
- متاسفانه لحن این فیلم جانکاه کاملا بیخاصیت و تا حدودی با قضاوت نادرست از محاکمهی گروه شیکاگو هفت در ایالات متحده است.
- به نحوی، فیلم سعی میکند سیل را در نقش فرعی نگه دارد و تمرکز بیشترش بر این است که رفتار آن سفیدپوستهای لیبرال حراف با او چقدر ناراحتکننده است.
- بیشترین دلزدگی از فیلم هم مربوط به انتخاب جوزف گوردون لویت در همان قالب ابلهانهی پسر خوب است؛ اینبار در نقش ریچارد شولتز، دستیار دادستان.
- سورکین در اینجا چند شوخی متلکوار با اسکار دارد.
- تصویر بزرگی از چهرههای (واقعی) اصلی و فرعی با ستارگان نقشهای اصلی و فرعی و اسامی شخصیتهایشان، روی پرده میدرخشد اما درام بهرهای از محبوبیت تاریخی مهم آنها به دست نمیآورد.

آرون سورکین فیلمنامهنویس، خالق سریال تلویزیونی بال غربی و فیلم شبکهی اجتماعی، میتواند به شما دیالوگهای شگفتانگیزی ارائه کند و شما را با ایدههای بهروزش سر ذوق بیاورد.
در عین حال این توانایی را هم دارد که به طرز عجیبی خستهکننده و پرمدعا باشد؛ توأم با یک جور میهنپرستی لیبرال ازخودمتشکر و سرزنشگر. متاسفانه لحن این فیلم جانکاه خستهکننده همینطور است؛ کاملا بیخاصیت و تا حدودی با قضاوت نادرست از محاکمهی گروه شیکاگو هفت در ایالات متحده، که سورکین نوشته و کارگردانی کرده است.
در ۱۹۶۸، دولت روی کار آمدهی نیکسون رأی پیگرد قانونی هفت نفر از بهاصطلاح سرکردگان یک اعتراض خشونتآمیز ضدجنگ را در کنوانسیون ملی دموکراتیک شیکاگو صادر کرد. در واقع آنها در ابتدا هشت نفر بودند اما در نهایت رهبر مشهور به پلنگ سیاه، بابی سیل، که به طرز وحشتناکی هم در دادگاه دست و پا و دهانش را بسته بودند تا ساکت نگهش دارند، رد اتهام شد. به نحوی، فیلم سعی میکند سیل را در نقش فرعی نگه دارد و تمرکز بیشترش بر این است که رفتار آن سفیدپوستهای لیبرال حراف با او چقدر ناراحتکننده است.
بعد از یک مقدمهچینی مفصل با مونتاژ تصاویر خبری در پسزمینه، مقدمات مفصلی هم از محاکمه داریم؛ و در نهایت نکتهای که باعث دستگیریشان شده بود در فلاشبک نمایش داده میشود. ساشا بارون کوهن برای نقش ابی هافمن، رهبر ضدفرهنگ هرجومرجطلب، انتخاب هوشمندانهای بود که از استندآپ کمدیهای معمولش هم گهگاه به عنوان ابزار روایت استفاده میشود.
جرمی استرانگ هم در نقش جری رابین، رفیق ریشو و بیخیال هافمن است؛ ادی ردمین در نقش تام هایدن، فعال حقوق شهروندی است؛ جان کارول لینچ در نقش دیوید دلینجر صلحطلب است؛ دنیل فلاهرتی در نقش یک معترض به نام جان فروینز است؛ الکس شارپ در نقش رنی دیویس و نوح رابینز در نقش لی وینر ظاهر میشوند. مارک ریلنس در نقش ویلیام کانستلر، وکیل حقوق شهروندی، جای زیادی برای کار ندارد، اما فرانک لانجلا با بدخلقیاش در نقش قاضی جولیوس هافمن مرتجع و عبوس، در فیلم گُل میکند. یحیی عبدالمتین دوم هم ایفاگر نقش بابی سیل است.
بیشترین دلزدگی از فیلم هم مربوط به انتخاب جوزف گوردون لویت در همان قالب ابلهانهی پسر خوب است؛ او این بار در نقش ریچارد شولتز، دستیار دادستان تصویر میشود، شخصیتی همراه با شک و تردیدهایی جدی دربارهی اینکه او در باطن چه کسی است و غالباً در جبههی متهمان چه میکند. (در واقع، گزارشهای اخیر واقعیت او را چنین توصیف میکنند: سگ پاچهگیر دولت که به سمت تریبون محکومکنندهی متهمان به یک جرم بیسابقهی غیرقابلوصف، یا وکلایشان، خیز برمیدارد و شروع به غریدن میکنند)
سورکین در اینجا چند شوخی متلکوار با اسکار دارد: جالب است وقتی که یکی از آن هفت نفر از خودش میپرسد که چرا تحت پیگرد قرار گرفته است، به طرز مضحکی با خودش نتیجهگیری میکند که اینها “جایزهی آکادمی اعتراض” هستند و کاندید شدن در آن هم به خودی خود مایهی مباهات است. استرانگ هم یک لحظهی خوب در فیلم دارد؛ وقتی که در بدو ورودش به دادگاه کسی از میان جمعیت تخممرغی را به سمت رابین پرتاب می کند و او با یک عکسالعمل آنی غیرمنتظرهی عجیب آن را میگیرد و بعد هم درست نمی داند باید با آن چه کند.
اما دوباره و دوباره، صحنهها و متنهایی داریم که جداً یک جای کارشان میلنگد. تصویر بزرگی از چهرههای (واقعی) اصلی و فرعی با ستارگان نقشهای اصلی و فرعی و اسامی شخصیتهایشان، روی پرده میدرخشد اما درام بهرهای از محبوبیت تاریخی مهم آنها به دست نمیآورد.
وقتی هم که اتفاق واقعاً مهم و دراماتیکی در فیلم رخ میدهد – به عنوان مثال، کنایه زدن مغرضانه و غیرعادی بابی سیل – همهی این جزئیات مهمل دادگاه و دردسرهای فزایندهاش، اثر آن شوک وارده را خنثی میکند. شخصی از نمایشگاه عمومی از سیل میپرسد “میتونی نفس بکشی؟”. این سوال قصد داشت با جریان “اهمیت دادن به جان سیاهپوستان” همصدا شود، اما تنها میتواند برانگیزانندهی این پرسش در ذهن باشد که آیا بهتر نبود تمام فیلم بطور متمرکز دربارهی سیل، یعنی نفر اول شیکاگو باشد.
بعدها، تام هیدن میانهرو، مناظرهی عصبی و دستپاچهای با هافمن که رادیکالتر بود، دربارهی روشهای غیرمسئولانهی اعمالش انجام میدهد و با عصبانیت میگوید که نگران است که در آینده مردم با اندیشیدن به اعتراض “به یاد تو خواهند افتاد!” واقعاً؟ هافمن اما ترجیح میداد مورد بخشش فرهنگ عمومی جامعه قرار گیرد: نه آن پلنگهای سیاه، که اصلاً موضوع به آنها مربوط نمیشد.
و بدین ترتیب، روز ۱ و روز ۲۳ و روز ۱۵۶ از ماجرای دادگاه، روی پرده به تصویر کشیده میشود و فیلم هم به خودش بابت اینکه در سویهی درست تاریخ قرار دارد تبریک میگوید و مکرراً با ذوقزدگی تمام گویی قلاب میاندازد و از ماهیهای داخل سطل ماهیگیری میکند (کنایه از کاری پیشپاافتاده). عجب محاکمهای است.