
- بهمن فرمانآرا اگر هیچ فیلمی نمیساخت و فقط دو اثر درخشان و ناب در تاریخ سینمای ایران یعنی «شازده احتجاب» و «سایههای بلند باد» را در کارنامهاش داشت برای اینکه تبدیل به سینماگر بزرگی شود، کافی بود.
- «حکایت دریا» گویی ادامهی «بوی کافور، عطر یاس» بوده، فیلمی که فرمانآرا در نقش خودش حدود ۲۱ سال پیش جلوی دوربین رفت.
- فیلم بجای دیالوگ، سرشار از مونولوگ است آن هم مونولوگهای نخنما.
- «حکایت دریا» به ابهام باسمهای باج میدهد چون باید این کار را بکند تا بتواند یک پایانبندی در خلا را بسازد.

بهمن فرمانآرا اگر هیچ فیلمی نمیساخت و فقط دو اثر درخشان و ناب در تاریخ سینمای ایران یعنی «شازده احتجاب» و «سایههای بلند باد» را در کارنامهاش داشت برای اینکه تبدیل به سینماگر بزرگی شود، کافی بود. او فیلمسازیست باسواد و دغدغهمدار و پس از انقلاب هم در چند اثر خود همچون «بوی کافور، عطر یاس»، «خانهای روی آب»، «یک بوس کوچولو» و… به دنبال تضادهای اجتماعی و رابطهی هنری – فرهنگی در امر سینمای مولف بود.
اما فیلم آخرش «حکایت دریا» فیلم عجیبی است؛ عجیب از این جهت که یک گالری از اغتشاشات، شلختگی، سرگردانی مضمون و هژمونی شعارهای پوسیده میباشد. فیلمی که تمام سر تا پایش بوی کافور میدهد و عطر انفعال و خودتکراری همچون یک خودکشی مولفانه تمامیت آن را در بر گرفته و خروجیاش داخل یک باتلاق درونسو و خودکششی اسیر شده است.
«حکایت دریا» گویی ادامهی «بوی کافور، عطر یاس» بوده، فیلمی که فرمانآرا در نقش خودش حدود ۲۱ سال پیش جلوی دوربین رفت و به زعم نگارنده آن فیلمِ پر از اشکالات و نافرمی، همچنان از این ورسیون جدید (حکایت دریا) جلوتر و سر و شکلدارتر عرض اندام میکند، چون اساساً «حکایت دریا» فیلمی پر از آشفتگی و لبریز از شعار و هجوم اندیشههای پوسیدهی یک مولف بازنشسته است که ای کاش حداقل این فیلم را نمیساخت.
واقعاً تصور اینکه کارگردان یک اثر مدرنیستی و پیچیده بنام «شازده احتحاب» در این روزگار به انفعال و انسداد ایده و فرم با «حکایت دریا» برسد، ترسناک است. گویی فرمانآرا از «بوی کافور، عطر یاس» به بعد به یک مضمونزدگی سطحی و به شدت پوسیده و کهنه گرفتار گشت و دیگر راه فراری از آن ندارد چون اگر داشت قطعا به فاجعهی امروز با این اثر سرهمبندی شده و سرگردان در خلا نمیرسید.
فیلم در مورد یک نویسنده قدیمی است که به دلیل افسردگی از تیمارستان به خانه برمیگردد و ما باید شاهد رابطهی او و همسرش باشیم. رابطهای که اصولاً نه شروعی دارد و نه پایانی و فقط کپی کاری محسوب میشود. از بازی فاطمه معتمدآریا گرفته که کپی دست چندمی از نقشهای قبلیاش به عنوان یک زن مثلاً استوار و مستقل است تا سر زدن دزدکی بازیگرانی همچون علی نصیریان، لیلا حاتمی و علی مصفا بر سر صحنهها که گویی فرمانآرا آنها را بدون هیچ پیشفرض و فیلمنامهای از سر صحنهی فیلمبرداری آثار دیگر، یقه کرده است و کشانده سر میزانسن فیلم خودش تا چند دقیقه راهی بروند و یکی دو دیالوگی بگویند و در پوستر فیلم تصاویر این عزیزان جای بگیرد تا شاید مخاطب را ترغیب نماید تا اثر را ببیند که باید گفت همهی اینها خیال واهی و توهم است، چون «حکایت دریا» گویی بیمخاطب میباشد، یعنی از همان اول بدون پیشفرضِ مخاطب داشتن فیلم سرهمبندی و کلاژ شده است.
فیلم به حدی در ارائهی مضمون و پیرنگاش پرت و پلاست که جذابیتی برای تماشاگر ندارد مگر اینکه آن دسته از مخاطبان شعارپسند و متوهم سینمای مثلاً اعتراضی پشتش سینه بزنند که این فکت را هم گمان نکنم «حکایت دریا» بتواند جذب نماید، چون مسائل گلدرشت و شعاری فیلم به حدی پارینهسنگی و عقبافتاده است که میتوان مثلاً فیلمهای مبتذل سیاسی رضا درمیشیان را از آن جلوتر دانست.
فیلم بجای دیالوگ، سرشار از مونولوگ است آن هم مونولوگهای نخنما؛ مثلا طاهر (فرمانآرا) به ژاله (معتمدآریا) میگوید: «بلبلمان کجاست؟» و ژاله با یک ژست ادبی قرون وسطایی پاسخ میدهد:«رهایش کردم برود، قفس چیز خوبی نیست/ طاهر: ما همه در قفس هستیم. / ژاله: بجایش تلویزیون گرفتم. /طاهر: تو که اهل تلویزیون نبودی، بلبل بهتر است و….» همین روند مونولوگهای متجسد در تمام فیلم موج میزند؛ از شعر خواندنها گرفته تا ورود صابر ابر به عنوان یک جوان معترض که زندانی سیاسی بوده و اکنون میخواهد فرار کند و برود پناهنده شود یا آن مونولوگ کاریکاتوری فرمانآرا در نقش طاهر که میگوید:« همه رفتند، گلشیری، احمد محمود، شاملو و عباس کیارستمی» به راستی این تکخوانیها که بیشتر شبیه به دورخوانی یک سناریوی دبیرستانی است چه قرابتی با درام و فضای اثر دارد؟ اصلاً فیلم فضا دارد؟ باید با قاطعیت گفت خیر؛ چند نمای کارتپستالی از ساحل دریا و قدمروهای یک پبرمرد کنار این ساحل نه تنهایی میسازد و نه مسئله و نه الیناسیون (از خودبیگانگی) . در واقع اینکه با عناوین و برچسبها بگوییم فلانی نویسنده است، بهمانی سیاسی، پرسناژ و فرم خلق نمیشود بلکه باید این قرابتها اولاً به زیست و ساحت دربیایند و سپس به درام و فرم، امری که به کل در «حکایت دریا» غایب است.
موضوع دیگر اصرار بیاندازهی فرمانآرا برای بازی خودش در نقش است، چون بازیاش به شدت بد و به صورت ماورایی فاجعه است. نه میمیک دارد و نه حس و نه اکت، بلکه گویی فیلمساز فقط میخواسته این انگیختهی ارضاگر به گِل نشستهاش را در فیلمش خالی نماید. انگیختهای عصیانگر، ناراحت و نا امید که از اذیتها و رنجشهایی که در این چند سال به بهمن فرمانآرا روا داشتند، نشئت میگیرد اما این موضوع دلیل نمیشود که با یک بازی به شدت متجسد و متصنع تمام اثر را فرو بریزد.
میزانسن دو نفرهی طاهر و ژاله در آنجایی که زن حقیقت مرگ دوست مرد (نصیریان) را به او میگوید، به یاد بیاورید؛ چقدر فریاد زدن و اکت اکتسابی فرمانآرا در نقش، فاجعه و کاریکاتوری است. به بیانی اصلاً با اکت طرف حساب نیستیم بلکه با یک نویز تجسمی در کادر تصویر مواجهه هستیم که سرشار از آماتوری و سرهمبندی است.
«حکایت دریا» به ابهام باسمهای باج میدهد چون باید این کار را بکند تا بتواند یک پایانبندی در خلا را بسازد. اینکه دختری (لیلا حاتمی) ناگهان از هوا نازل میشود و میگوید دختر نامشروع پیرمرد است، نه ابهام دراماتیک میسازد و نه حس تعلیق و یا آن گلوله خوردن پایانی صابر ابر و دیالوگ طاهر که گویی پشت میکروفن یک سمینار قرار گرفته «اگر ببریمش بیمارستان او را میگیرند و میرود زندان» (این حتماً یعنی موتیف سیاسی و اعتراضی!) به جد خندهدار و شبیه به جُک میباشد.
اما در مضمون «حکایت دریا» یک موضوع جالب نهفته است و آن پایان و مرداب روشنفکری بیدغدغه و انتلکتوئل بیمسئولیت است. روشنفکریای که فقط غُر زدن را یاد گرفته و دائماً ژست باسواد و دانا بودن دارد و در روزهای کهنسالی پایان رقتانگیزش را میبینیم. گویی همان تصویر عریانی که جلال آلاحمد در دههی ۴۰ از روشنفکری ولنگار و بیاصول و بیهویت پرده برداشت به طور ناخودآگاهی در آخرین فیلم فرمانآرا در بدترین و منفعلترین و کاریکاتورترین شکلش به تصویر درآمده است.
عجیبه که آقای خلیلزاده که علاقهمند به سینمای استنلی کوبریک هستن، فقط نقد کوتاهی بر «پرتقال کوکی» نوشتهاند. نقد فارسی دربارهی فیلمهای این استاد کم نوشته شده. به نظرم خوب میشه اگه آقای خلیلزاده در این سایت چنین کاری رو انجام بدن.