
- «درخت گردو» برخلاف خیل عظیم فیلمهای جنگ ۸ ساله، میتواند مجددا لحظات اعدام صدام را به یادتان بیاورد.
- شرح و نمایش فاجعه اول در «درخت گردو» به شدت در سینمای ما بینظیر است.
- اغلب نقشهای «درخت گردو» آدمکهایی هستند که برای پر کردن فضا در فیلم حضور دارند.
- فیلم تلاش زیادی میکند تا به شعار نرسد اما نمیتواند.

«درخت گردو» بر خلاف خیل عظیم فیلمهای جنگ ۸ ساله، میتواند مجددا لحظات اعدام صدام را به یادتان بیاورد و بابت وقوعش نفس راحتی بکشید، احساساتتان را با چاشنی ترحم و اندوه برانگیزد، تاریخ را در ذهن شما محاکمه کند و نهایتا ممکن است این فیلم تاثیرگذار نه فقط جنگ ۸ ساله را، بلکه تمامی جنگهای تاریخ را برایتان بیهوده جلوه دهد. چرا که اینجا در «درخت گردو» خبری از رشادتهای تخیلی و یکطرفه و آرمانگرایانه برخی فیلمهای دفاع مقدسی نیست، بلکه همچون (فقط از نظر موضوع و نه شکل سینمایی) دشت گریان آنجلوپولوس را تداعی کند.
«النی» در آن فیلم فقط در حال رنج کشیدن از جنگ است. از کودکی و آوارگیاش تا مرگ پسرهایش در جنگی دیگر. بنابراین مضمون یک فیلم میتواند چگونگی وقوع یک جنگ باشد یا اینکه تاکید گذاشته شود بر روی شخصیتی واحد، به گونهای که انگار کل این جنگ بر روی شانههای او آوار شده. این موضوع، وحدت روایت در «درخت گردو» است و شخصیت واقعی و بازسازی شده قادر در مرکز رویداد تلخ سردشت قرار دارد. «درخت گردو» شرح رنجی است که یک کرد سردشتی از جنگ شیمیایی کشیده است و تمامی خانوادهاش را در این رویداد از دست میدهد.
بنابراین شرح و نمایش فاجعه اول در «درخت گردو» به شدت در سینمای ما بینظیر است. فاجعه مهجور، که در سایه جنایت حلبچه کمتر بدان توجه شده بود. فیلم موفق میشود به تمامی، احساسات مخاطب را درگیر خود کند. آنجا که حتی فکر کردن به کلمه «کرد»، در ایران کنونی یا حتی در جغرافیای غربی ایران و همسایگانش، اشتراکی فرهنگی را به خاطر میآورد که با اندوه همراه است. کلمه «کرد» فارغ از معنای جغرافیاییاش از نظر جامعهشناسی و تاریخ نیز گریهآور است.
کلمهای که به رنج میخ شده و همچنان هم این معنای ناموزون را با خود حمل میکند. «درخت گردو» آوارگی تقدیرگون کردها که حکایتی تاریخی است را در مرکز توجه قرار میدهد و در فیلمنامه برای این محتوا با اتکا بر موتیف و درونمایه حساب ویژهای باز شده است. اما فاجعه دوم، که کاملا در نقطه مقابل جذابیت بصری اولی قرار دارد، تولید و خلق نقش است. بیایید خودمان را به جای کارگردان بگذاریم، آن زمان که برای توضیح نقش بازیگرانش، مثلا بازیگر نقش «هما» با او گفتگو میکند. کارگردان درباره این نقش به او چه میگوید؟ «راوی اصلی فیلم هستی اما از ابتدا تا پایان باید مات و مبهوت نگاه کنی، کمی گریه و کمی رنج کشیدن از درد شیمیایی شدن، ضمنا از الان تا روز تصویربرداری فقط سرفه کردن را تمرین کن!» دیگر چه؟ هیچ! هیچ پستی و بلندی، هیچ عملی که جز به شیمیایی شدن به چیزی دیگر ربط داشته باشد، در این نقش نیست.
اغلب نقشهای «درخت گردو» آدمکهایی هستند که برای پر کردن فضا در فیلم حضور دارند. نقش هما به جز اینکه بار روایت را به دوش میکشد و البته این زاویه دید هم جای بحث دارد، از نظر نقش، بدون شک کاراکتری بیکار و منفعل است. نقش دیگر، دکتر است با لکنتی تصنعی، بیمایه و بیهویت. هیچ فراز و فرودی ندارد. کارش مثل میلیونها پزشک دیگر در ساحت ملودرامها دلداری دادن است و انتقال خبر تلخ مرگ بیمار. در مورد بازی مهران مدیری نمیخواهم حرفی بزنم. (قاعدتا زمانی از بازی در تحلیل فیلم حرف میزنم که نقش و بازی در تاویل اثر تاثیر بگذارد) اما شگفتانگیز اینکه انتخاب این میمیکِ آشنای کمدی در قالب این نقشِ تلخ را به شدت هنرمندانه و خلاقانه میتوان تفسیر کرد. بله خلاقانه! فقط جرات یا خرق عادت فیلمساز نیست که او را مجاب کرده است از مهران مدیری در اوج تلخی بمباران شیمیایی در وسط مرگهایی به شدت تلخ استفاده کند.
این انتخاب یک زیرکیِ شاید ناخودآگاه یا آگاهانه است که معناهایی را در کلیت اثر ایجاد میکند. از این منظر که فیلم با هوشمندی نقدی اساسی بر نحوه درمان شیمیاییشدگان کرد دارد. تصورش را بکنید یک بیمارستان، لشگر مردمی تاول زدهای را به داخل راه نمیدهد و آنها را به حمامی در شهر میفرستد. امکانات بیمارستانی در فیلم، نقدی را شامل شرایط زمانه در سال ۶۶ میکند که حتی با وجود قبول کمبود امکانات و دانش برخورد با پدیده بمب شیمیایی نیز قابل تامل است. انگار علاوه بر جنایت عراق، سردشتیها شاهد جنایتی خودی نیز هستند. بیرون انداخته شدن از بیمارستان یکی از تاثیرگذارترین لحظات فیلم است. از امداد خبری نیست و آدمها برای متولیان جنگ، پشیزی ارزش ندارند.
یک نقد فرا فیلمیک! این انتخاب، تیر خلاص فیلم در نقد شرایط زمانی بمباران شیمیایی سردشت به کمتوجهی آغازین بمباران است و به شدت حساب شده. اما جدای این انتخاب، بازیگر به هیچوجه موفق به ادای لایه استعاری نقش نمیشود. خود نقش نیز پرداخت کارشدهای ندارد و نهایتا تنها نکتهاش همان انتخاب است.
فاجعه سوم، رها کردن روایت در بستر تاریخی است. نه اینکه الزاما نیازمند وجود قصه باشیم اما اینگونه هم نیست که فیلم میانهای مشخص نداشته باشد و تنها بر رویدادهایی حول محور بمباران شیمیایی و مصائب بعد از آن اکتفا کند. این قبیل فیلمنامهها، غالبا پایانپذیر نیستند مگر با مرگ شخصیت اصلیاش! فیلمنامه میتوانست به این دلیل که ماجرای کودکان قادر را در اولویت دارد، با شمایلی بهتر و زمینهچینی دقیقتری، به اجماع برسد. به طور مثال کودکانِ قادر نه فقط به معنای عشقی پدر و فرزندی، بلکه به مثابه یک علت یا ماجرا به رویداد اصلی متصل میشدند. در حالت کنونی تنها شاهد این هستیم که روایت فقط به سرگذشت تاریخی میپردازد و یک خاطرهگویی سینمایی است.
فیلم تلاش زیادی میکند تا به شعار نرسد اما نمیتواند. گرچه فارغ از این فیلم، به صورت کلی گاهی نمیشود این اندوه بیپایان «کرد» و «کرد بودن» را حتی در مدیومهای دیگر نیز بدون شعار بیان نمود. حتی در شعرهای کردها و یا موسیقی قومیشان. رنج کردها در خلق هنری، مثل یک استثناست که شعارپردازی را در خود حل میکند. (حتی این متن هم که درباره رنج کردهاست دارد بیاختیار به شعار نزدیک میشود!!) حرکت کولبران ابتدایی و پایانی فیلم که حتما هم باید از کنار جنازه قادر بگذرند، از یک منظر شعار است. اینکه به شکل وصله و پینه به ماجرای سرگذشت قادر چسبیده است.
اما از سویی دیگر یک کنایه نیز هست که میتواند فکربرانگیز باشد. ملتی که از کنار گذشتهاش و اکنونش، یعنی فاجعهای که زیر درخت گردو دفن میشود، بیتفاوت عبور میکنند. این ملت به خاطر رنج تقدیر گونهشان و حکم عقب نگه داشتهشدنشان، حتی فرصت ندارند لحظهای زیر این درخت گردو بایستند و به تاریخ خودشان نگاه کنند.