
«راه رفتن روی سیم» ششمین فیلم بلند سینمایی احمدرضا معتمدی است که فیلمنامهاش را نیز معتمدی نوشته و مانند تمام سالهایی که فیلمسازی کرده، تلاش داشته تا تجربهای جدید در ژانر را ارائه دهد.
ششمین فیلم احمدرضا معتمدی در شمار فیلمهای متعددی قرار میگیرد که در ظاهر میخواهند دربارهی موضوعی خاص صحبت کنند و به طور ویژه دغدغهای را زیر ذره بین قرار دهند، اما نه موفق میشوند که به دغدغهی مدنظرشان بپردازند و نه در بیان موارد دیگری که به طور ناگهانی و اتفاقی در مسیر فیلم از ابتدا تا انتها پیش میآید، موفق هستند. فیلمهایی که این روزها در سینمای ما کم نیستند و نزول سطح کیفی فیلمها و به طور کلی سینما را در آنها به وضوح میتوان دید.
«راه رفتن روی سیم» قصهی مردی شهرستانی است که برای کار به تهران آمده و به طور ناگهانی توسط دختر یکی از آشنایانش با یک گروه موسیقی زیرزمینی آشنا میشود و به ناچار با آن گروه مجبور به ترک ایران شده و درگیر مسائل و مشکلات زیادی میشود
فیلمی در مسیر یک انحطاط
این پلات دوخطی برای بیان حرفهای فراوانی که درون ذهن فیلمساز بوده قطعا کافی نیست و فیلمی که بنا دارد تا در یک ژانر خاص و از موضوعی خاص حرف بزند، قطعا نیاز به کند و کاو بیشتر و البته عمق بیشتری در پیرنگ دارد. بعد از همین اتفاق ابتدایی، «راه رفتن روی سیم» در مسیر یک انحطاط کامل سینمایی قرار میگیرد. اشارات روانشناسی و فلسفی فیلم به هیچ کار نمیآیند و اثر آنقدر گیج و گم است که روی هیجیک از ابعادش نتوان حساب کرد.
تلاش احمدرضا معتمدی برای نمایش مشکلات و مصائب یک گروه موسیقی زیرزمینی، تلاشی کاملا شکست خورده و ناقص است، فیلم در پرداخت شخصیتها و روابطشان با یکدیگر و البته معرفی شخصیت یا شخصیتهای اصلی کاملا دچار مشکل است و تلاقی زندگی این شخصیتها و میزان تاثیرپذیری و تاثیرگذاری آنها را به هیچ وجه نمیتوان باور کرد.
نگاه عجولانه و سرسرانه به یک موضوع بکر
فضای فیلم برای نمایش فشارها و استرسهای یک گروه موسیقی زیرزمینی به هیچ وجه درست از آب در نیامده و نه کار تحت فشار آنها به خوبی نمایش داده میشود و نه دلایل اینکه آنها چرا میخواهند سفر کنند و برای همیشه از ایران بروند. شخصیتی که احمد مهرانفر نقش آن را بازی میکند و به ظاهر شخصیت اصلی فیلم است، نه مشخص است که از کجا آمده و رابطهی او با خانوادهی تهرانی چیست و نه مشخص میشود چرا تن به حضور در کنار گروه موسیقی زیرزمینی میدهد.
این میزان از ناقص بودن شخصیت اصلی در یک فیلم میتواند در نوع خود بیسابقه باشد. در واقع نگاه عجولانه و سرسرانهی معتمدی به سوژهای که فکر میکرده بسیار بکر است و عدم تحقیق درست دربارهی یک گروه موسیقی زیرزمینی و در پی آن عدم پرداخت درست این گروه باعث شده تا هیچ کدام از اعمال و واکنشها درست از آب در نیاید و کوچکترین میزان تاثیرگذاریای در فیلم از سوی بیننده حس نشود و بیننده هیچ تفکر و دید درستی نسبت به مصائب و مشکلات یک گروه موسیقی زیرزمینی نداشته باشد.
اثری بدون اطلاعات درست
وقتی بناست تا از یک معضل خاص که عموم بینندگان از آن اطلاعی ندارند در سینما سخن گفته شود، باید اطلاعاتی به موقع و به اندازه به بیننده داده شود تا بیننده بتواند خود را همراه با شخصیتها و قصه (اگر وجود داشته باشد) ببیند و راهی برای ادامه دادن مسیر فیلم بیابد. حال، ما در «راه رفتن روی سیم» ظاهرا یا یک معضل کاملا خاص از قشری خاص طرف هستیم که تاکید فیلم هم بر روی نوع کار این گروه و گرهافکنی اصلی آن در شکل مواجهه این قشر خاص با مشکلات پیشرویشان است.
پس باید زیرو بم کار آنها، مصائب پیشرویشان و کشمکشهایی که دارند به خوبی بیان شود، تا عکسالعملهایشان و آن تصمیم بزرگی که میگیرند هم قابلباور باشد. این در حالی است که در فیلم کوچکترین اطلاعات درستی به ما برای درک شرایط داده نمیشود و این ضعف فیلمنامهای که سراسر اثر را فراگرفته، باعث شده تا بخشهای دیگر نیز هیچ سر و شکل درستی نداشته باشند.
شخصیتهایی که درست پرداخت نشدند
شخصیتهای ناقص که از پس همان فیلمنامهی ضعیف آمدهاند کاملا گیج و گم در جریان فیلم هستند، عدم پردازش درست شخصیتها و قرارگرفتن آنها در موقعیتهایی که نمیتوان باورشان کرد و عدم ارائه تعریف درست از کارکرد آنها در پیشبرد درام باعث شده تا بیننده نتواند کوچکترین میزان همذاتپنداری را با آنها داشته باشد و آنها مانند شخصیتهای فنی یک فیلم که کمترین میزان اثرگذاری را دارند به حال خود رها شوند.
تعدد شخصیتهایی که به هیچ وجه تعریف درستی ندارند باعث شده تا فیلمساز بخواهد با هر ترفندی که شده دلایلی برای حضور آنها در صحنهها بتراشد و به هیچ وجه به منطقی بودن یا نبودن آنها فکر نکند. بارزترین و فاجعهبارترین نمونهی این اتفاق را هم در شخصیت پدر دختر که هومن برقنورد نقشش را بازی میکند میتوان دید، جایی که نه تعریف درستی از روابط شخصی او به بیننده داده میشود، نه دلیل منطقیای برای گریزان بودن دختر از او و نه میزان اهمیت شغل و موقعیتش، و این اتفاق در جایی به اوج فاجعه میرسد که او به طور ناگهانی و به بدترین شکل ممکن سر از کشتی قاچاق در میآورد تا مثلا بتواند سرنوشت دخترش را پیگیری کند، و این حضور بد، با صحنهها و اتفاقات بی منطق داخل کشتی و البته بازی ضعیف برقنورد تکمیل میشود. سایر شخصیتها نیز حال و روز بهتری ندارند و به هیچ عنوان نمیتوانند نماینده قشر خاصی از جامعه باشند و بازیهای بسیار ضعیف بازیگران که از پس همین شخصیتپردازی بد و عدم تسلط کارگردان بر ویژگیهای این شخصیتها میآید، ضعفهای دیگر فیلم را کامل میکند.
اثر پر از شکاف
«راه رفتن روی سیم» که نامش را نیز از یک فیلم خارجی وام گرفته، پر است از شکافهای بزرگ فیلمنامهای و کوچکترین کشمکشی در درام خود ندارد. در واقع میتوان گفت اصلا درامی شکل نمیگیرد تا در پی آن کشمکشی به وجود آید و بتواند دغدغهی مد نظرش را بیان کند و تا حدی نیز اثرگذار باشد.
این فیلم نیز همانند بسیاری از فیلمهای دیگر سینمای ما فدای حرف بزرگی شده که قصد داشته آن را مطرح کند. این حد از مقهور شدن در آن شعارزدگی فیلم و این حد از عدم تسلط بر موضوع، شخصیتها و مضمون فیلم، از کارگردانی که پیش از این نشان داده میتواند کارهای خوبی در ژانر انجام دهد (به یاد بیاوریم فیلم «قاعده بازی» را) میتواند یک فاجعه تلقی شود.
حال اینکه اگر بحث تجربهگرایی در میان بوده و دغدغهی فیلمساز در پی انتخاب این موضوع، رسیدن به یک تجربهی جدید در سینمای ما بوده، قطعا این موضوع نیز با این حجم از سهلانگاری در متن و اجرا، به شکست منتهی شده است. فیلم تنها قصد این را داشته تا حرفی را بزند، اما این حرف را بدون این که فضایی برای بیننده بسازد و بتواند شخصیتهایش را سر و شکل دهد بیان میکند و تمام ضعفهایش را پشت آن حرف به ظاهر بزرگ قایم کرده است و آن قدر تعداد اشکالات و شکافها در اثر زیاد هستند که فیلم از همان ابتدا از دست میرود و از جایی که شخصیتها تصمیم به فرار میگیرند و وارد کشتی میشوند تبدیل به یک فاجعهی سینمایی میشود و پایان بندی فیلم تمام اشکالات و ضعفهای آن را یک جا جمع میکند و به بینندگان عرضه مینماید.