
- در سینمای کورئیدا مهمترین المان کلیدی امر خانواده است، یعنی پرداخت به ارتباطات فردی و جمعی در کانسپت همسانسازیِ یک خانه.
- فیلم را که تماشا میکنیم انگار نه انگار یک فیلمساز ژاپنی پشت دوربین قرار گرفته، بلکه کاملاً شاهد یک زیست درونساختاری با لحن و زبان سرد اروپایی هستیم که همین امر، برگِ برندهای برای کورئیدا محسوب میشود.
- فیلم در مورد یک بازیگر کهنسال سینماست و کورئیدا زیرکانه یکی از بزرگترین بازیگران زن تاریخ سینما یعنی کاترین دنوو را برای این نقش انتخاب میکند.
- «حقیقت» در باب فردیت مسکون و تراش خورده در پستوی زمان است و در الصاق این روند، تنهایی و نقاب بر چهره زدن.

نام هیروکازو کورئیدا فیلمساز ژاپنی با فیلم «دلهدزدها» که جایزه نخل طلای کن را گرفت، بر سر زبانها افتاد. البته کورئیدا فیلمهایش قبل از اینکه کن بگیرد هم مورد بازخورد منتقدان و مخاطبین سینما بوده است.
در سینمای کورئیدا مهمترین المان کلیدی امر خانواده است، یعنی پرداخت به ارتباطات فردی و جمعی در کانسپت همسانسازیِ یک خانه و دوربین کورئیدا که به سمت نمایش تناقضهای درونمحوری میل میکند. فیلم جدید او «حقیقت» که در فرانسه ساخته شده در تم و کارکردِ سازهای با آثار دیگر کورئیدا کمی تفاوت دارد.
در اینجا دیگر با یک خانوادهی ژاپنی طرف نیستیم بلکه کورئیدا دوربینش را به دل یک خانوادهی فرانسوی و مدرن اروپایی برده است تا تضادهای ارتباطی را به تصویر بکشد. سبک کاری و ایجاد فرم در «حقیقت» به نوعی مثالزدنی است چون فیلم را که تماشا میکنیم انگار نه انگار یک فیلمساز ژاپنی پشت دوربین قرار گرفته، بلکه کاملاً شاهد یک زیست درونساختاری با لحن و زبان سرد اروپایی هستیم که همین امر، برگِ برندهای برای کورئیدا محسوب میشود.
فیلم در مورد یک بازیگر کهنسال سینماست و کورئیدا زیرکانه یکی از بزرگترین بازیگران زن تاریخ سینما یعنی کاترین دنوو را برای این نقش انتخاب میکند. فابین (دنوو) زندگیاش در پیری پس از گذر از روزهای طلایی سینما به نوعی سکون رسیده و رابطهاش با خانواده تبدیل به تصنعی دستاویز شده گشته. اما او هنوز فکر میکند همان ستارهی پیشین سینماست و نمیخواهد پیری را قبول کند.
در این بین با انتخاب کاترین دنوو، کورئیدا این مضمون را وارد تعلیق بین نمایش و زیست واقعی پرسوناژ میکند چون امکان دارد کاترین دنوو در واقعیت زندگیاش هم چنین معضلی را زیست کرده باشد. فابین با اینکه دختر و نوه و دامادش به دیدار او آمدهاند ولی باز یک غرور منفک در او وجود دارد که فاصلهای سرد را در میزانسنِ گرمای خانواده ایجاد میکند.
فیلم، هم نمایش تضاددهای پراتیک در زندگی مدرنیستی است و هم تصویری مفاهمه برانگیز از یک زیست درونپوشالی. فابین و فرزندش گویی عروسکهایی هستند که بر صفحهای شطرنجی همچون مُهره چیده شدهاند و به بیانی نوع برخوردها و تکبر فابین ورسیونی است امروزی از «سانست بلوار» بیلی وایلدر.
اگر در «سانست بلوار» نورما دزموند در جهان آکنده از توهم و خودبزرگبینیاش غرق شده بود در «حقیقت» هم فابین اسیر تلهی زمان شده و همچنان نقش یک پرسوناژ ستاره را بازی میکند. ما در طول داستان با قصهای از یک فیلمبرداری مواجهه میشویم که موضوع آن فیلم برگشتن زنی فضانورد از فضاست و پس از بازگشتش دختر وی پیر شده است.
روند فیلمی که فابین در آن نقش ایفا میکند گویی واریانس معکوس زندگی دلخواه خودش است؛ مادری همچنان جوان مانده که همچون یک ناجی و فرشته سر رسیده و به کمک دختر خسته و پیر و رنجیدهاش میآید. کمال آلام فابین همین است اما این نمایش فقط فیلم است، درست مانند تمام فیلمهایی که فابین در آن نقش بازی کرده و در زندگی شخصیاش به دلیل نبود نقاب، به دنبال گریزگاهی است.
کورئیدا در میزانسنهای بسته با آن سبک دوربین آرام و بدون جنب و جوشش برایمان تا حد زیادی فضای سرد مابهازای این درام را میسازد؛ خانهی فابین گویی از تمام در و دیوارش گسست و جدایی و سکون نشتی دارد و عشق و علاقه به رنگ دیگری در میآید. دختر فابین با کنار زدن نقش خود به عنوان دختری پر از سکوتهای گذشته بلاخره لب به اعتراض میگشاید و حرف دلش را میزند. در آن سو فابینی که آنقدر در تلاش است هیبت کاریزماتیک پوشالی خود را حفظ کند اما در چارچوب این خانه در ابژه از هم پاشیده مینمایاند.
اما «حقیقت» مشکلاتی در سناریو و پیشبرد درامش هم دارد. برای نمونه باز نکردن شخصیت غایب سارا که بارها در فیلم از آن صحبت میشود اما کورئیدا علت و معلولی دال بر هویت او نمیتواند با غیبتش بسازد. فیلمساز تلاش دارد یک موتیف گفتاری – رفتاری از ابهام در زنجیرههای دراماتیک فیلمنامهاش ایجاد کند اما این زنجیره چون بسته به اکت ایجابی پرسوناژهاست باید حداقل ابژهاش در ساختار معرفی گردد که متاسفانه کورئیدا قادر به این کار نیست و در پایان هم وضعیت سارا را به صورت پایان باز رها مینماید.
با این حال «حقیقت» در باب فردیت مسکون و تراش خورده در پستوی زمان است و در الصاق این روند، تنهایی و نقاب بر چهره زدن. ما مانند ناظری از بیرون شاهد زندگی عروسکهایی خودگردان هستیم که بر روی صفحهای محتوم در حال تکرار هستند.
در جایی از فیلم فابین به کافهای میرود و در آن جا یک خانوادهی گرم ژاپنی را میبیند، بعد از این سکانس، پلان کات میخورد به داخلی ماشین و تشویش و عصبانیت فابین را میبینیم؛ دقیقاً خشم فردی کاراکتر همین است که در سیطرهی منیت در کالبد «حقیقت» به عرصهی وجود میرسد، این خشمی از تنهایی و هراس از گمگشتگی و نبود نقاب و اُنسی خودتکرار با زندگی درون-تهیِ مدرن میباشد که روح آدمی را میخورد و میتراشد.