
- «حس ششم» دقیقاً همان فیلمی است که دنیای اصولی و پر تنش شیامالانی را یدک میکشد.
- همانطور که فیلمساز هم بارها اعلام کرده اساساً «حس ششم» در مورد الگوریتم ارتباط است.
- به بیانی شاکلهی اصلی «حس ششم» بر همان چیزی بنا شده که فیلمساز در صحبتش گفته است؛"پنهانکاری".
- موضوع دیگری که حول «حس ششم» شدت زیادی دارد، باز بودن باب تاویلهای فلسفی و بخصوص تفسیرهای روانشناسی است که بعضاً راه به ناکجا آباد و سطوح بیربط پیدا میکند.

ام. نایت شامالان فیلمسازی با اصالت هندیست که شهرتش بیشتر با آثار معمایی و ترسناک گره خورده. او با سومین فیلمش «حس ششم» در جهان سینما نامش را بر روی زبانها جاری ساخت.
«حس ششم» دقیقاً همان فیلمی است که دنیای اصولی و پر تنش شیامالانی را یدک میکشد؛ اثری در باب مرگ و زندگی و ترس درونی آدمها از پدیدههای مرموز و پنهان. زبان خاص فیلمساز که بشدت تحت تاثیر هیچکاک است، در این فیلم و اثر درخشان دیگرش «دهکده» به اوج خود میرسد و همانطور که خودش هم بارها اعلام کرده، اساساً «حس ششم» در مورد الگوریتم ارتباط است.
شیامالان در مورد این فیلم میگوید: “حس ششم دربارهی فراگیری چگونه ارتباط برقرار کردن و در نتیجه بر طرف کردن ترسهای درون ما است، حال چه این ارتباط بین یک دکتر و بیمارش، یک زن و شوهر یا یک مادر و پسر باشد. بازگو نکردن رازها به افرادی که دوستشان داریم میتواند زندگی زناشویی، شغل، خانواده و حتی زندگی خود ما را نابود کند. این عدم ارتباط خود ترسناکتر از هر چیز دیگر است.”
فیلم به صورت کاملاً وسواس گونه جزئیات قصه و دامنهی مورد نظر رابطهها را در چینش با هستهی کلیدی رمز و راز رو به جلو هدایت میکند. در شروع داستان ما با تعرض یک بیمار به محور رابطهی مالکوم و همسرش روبرو هستیم و سپس پای یک بیمار جدید که پسربچهای بنام کول است به ماجرا باز میشود.
با اینکه سببیت اصلی درام بر روی موتیف اثرگذار غافلگیری – شبح بودن خود مالکوم به عنوان روانپزشک – بنا شده و آنهم در پایان ماجرا برای مخاطب رو میگردد، اما فیلمساز کاملاً باحوصله و با دقت مورد نظر تمام میزانسنهای ارتباطی را چیده است تا تماشاگر را از این حقیقت منحرف کند. به بیانی شاکلهی اصلی «حس ششم» بر همان چیزی بنا شده که فیلمساز در صحبتش گفته است؛ یعنی “پنهانکاری”. این المان دقیقاً در ظاهر درام ضمیمه گشته و مخاطب در مورد ساحت فردی شخصیت مالکوم، فریب داده میشود.
ما تا انتهای فیلم شاهد این بازی دوسویه هستیم. موازنهی ارگانیک و هستهی پیرنگ در این فیلم اصولاً بین سه سطح ارتباطی تقسیم میشود:
رابطهی کول با اشباح
رابطهی مالکوم با همسرش و رابطهی کول با مادرش
رابطهی کول و مالکوم
روایت فیلم و اساس پیرنگ بر همین سه لایهی ارتباطی چیده شده و و آن را شرح و بسط ساختاری میدهد. شخصیتها در جایگیری پلات و ساحت خود، پله به پله هم گرهگشایی میکنند و هم گرهافزایی تا اینکه در نهایت این کول است که به آرامش میرسد. دوربین در فیلم نقش ناظرانهی خود را در همه جا حفظ کرده و همراه این رابطههاست.
اگر به سمت نمایش ارتباط گسستهی مالکوم و همسرش میرود، یک فریز شدگی درونی را به نمایش میگذارد و یا در لایهی ارتباطی کول با مادرش ما باز با همین سردی و یک پیچیدگی پراتیک روبرویم. اما اصلیترین کنش و سطح ارتباطی در برخورد کول و مالکوم با سوژهها و رفتن به عمق پدیده است. در اولین موضع، مالکوم در ساحت یک روانپزشک ظاهر گشته که در فلسفهی ماتریالیستی غرب تمام این ساحتهای ماورالطبیعیه، خرافات و برگرفته شده از توهم فرد دانسته شده اما شیامالان خط بطلانی بر مادهباوری در اتمسفر قصهاش کشیده و دنیایی از مردگان مورد نظر را به صورت منقطع به تصویر میکشد.
البته این قسمت از فیلم در بار روایی و داستانی ضعفهایی هم دارد و فیلمساز فقط در حد نشانهپردازی به آن میپردازد. اشباح و دایرهی پراتیکشان به درستی برایمان شرح و بسط داده نمیشود بلکه فقط یک چگالی شبه برزخی را میبینیم که مردگان در بُعدی متکرر در کنار زندهها به زیست ادامه میدهند. شیامالان با این تصویر نگاه ادیان ابراهیمی را هم رد میکند؛ مسئلهی معاد در فیلم برای مردگان وجود ندارد و گویی حتی خود این اشباح هم نمیدانند که مردهاند.
به بیانی دیگر آن موتیف غافلگیری پایانی، بخش اعظم ایجاد کنش استعلایی مخاطب است اما ساحت زیست بُعد مرگ قصه را متزلزل مینماید؛ اینکه چگونه است که این اشباح همچون خود مالکوم نمیدانند که مردهاند اما در جای دیگر مثل آن دختربچهای که مسموم شده یک نشانه در باب مرگشان به کول ارائه میدهند؟! اینها ضعفهای تماتیکی است که گویی قربانی همان موتیف غافلگیری فیلمساز شده است و کمی دایرهی زیستی اشباح را سردرگمتر و مبهمتر مینماید.
موضوع دیگری که حول «حس ششم» شدت زیادی دارد باز بودن باب تاویلهای فلسفی و بخصوص تفسیرهای روانشناسی است که بعضاً راه به ناکجا آباد و سطوح بیربط پیدا میکند. با اینکه فیلم در ساختار خود یک روایت خطی و شبه کلاسیک را طی نموده اما گویی برخی از ابهامهای حل نشدنی پیرنگ فیلم به صورت تعمدی در داستان اعمال شدهاند تا بابی باشد برای همین تاویلها.
اساساً اگر فیلمی با این رویکرد ساخته شود، در فرم رواییاش دچار سردرگمی دوار میگردد و نمیتواند تا به آخر منطق استعلایی و ایجابی به مثابهی ساختار خود به وجود آورد. البته «حس ششم» جزو آن فیلمهای روشنفکرنما و ژستگرای فلسفی – روانشناختی نیست، بلکه اتفاقاً فیلمساز در کلیت به سینما یک نگاه داستانگو و سرگرم کنندهای دارد و به شدت تعلیق و سوسپانس هیچکاکی را اعمال مینماید. با تمام اینها «حس ششم» فیلمی است که آدمی را تا انتها همراه سوژه خود و چالش خودبنیادش میکشد و ما مسئله را که در مورد عدم ارتباط در کُنه اثر است درمییابیم.