
- «قصههای عامهپسند» در زمانهای به نمایش در آمد که جهان از اسنوبیسم و باد دماغ روشنفکرها به ستوه آمده بود.
- قصههای عامهپسند نشانهای از شروع یک دوران تازه بود؛ عصر پستمدرنیسم...
- حتی نام این فیلم مشخص میکرد که چه میخواهد بگوید؛ «قصههای عامهپسند» میخواست بگوید که «هیچ» چقدر مهم است.
- کاری که تارانتینو میکند یا فاصله گرفتن از سینماست، یا فراختر کردن دایره تعریف آن.

داستان عامه پسند ماجرای دو آدمکش است که در دم و دستگاه رئیس یک گنگ بزهکار هستند. در کنار آنها ماجرای بوکسوری که قرار است در مبارزه ببازد اما چنین نمیکند و باعث میشود رئیس آن گنگ بزهکاری در شرطبندی ضرر عمدهای بکند هم روایت میشود. این بوکسور پس از برنده شدن مسابقه ناچار میشود فرار کند و کاراکترهای دیگر داستان اکثرا به شکل ساده و غافلگیرکنندهای از جریان حذف میشوند.
داستان عامه پسند نشانهای از شروع یک دوران تازه بود. عصر مدرنیسم با آن درونمایه نخبهسالارانهاش داشت به پایان میرسید و پستمدرنیسم که به غیررسمیترین جنبههای فرهنگی-اجتماعی حیات انسانها رسمیت میداد، داشت سر بر میآورد. مدرنیسم خصلت نخبهسالارانهاش را از رقیب یا دشمن قدیمیاش، یعنی سنت به ارث برده بود؛ اما پستمدرنیسم نیامد تا نوع سومی از نخبهسالاری را جایگزین موارد قبل کند، بلکه یکسره زیر میز بازی زد و گفت اصلاً همانچه که شما دون و بیارزش و بیمعنی و هزل میشمارید؛ ارزش است، رسمیت دارد، زیباست و جدی است.
حتی نام این فیلم مشخص میکرد که چه میخواهد بگوید «داستان عامه پسند» میخواست بگوید که «هیچ» چقدر مهم است. این تهی شدگی از معنا را نباید با ابزوردیسم اشتباه گرفت. مکتب ابزورد یک واکنش نخبهگرایانه به قدرت کلمات بود که در خدمت قدرتهای سیاسی قرار میگرفتند و «پروپاگاندا» را بهوجود میآوردند؛ اما آنچه پستمدرنیسم مطرح میکرد، پوچگرایی نبود، خود پوچ بودن بود، سطحی بودن بود و تصویری از آدمهای غیرسیاسی، غیراجتماعی، غیرفرهنگی و غوطهور در لمپنیسم را به سینه دیوارها چسباند.
نام این فیلم خودش گویای خیلی چیزهاست و «داستان عامه پسند» در زمانهای به نمایش در آمد که جهان از اسنوبیسم و باد دماغ روشنفکرها به ستوه آمده بود. سالها پیش از ساخته شدن «داستان عامه پسند» اتفاقات می ۱۹۶۸ در فرانسه و پیش از آن آلمان رخ داد که شورشی علیه آقابالاسرهای حوزه اندیشه محسوب میشد.
فلسفه قارهای با آن همه پیچیدگی و اغماضی که داشت، متهم اصلی در چنین اعتراضاتی بود و اگر از جنبه فرهنگی به حرف حساب کسانی که معترض بودند توجه میشد، آنها تقریبا اعتقاد داشتند که چنین فلسفهای در ساحت زیباییشناسی نتوانسته پس از چند سده بحث و جدل و سیاه کردن میلیونها صفحه کاغذ، آخر سر با یک استدلال صریح و سرراست اثبات کند که دقیقاً برتری زیباییشناختی آثار برگمان بر جکی چان چیست؟ سنت، توانسته بود دلایل برتری هنر والای خود بر هنر عامهپسند سطح پایین را لااقل مطابق معیارهای خودش توضیح دهد اما مدرنیسم از این قضیه عاجز مانده بود و تبدیل به رحم اجارهای پستمدرنیسم شد که به محض زبان درآوردن پرسید؛ اصلا چه کسی گفته فرهنگ چاقوکشهای بیمروت حومه لندن از اساتید فلسفه و ادبیات کمبریج و یا آکسفورد کمبهاتر است یا کی گفته که مرام یاکوزا از بودا زیباتر نیست؟
جهان به قدری از اسنوبیسم دوران مدرن خسته و دلزده بود که «داستان عامه پسند» را به عنوان یک ساختارشکنی رهاییبخش ستود. جشنواره کن به این فیلم نخل طلا داد و نام تارانتینو با «داستان عامه پسند» وارد فهرست بزرگترین فیلمسازان دنیا شد؛ نام کسی که قبلاً در ویدیوکلوپ جنسی کار میکرد و وظیفهاش راهنمایی مشتریان در این زمینه بود. کسی که چاقوکشی، شلیک گلوله و آتش زدن آدمها با شعله گاز برایش نه به دلایلی مثل انتقام، انقلاب، بستن راه شر یا هر انگیزه دیگر، بلکه صرفاً به دلیل باحال بودن کشت و کشتار جذاب بود.
حتی ساختارشکنی «داستان عامه پسند» در فرم روایت داستانیاش هم به سبک تجربهگرایی دوره مدرن نبود؛ بلکه به مصور شدن خاطرهگوییهای پراکنده یک لمپن پیر، کنار آتش شبانه زمستانی، برای چند نفری میماند که هنگام ماساژ دادن کف دستها با شعلهها به حرفهایش گوش میکردند. از این در آن در گفتن و ورود ناگهانی به قصههای فرعی، به جای پی گرفتن خطی که داشت پیش میرفت؛ که البته بازگشتی به خط قبلی و بستن قصه با یک پایان غیرحماسی را در پی دارد، دقیقاً خصوصیات قصهگوییهای عامهپسند در این جور پاتوقهاست.
پایان آدمها در این قصههای عامهپسند عموماً فاجعهبار هستند اما این فجایع به دلایلی بسیار ساده اتفاق میافتند و همین یک نوع غافلگیری و شوک را در مخاطب ایجاد میکند. خورخه لوئیس بورخس در اول جوانیاش داستانهای تعدادی از اوباش و لمپنهای سراسر دنیا را بر اساس واقعیت روایت کرده بود که بعدها در کتابی تحت عنوان «بورخس علیه بورخس» منتشر شد. تمام داستانهایی که به چنین افرادی در ایالات متحده ارتباط داشت، شروع و میانه و پایانی شبیه همانچه داشتند که تارانتینو در «داستانهای عامهپسند» روایت میکند.
یکی از این داستانها روایت گروههای قسیالقلب اوباش در نیویورک است و اشارهای هم به کتاب «داستان دار و دستههای نیویورک» نوشته هربرت آسبوری در سال ۱۹۲۸ میکند. مقایسه بین فیلمی که مارتین اسکورسیزی درباره همین روایت واقعی ساخت با آنچه که در واقعیت اتفاق افتاده بود، نشان میدهد که اتفاقاً این تارانتینو است که با حماسهزدایی از قصهگویی سینمایی، فیلمهایش را هر چه بیشتر به شمایل واقعی لمپنها نزدیک کرده است.
گندهلات بزرگی که در فیلم اسکورسیزی نامش عوض شد و دنیل دی لوئیس نقش او را بازی میکرد، در واقعیت هم وقتی کسی را میکشت روی چماقش یک خط میانداخت اما برخلاف نمایش اسکورسیزی، در یک نبرد باشکوه با رئیس گروه خرگوشهای مرده کشته نشد. او به زندان رفت و وقتی برگشت همه افرادش پراکنده شده بودند و کسی تحویلش نگرفت. سپس چند بار تلاش کرد با شلوغبازی در شهر اعتبار گذشتهاش را بازیابی کند که نتوانست و در قهرمان شدن برای ارتش هم ناکام ماند.
بورخس پایان داستان این فرد را چنین روایت میکند؛ «روز ۲۵ دسامبر ۱۹۲۰، صبح زود، جسد مونک ایستمن در یکی از خیابانهای مرکزی نیویورک پیدا شد. ۵ گلوله در بدنش فرو رفته بود. گربهای که مرگ را نمیشناخت، با نوعی تردید دور او میگشت». مرگ او همانقدر ساده و غافلگیرکننده است که آدمها در فیلمهای تارانتینو میمیرند؛ مثلاً شخصیت وینسنت وگا با بازی جان تراولتا در همین «داستان عامه پسند» که از دستشویی بیرون آمد و ناگهان مرد… ما معمولا به نوع دستکاری امثال اسکورسیزی در واقعیت، برای تبدیل کردن آن به سناریو، میگوییم سینما، اما کاری که تارانتینو میکند یا فاصله گرفتن از سینماست، یا فراختر کردن دایره تعریف آن.
وقتی به «داستان عامه پسند» از این جهت توجه میشود که چرا در آن دوره تا این حد مورد توجه قرار گرفت، فرم روایت غیرخطی آن مد نظر قرار میگیرد یا دیالوگهای بیربط و پارادوکسیکال آن؛ اما هیچکدام از این چیزها در همان دورهای که در تارانتینو این فیلم را ساخت، بیسابقه نبودند. آنچه «داستان عامه پسند» را بیسابقه میکرد، صراحت و اعتماد به نفس آن در رسمیت دادن به جنبههای طرد شده و ناهنجار زندگی اجتماعی بود. تارانتینو جامعه بشری را یک جنگل تکنولوژیزه شده نشان میداد و قاعده جهان فیلمهایش، قاعده چنین جنگلی بود. جنگلی که به جای پنجه و دندان، گلوله و چاقو در آن ابزار بود و این همان جنبه تکنولوژیک چنین حیات وحشی است.
طبیعتا دشوار است که بشود همه را برای اهمیت دادن به چنین چیزهایی قانع کرد اما یکبار تارانتینو مجلههای عامهپسند قدیمی را تفریحاتی ارزان و یکبار مصرف توصیف کرده بود که شما آنها را به صورت لولهشده در داخل جیب خود نگه میدارید، یا از آنها برای خاراندن خود و یا کشتن مگس استفاده میکنید، اما هر بار که بازشان میکنید به سختی میتوانید جلوی خود را برای خواندن مطالب آنها (که انگار هیچگاه پایان ندارند) بگیرید.