
- سینمای پس از انقلاب بهمن فرمانآرا آشکارا سینمای مرگمحور است.
- در فیلمهای او همیشه نویسنده یا هنرمندی وجود دارد که ناتوانی در خلق یک اثر هنری را معادلی برای مرگ درنظر میگیرد.
- فرمانآرا حد و مرزی را برای این دنیای خودساختهاش در نظر نمیگیرد و به همین دلیل ادامه همراهی داستان را از مخاطب سلب میکند.
- «دلم میخواد» فقط و فقط متشکل از یک ایده است و هیچ داستانی برای روایت کردن ندارد.

سینمای پس از انقلاب بهمن فرمانآرا آشکارا سینمای مرگمحور است. سینمایی که عمدتاً پیرنگهایش را حول دغدغههایی نظیر مرگ، اضطراب مرگ، مرگاندیشی و این قبیل مسائل شکل میدهد. اوج این مرگمحوری را در سهگانه مرگ وی شاهد هستیم؛ یعنی فیلمهای «بوی کافور، عطر یاس»، «خانهای روی آب» و «یک بوس کوچولو». البته مرگ تنها به این سهگانه ختم نمیشود و در دیگر فیلمهای فرمانآرا نیز ردپای آن را احساس میکنیم.
«دلم میخواد» اما با آثار قبلی وی متفاوت است. اضطراب مرگ در فیلمهای پیشین وی درنهایت به مرگ شخصیت اصلی داستان یا یکی از دوستان و نزدیکانش ختم میشد. در سوی مقابل اما در «دلم میخواد» اضطراب مرگ به دست فراموشی سپرده میشود و شخصیت اصلی کمر به شادی میبندد تا مرگ را از یاد ببرد.
فرمانآرا که تا مدتها پس از انقلاب اسلامی امکان ساخت فیلم برایش فراهم نشده بود، به محض مهیا گشتن شرایط، الکن بودن چندین سالهاش را در شمایلی ویژه، که حالا جزئی از سبک اوست، وارد آثارش کرد. در فیلمهای او غالباً نویسنده یا هنرمندی وجود دارد که ناتوانی در خلق یک اثر هنری را معادلی برای مرگ درنظر میگیرد و در عین حال درگیر مرگ نیز هست.
بهرام(رضا کیانیان)، نویسندهای که مدتهاست از ناتوانی در نوشتن رنج میبرد، در آستانه پیری قرار دارد و با اضطراب مرگ دست و پنجهنرم میکند. او خبرهای ناراحتکننده دوستانش را دائماً میشنود و هر دم مرگ نزدیکانش به او اطلاع داده میشود. بهرام در یک جهان غمزده و مرگآور نفس میکشد، تا اینکه بر اثر یک تصادف زنگ موسیقی شادی در گوشش طنینانداز میشود. اینجاست که مهمترین تفاوت «دلم میخواد» با سایر آثار فرمانآرا آشکار میگردد. دیگر قرار نیست مرگ تمام وجوه کاراکتر اصلی قصه را در بر بگیرد، بلکه حالا وقت آن است که شخصیت اصلی مرگ را به دست فراموشی بسپارد.
مادامی که این موسیقی شاد به گوش بهرام میرسد؛ زندگی او متحول میگردد، دیگر بیش از این غرق مرگاندیشی نمیشود و حتی امکان نوشتن را باز مییابد. یحتمل این موضوع از آنجا میآید که فرمانآرا دیگر خود را هنرمندی که نمیتواند اثری خلق کند نمیبیند، بلکه خود را فیلمسازی میداند که شرایط برایش محیاست؛ و این امکان خلق اثر برای او، به مثابه زنده بودن است. به همین دلیل مرگاندیشی در آثار قبلی جایش را به فراموشی مرگ میدهد.
هر آنچه گفته شد، به شرطی قابل قبول و واجد ارزش است که در فرم و ساختاری متناسب با موضوع ارائه گردد؛ چیزی که در «دلم میخواد» خبری از آن نیست. از آنجایی که جهان فیلمیک فرمانآرا خیالانگیز و فانتزی است، میتوان برخی مسائل را به دیده اغماض نگریست و آنها را پذیرفت. اما فرمانآرا حد و مرزی را برای این دنیای خودساختهاش در نظر نمیگیرد و به همین دلیل ادامه همراهی داستان را از مخاطب سلب میکند. به عنوان نمونه چیزی که از همان ابتدا ضربهاش را به پیکره اثر وارد میکند و تا انتها تاثیرش کاسته نمیشود، تغییر رویه بهرام با یک موسیقی است که بیشتر به یک شوخی میماند تا منطقی برای سوار کردن کل فیلم بر آن.
«دلم میخواد» فقط و فقط متشکل از یک ایده است و هیچ داستانی برای روایت کردن ندارد. فیالواقع فرمانآرا در هنگام نگارش فیلمنامه، قصد داشته قصهای بنویسد که در آن شخصیت اصلی، مرگ را به فراموشی میسپارد و زندگی بهتری را تجربه میکند. اما از پس خلق یک درام بر ایدهاش برنیامده است.
همان قدر که «دلم میخواد» از داشتن یک پیرنگ منسجم محروم است، به همان میزان پر از خردهپیرنگهای بیمورد و اضافی است که در ساختار فیلم جا نمیافتند. خردهپیرنگها از یک طرف محملی برای پوشاندنِ ضعفِ نبود پیرنگ گشتهاند، و از طرف دیگر کشش نداشته داستان را جبران میکنند. اما با این حال باز هم مثمر ثمر واقع نمیشوند و نیمی از فیلم به یک موزیک ویدیو بدل میگردد.
مساله دیگری که از تاثیرگذاری بیشتر فیلم میکاهد، به انتخاب بازیگران مربوط میشود. کارگردان در سکانسی که در اتاق یک روانشناس اتفاق میافتد، تعداد زیادی از بازیگران نام آشنا را در کنار هم ردیف میکند. بازیگرانی همچون رویا نونهالی، صابر ابر، بهناز جعفری، پردیس احمدیه و … که بازی هر کدام از آنها در این سکانس حتی به یک دقیقه هم نمیرسد.
از فرمانآرا انتظار میرود که بداند حضور یک چهره در فیلم، سوای از کاراکتر و نقشی که بازی میکند، خیل عظیمی از خوانشهای متفاوت را رقم میزند که به شخصیت آن بازیگر در دنیای واقعی و نقشهایی که قبلا بازی کرده است، مربوط میشود. این موضوع حتی در انتخاب محمدرضا گلزار به عنوان پسر بهرام نیز خود را نشان میدهد. انتخاب بازیگران اشتباه باعث شده تا مخاطب نتواند تمام توجهاش را به فیلم دهد و موجبات یک فاصلهگذاری ناخواسته را فراهم کرده است.
«دلم میخواد» فیلمی است با همان عناصر ویژه سینمای فرمانآرا، اما در سمت و سویی متفاوت با آثار پیشین. به هر روی به نظر میرسد فرمانآرا به حرفهایی که در این فیلم میزند اعتقاد چندانی ندارد، پس بدیهی است که با فیلمی ضعیفتر نسبت به سایر آثارش مواجه باشیم.