها بشدت قراردادی و محول به یک سری دیالوگ خام و کُد است؛ مثلا در اتاقش پوسترهای هیتلر را میبینیم اما دوربین نمیتواند نسبتی بین این کودک و این دیوار برقرار کند و به همین کُدها اکتفا میکند.
ثانیا سیر تحول و عاشق شدنِ جوجو نیز خوب از آب درنیامده است؛ یکی از صحنههای کلیدی را با هم مرور کنیم: دختر یهودی حمام کردهاست و دوربین در نمایی لانگ او را به ما نشان میدهد. کات به جوجو و تیلتِ دوربین به پایین و شکلگرفتن اَشکال چند پروانه – که قبلا آنها را به عنوان نشانهی عشق از زبان «رزی» (مادر جوجو) شنیدهبودیم – روی شکم او. اما راستش این تمهیدات خیلی دمدستی است.
یک فیلمساز کاربلد و یک دوربین منضبط لحظه به لحظه با ایدهی حمامکردن، تمیزشدن و نگاه عاشقانهی یک کودک کار میکند تا عشق پرداخت شود، اما اینجا از این خبرها نیست.
در بین تمامی این پرسوناژهایِ غیرقابلباور، شاید مادر فیلم (با بازی اندازهی «ژوهانسون») تنها نعمت فیلم باشد که کنشمندی، عشق و رابطهاش با جوجو را در آن سکانس خوب میز شام به وضوح میبینیم. در ادامه نیز فیلمساز مرگ او را خوب اجرا میکند و بهترین پلان فیلم را رقم میزند؛ قابی که جوجو سمت راست آن است و دو پای مادر و کفشهایش – که قبلا تاکیدهای مناسبی روی آنها شده است – در سمت چپ دیده میشود.
دوربین اینجا شعوری را از خودش نشان میدهد که متاسفانه در باقی فیلم جاری نیست؛ دوربین به همین پاها اکتفا کرده و به درستی بالاتر نمیرود تا چهرهی او را ببینیم و اینگونه هم به جوجو بیاحترامی شدهباشد و هم تصورمان از مادر به هم بریزد.
علاوه بر تمام مشکلاتی که گفته شد، فیلم تناقضات و بلاتکلیفیهایی در محتوای برآمده از شکل خود دارد؛ جنگ را به درگیری بین نازیها و یهودیان تقلیل میدهد تا علیه نژادپرستی، اما کاراکتر یهودی فیلم – که مثبت نیز هست – از این میگوید که «ما قومِ برگزیدهی خدا هستیم» و فیلم تا به انتها چیزی علیه این جمله نمیگوید.
یا اینکه مدام شعار ضدجنگ میدهد و از رقص در سایهی آزادی میگوید اما در انتهای فیلم میبینیم که این رقص زیر سایهی پرچم آمریکا و تسلطش بر اوضاع انجام میشود. این یعنی مشکل با جنگ نبوده است و اینگونه فیلمی که به پروپاگاندای نازیها حمله میکند، خودش بشدت پروپاگاندا بهنظر میرسد.