
- چهارمین وسترن لئونه برای او فیلمی هالیوودی و در واقع بلاکباستر به حساب میآمد.
- کاراکتر هارمونیکا نه تنها در میان کاراکترهای این فیلم که حتی در میان دیگر وسترنهای لئونه از جایگاه ویژهای برخوردار است.
- این نخستین بار است که او در یکی از وسترنهایش شخصیت زنی را خلق کرده که انگیزه دارد، فعال است و در درام نقشی کلیدی ایفا میکند.
- سوای از شخصیتپردازی چیزی که «روزی روزگاری در غرب» را در میان وسترنهای لئونه برجسته میکند، نگاه کلان وی به مقولهی تمدن است.
- صدای محیط در این فیلم به شکل قابل ملاحظهای نقشی حیاتی ایفا میکند.

لئونه پس از سهگانهی دلار با بازی افسانهای کلینت ایستوود پیشنهاد پارامونت را مبنی بر ساخت یک وسترن اسپاگتی دیگر پذیرفت. سهگانهی لئونه با تمام بزرگیاش شامل فیلمهایی اروپایی و کم بودجه بود، اما چهارمین وسترن اسپاگتی لئونه برای او فیلمی هالیوودی و در واقع بلاکباستر به حساب میآمد.
این ابعاد عظیم بیش از هر چیزی در تیم بازیگری رنگارنگ فیلم نمود یافته است. هنری فوندا، جیسون روباردز، چارلز برانسون و کلودیا کاردیناله که هر کدام به تنهایی میتوانند عامل موفقیت یک فیلم باشند، همگی برای چهارمین وسترن لئونه گرد هم آمدند.
این بازیگران با نقشهای متمایزشان از هم (به جز کاردیناله) همچون «به خاطر چند دلار بیشتر» و «خوب، بد، زشت» رابطهای مثلثی تشکیل میدهند؛ هارمونیکا با بازی برانسون (خوب)، فرنک با بازی فوندا (بد) و شایِن با بازی روباردز (زشت).
لئونه با سهگانهی مرد بینام نشان داده بود که عادت به شگفتزده کردن تماشاگر دارد. بنابراین عجیب نیست که «روزی روزگاری در غرب» نیز پر از بداعتهایی باشد که سبب گردد تا انگشت حیرت به دهانمان ببریم. نوآوریهای لئونه در راستای بودجهی فراوانش بیش از هر چیز در استفادهی از ستارگان و شخصیتپردازیهای متمایز متجلی میشود.
او از هنری فوندا که با نقشآفرینی در فیلمهایی نظیر «خوشههای خشم» و «مرد عوضی» یک شمایل معصوم و درستکار از خودش ارائه داده بود، تصویری یکسر متفاوت خلق میکند. شمایلی از یک مرد سیاهپوش، سنگدل، سرد و چشم آبی که به راحتی نه تنها زن و مرد بلکه کودک میکشد. بازی بینظیر فوندا در این نقش نیز به تصویری که لئونه مدنظر داشته بسیار کمک کرده است.
کاراکتر هارمونیکا نه تنها در میان کاراکترهای این فیلم که حتی در میان دیگر وسترنهای لئونه از جایگاه ویژهای برخوردار است. انگیزهی مرد بینام (ایستوود) در سهگانهی مورد نظر برای هر کنشی دلار بود؛ حتی اگر درنهایت موجب اصلاح جامعه شود. اما هارمونیکا چنین نیست. انتقام برادری که در گذشته به دست فرنک به قتل رسیده، انگیزه وی برای هر حرکتی است. همین موضوع باعث گشته تا لئونه در فیلمش از فلاشبک استفاده کند. تمهیدی که در وسترن معمول نیست اما لئونه آن را امکانپذیر میکند.
متمایزترین شخصیتپردازی لئونه اما در کاراکتر جیل مکبین (کلودیا کاردیناله) پدیدار میشود. این نخستین بار است که او در یکی از وسترنهایش شخصیت زنی را خلق کرده که انگیزه دارد، فعال است و در درام نقشی کلیدی ایفا میکند. برای ژانر تماما مردانهی وسترن که تصویری کلیشهای از زن ارائه میدهد، وجود کاراکتر زنی فعال امتیاز ویژهای بهشمار میرود. بدین لحاظ فیلم لئونه بیش از هر فیلم دیگری به وسترن نیکلاس ری، یعنی «جانی گیتار» نزدیک میشود.
سوای از شخصیتپردازی چیزی که «روزی روزگاری در غرب» را در میان وسترنهای لئونه برجسته میکند، نگاه کلان وی به مقولهی تمدن است. دوگانهی تمدن/طبیعت وحشی که یکی از مهمترین مولفههای ژانر وسترن است، در سهگانهی دلار حضوری چشمگیر داشت؛ اما لئونه در اینجا یک قدم جلوتر میرود و تمدن را به عنصری سیال در فیلم تبدیل میکند.
دلار و سکهای که در تریلوژی مرد بینام انگیزهی حرکت کاراکترها بود، در اینجا جای خود را به زمین (بخوانید تمدن) میدهد. زمین بایری که قرار است چندی دیگر با عبور راهآهن بدل به شهری کوچک گردد و از دل آن تمدن زاده شود. تصاحب این تکه زمین است که نسبت کاراکترها را با یکدیگر تعیین میکند.
نگاه ایجابی لئونه به تمدن در سکانسی که جیل از قطار پیاده و به شهر وارد میشود، بار دیگر آشکار میگردد. موسیقی شورانگیز و حماسی انیو موریکونه شروع به اوج گرفتن میکند و ما جیل را سوار بر درشکه در حال گذر از شهر میبینیم. بیدلیل نیست که لئونه، موریکونه را فیلمنامهنویس خویش میداند، چرا که در این سکانس دیدگاه خوشبینانهی او به تمدن تنها با موسیقی موریکونه میسر گشته، و نه با هیچ چیز دیگر.
هرچند که در آثار لئونه سنگینی موسیقیهای موریکونه همیشه احساس میشود، اما او در «روزی روزگاری در غرب» دست به تجربهای زد که به اندازهی کارهای موریکونه تاثیرگذار و مهم است. صدای محیط در این فیلم به شکل قابل ملاحظهای نقشی حیاتی ایفا میکند. چه در سکانس ابتدایی فیلم که صدای آسیاب بادی حسی از گذر زمان را القا میکند، و چه در سکانس حملهی فرنک به خانوادهی مکبین که قطع و وصل شدن صدای جیرجیرکها نشان از حضور افراد بیگانه دارد.
برای آنکه یک فیلمساز تا ابد به قدرت خود در کارگردانی ببالد، داشتن یک سکانس در کارنامهاش همچون سکانس افتتاحیهی «روزی روزگاری در غرب» کافی است. اگر کارگردانهای ناشی و نابلد هیاهو برای هیچ درست میکنند، لئونه از هیچ هیاهو خلق میکند و سکانس ابتدایی این فیلم مصداق بارز چنین سخنی است.
سکانسی پانزده دقیقهای که در آن بدون کوچکترین استفادهای از موسیقی، درام و دیالوگ، حس وصفناپذیری از سکوت و انتظار و تعلیق خلق میشود. تنها عنصری که در اینجا نقش پدیدآورنده دارد، فقط و فقط دوربین و دکوپاژ لئونه است. از کارگردانی که سه وسترن جریانساز را در کارنامهی خویش دارد جز این انتظار دیگری هم نمیشود داشت. شاهکار ساختن مرام چنین فیلمسازی است.