
رضا اعتمادی که به رضا کیفی شهرت دارد، شغلش جابجایی طلا و سکه بین زرگریها و طلا فروشیها با موتورسیکلت است. در ابتدای قصه چند نفر به او حمله میکنند و کیف کمریاش را که در آن ۲۰۰ گرم طلا جاساز شده، به زور میدزدند. رضا حالا باید خسارت بدهد اما ترکیبی از طمع و بیچارگی او و همکار و همخانهاش لطفالله که همه لویی صدایش میکنند، باعث میشود هر تلاشی برای برونرفت از این وضعیت، مشکل جدیدی به طومار مشکلات این دو نفر اضافه کند.
آنها طی مدت حدود یک ماه، از بدهی ۳۰ میلیون تومانیشان به ۲۲۰ میلیون تومان بدهی میرسند؛ طوری که انگار زمین و زمان دست به دست هم دادهاند تا عوامل بدشانسی و فلاکت را سر راهشان قرار بدهند. همانقدر که در سینمای عامهپسند، باز کردن گرههای قصه با قرار دادن خوششانسیهای پیاپی بر سر راه شخصیتها، یکجور ضعف در قصهپردازی حساب میشود، در سینمای روشنفکری هم گرهافکنیهای پیاپی برای هدایت سرانجام قصه به سمت سیاهی محض (که مد روشنفکری است)، در همان مقیاس ضعف محسوب خواهد شد.
رضا و لویی به آب و آتش میزنند و از آنها در این قصه یکیدوساعته، چندین و چند کنش اقتصادی سر میزند، اما لااقل حتی در یک مورد شانس نمیآورند و اینجاست که بیشتر از واقعیت روان زندگی، دست مداخلهگر نویسنده فیلمنامه دیده میشود. دستی که آشکارا دخالت میکند تا به هر ضرب و زوری سرانجام این دو نفر را به سیاهی محض یا همان نتیجهگیری دلخواه تورج اصلانی از یک فیلم روشنفکری برساند. اینجاست که حس میکنیم بیشتر از این که جامعه این دونفر را بیچاره کرده باشد یا خودشان در این قضیه مقصر باشند، کارگردان فیلم بوده که آنها را به این روز انداخته است.
بخش جنجالبرانگیز این فیلم قالکاری در چاه سرویس بهداشتی یک کارگاه زرگری است. جنجالها بر سر سکانسهایی بود که تخلیه فضولات چاه در استخر کنار یک کارخانه متروکه و بقچهبندی آنها را به وضوح نشان میداد. این صحنهها بهشدت مشمئزکننده هستند؛ هر چند خود تورج اصلانی سعی کرد در صحبتهایی که به فیلم الصاق میکند، برای نمایش آنها وجه نمادین دست و پا کند.
او گفت میخواستم کثافت کف جامعه را به وضوح نشان بدهم. جنبه نمادین! بله؛ اصولاً حمال طلا فیلم بهشدت نمادبازی است، هرچند این نمادها در یک بستر منسجم و قابل نتیجهگیری قرار نمیگیرند و بیشتر شکل متلکهایی پراکنده پیدا میکنند. مثلا اشاره میشود به زنی انگلیسی که مردادماه سال ۱۳۳۲ به یک کارگاه زرگری میآید و گردنبند الماسش در چاه دستشویی آنجا میافتد.
مردادماه سال ۱۳۳۲ به شکل آشکاری یادآور کودتای آژاکس در ۲۸ مرداد ماه همان سال و سرنگونی دولت ملی-مذهبی محمد مصدق است. از طرفی انگلستان هم در انجام این کودتا نقش موثری داشت و جمله رمز عملیات، از رادیو بیبیسی در ساعت ۱۲ شب اعلام شد. زن انگلیسی هم معلوم است که به کودتای آژاکس ربط دارد و خصوصاً زن بودن او میتواند ملکه انگلستان را به ذهن بیاورد.
با اینحال، اشاره به این تاریخ و این شخصیت زن، در حد همان متلک کوتاه و گذرا باقی میماند و چیزی به قصه اضافه نمیکند، جز اینکه چاه فاضلاب را هم میشود به چاه نفت ربط داد و شعله کورههایی که برای طلایابی بالای سر آن روشن میکنند را به مشعلهای نفتی تشبیه کرد. اما چاه نفت و ملکه و کودتا، هیچکدام به نتیجهگیری نمیرسند و در حد متلکهای شبهنمادگرایانه فیلمنامه باقی میمانند. این نماد بازیها غیر از دُمبریدگیشان در دلالت بر اجزای دیگر قصه و تشکیل یک پیکره، اتفاقاً هیچکدام جالب و بانمک هم در نیامدهاند و مخاطب را درگیر خودشان نمیکنند.
وقتی یک قصه سراغ کسی میرود که در بازار سکه و طلا فعالیت میکند، طبیعی است جنبههایی از او که تهور و قماربازیاش را نشان میدهند، دیده شود. البته قمار در اینجا به معنی بازی کردن و شرطبندی نیست بلکه دل و جرأت به خرج دادن و ریسکپذیری در معامله، برای برونرفت از مشکلات را میشود به قمار تشبیه کرد.
سال ۲۰۱۹ یکی از فیلمهای مطرح سینمای جهان به نام «جواهرات تراش نخورده» هم در همین فضا روایت میشد. یک جواهرفروش یهودی که مبلغ نسبتاً قابلتوجهی بدهکار است، به جای اینکه به سبک محتاطانه کارمندها یا دیگر صنوف جامعه، برای جمع کردن پول و صاف کردن بدهیهایش تلاش کند، بیشتر به دل خطر میرود تا بلکه بالاخره یک جا شانس بیاورد و موفق شود و همه چیز را دگرگون کند.
این دورنمایه جواهرات تراش نخورده با حمال طلا یکسان است و هر دو فیلم را از جهات مختلفی شبیه هم میکند؛ با این تفاوت که حمال طلا یک فیلم اجتماعی است و جواهرات تراش نخورده فیلم شخصیت. جواهرات تراش نخورده شرایط اجتماعی حول و حوش قصهاش را تا حد امکان پرداخت میکند، اما حمال طلا اصلا سراغ ساخت شخصیتهای فردی نمیرود؛ مثلاً هیچکدام خانوادهای ندارند و فقط یکیشان است که قبل از شروع قصه از همسرش جدا شده است.
پایان بندی این دو فیلم هم شبیه هم است اما یکی نتیجه منطقی اتفاقاتی است که پیش از این رخ داده بود و در دیگری، این پایانبندی، ناگهان از آسمان وسط قصه میپرد و سر راه شخصیتها قرار میگیرد. جواهرات تراش نخورده، در نهایت جوری که پذیرفتنی باشد، نتیجه اعمال شخصیت اصلیاش را یک جا به او برمیگرداند؛ هم نتایج سودبخش آنها و هم نتایج هولناکش را؛ اما انتهای حمال طلا نتیجه رفتار شخصیتهای فیلم نیست.
بسیار خب! با یک فیلم اجتماعی طرفیم؛ اما این نتیجه شرایط اجتماعی هم نیست؛ بلکه بدشانسی شخصیتها یا به عبارتی اصرار کارگردان در تمام کردن همه چیز در سیاهی مطلق است که کار را به اینجا میرساند. در نتیجه در هر دو فیلم با یک نتیجهگیری تقریباً یکسان طرفیم که یکی را میتوانیم به لحاظ منطقی بپذیریم و دیگری را نه.
اصولا این فیلم به شدت میان فضای رئال از یک سو و طنازیهای تیپیکال از سوی دیگر معلق مانده و همین نمیگذارد که علاقمندان به هرکدام از این نوع فیلمها و قصهها با آن ارتباط کامل برقرار کنند. بازی ژاله صامتی در نقش خانم ژاله، رئیس خیریه زنانه، به شدت غلو شده و کلیشهای است. تکیه کلام ژاله صامتی به رضا کیفی که «این کت که پوشیدی چقدر قشنگه»، نه بانمک است، نه شخصیت میسازد، نه پیامی میرساندند، نه به درد میخورد و نه حتی قابل تحمل است.
یک جای دیگر هم که رضا و لویی به حجره مردی به نام اشرف میروند تا از او پول نزول کنند، برخورد کسانی که قدم به قدم دم در آنها را میگردند، بسیار غیرمنطقی است. این صحنه بینمک، حتی در طنزهای شبانه هم باعث خنده کسی نمیشد. نمیشود این صحنهها را کنار نمایش بیپرده فضولات انسانی در استخر قالکاری قرارداد و ادعای کارگردان در مورد رئالیستی بودن فیلمش را پذیرفت.