
- «ریشهی سیاه ما رینی»، ناکامیهای هنرمندان سیاهپوستی را به تصویر میکشد که جامعه، شیادانه در مقابلشان قد علم میکند.
- وقتی دیویس ترانهی اصلی را اجرا میکند، چنان ملموس است که گویی استعداد رینی در او حلول میکند.
- شایستگی رینی در مقابله با مقامات سفیدپوستی که در پی سودجویی از صدایش هستند، روشنگر یک نوع قصور اخلاقی در اموری میشود که سالها بعد صدایش درمیآید.
- فیلم رویهمرفته یک بازسازی بینقص است، طوری که در وهلهی اول خدشهای به نمایشنامه وارد نمیکند.

«ریشهی سیاه ما رینی» با یک اجرای رعدآسا از موسیقی بلوز شروع میشود و با یک ضربهی مهلک هم به پایان میرسد. هر دو لحظه، انرژی تر و تازه و هیجان درست و بجایی به نمایشنامهی سال ۱۹۸۲ آگوست ویلسون تزریق میکنند، که آغازگر مجموعه نمایش ۱۰ قسمتیاش به نام چرخهی پیتسبورگ است. اما در این میان، فیلم در محدودهی آشناتری گام برمیدارد.
فیلم ویترینی برای بازیگری ویولا دیویس است که در نقش خوانندهای جذاب و بینظیر ظاهر میشود و بازیگر مرحوم چادویک بوزمن، در نقش ترومپتنواز متقلبی ظاهر میشود که در کمین است تا نور صحنه را برباید. کارگردان این اقتباس محترمانه، جورج سی. وولف، با بهرهگیری از رنگهای گرم و کلوزاپهای زنده به این مواد خام اولیهی کار جان میبخشد. صرف نظر از چند نمونه اختلاف، وولف و فیلمنامهنویسش رابن سانتیاگو هادسون تقریباً تمام نمایشنامه را به فیلم درآوردند.
مواجهه با فیلم برای هواداران کهنهکار ویلسون و مخاطبان تازهکار یکسان است؛ ترکیب کار آنقدر نیرومند است که بگذارد این اثر تلخ و شیرین در وصف “مادر موسیقی بلوز”، درونمایههایش را به معرض نمایش بگذارد. بعد از یک نمونه پرداخت قدرتمند از مجموعه نمایش حلقهی پیتسبورگ در فیلم «حصارها» از دنزل واشنگتن (که در این فیلم به عنوان تهیهکنندهی کار است)، اقتباس دوم از آن، یعنی «ریشهی سیاه ما رینی» ناکامیهای هنرمندان سیاهپوستی را به تصویر میکشد که جامعه، شیادانه در مقابلشان قد علم میکند؛ چنان که آن خوانندهی بزرگ با گروه آتشینش در یک بعد از ظهر داغ شیکاگو، دربهدر به دنبال یک استودیوی ضبط میگردند و این مبارزه و جدل تا دقایق پایانی ادامه دارد.
بعد از مقدمهای کوتاه بر اجرای صحنهی پرانرژی ما رینی، فیلم ۹۴ دقیقه بیوقفه را در محدودهی یک استودیو در قسمت جنوبی شیکاگو حوالی سال ۱۹۲۷ صرف میکند. اینجاست که رینی ترغیب میشود تا با مدیر برنامهی سفیدپوستش اروین (یک جرمی شموس کاریکاتوری) برای مدیر ضبطش، استردیونت (جانی کوین، با ابروهای بالا انداخته و نگاههای نژادپرستانه)، چند قطعهی تازه ضبط کند.
اما باید گفت پیش از آن، «ریشهی سیاه ما رینی» متعلق به اعضای گروهش است؛ گروه کاملی از نوازندگان جاز پرشور به رهبری کاتلر چاپلوس و متملق (کلمن دومینگو)، پیانیست آشفتهی گروه، تولدو (گلین تورمن)، نوازندهی بیس کوک پائین، اسلو درگ (مایکل پاتس)، و لوی ازخودراضی، با بازی بوزمن، شخصیتی افادهای و خودنما که گویی درد عمیقی را پشت اداهایش پنهان میکند.
لوی هیچوقت موفق نمیشود که صحنه را از آن خود کند، چه با آن سرخوشی شیطانی اطراف اتاق تمرین و استودیو پلکیدن، چه با نگاههای شهوانی به نامزد “ما”، دوسی می (تیلور پیج)؛ اما بیشک بوزمن این کار را میکند! لوی در حالی که دیروقت، خرامان و با پوزخند ریاکارانهای بر لب، به استودیو میرسد و با کفشهای زرد براقش به خود میبالد، وقتی میبیند اعضای گروه ما رینی عقبنشینی کردهاند با ترغیبشان به بداههسازیهای گستردهتر قصد دارد تا موسیقی “ما” را تصاحب کند.
این نقش که پس از مرگ بوزمن دیده شده، بیشتر به لحظهی مهیج کارش در نقش جیمز براون در «برخیز» شباهت دارد تا نقش ملایمترش در «پلنگ سیاه» که او را به یک شمایل نمادین تبدیل کرد، و در نتیجه مخاطبینش ممکن است حتی از دیدن اینکه این بازیگر صدایش را بلند میکند، غافلگیر شوند. اما او طبعا دردسرساز اصلی فیلم است. او منشأ فریبکاری در این نمایش است، تا جایی که روشهای ویرانگرش اسباب دردسر میشود.
از آنجایی که او مثل هر کس دیگری در سایهی حضور غالب رینی، کماهمیتتر جلوه میکند، وقتی که اعضای گروه مشغول شوخیهای سطحی پیش از نمایش بودند، لوی آتشبیار درگیریهای داغی میان آنها میشود. قویترین گذرگاه فیلم در پرده اول اتفاق میافتد، جایی که نوازندگان برای آرام کردنش دربارهی گرفتاری آن مرد سیاه در یک روستا بحث میکنند که: “اون مرد سیاهپوست باید بیشتر تلاش کنه” بحثی که تولدو میکند و نگاه غمگین و ناامید تورمن به آن عمقی واقعی میبخشد. لوی نمیخواهد حرفش را بشنود؛ این شخصیت با چنین عمق ماندگاری که به بخشهای اصلی نمایشنامه ویلسون میبخشد، همبستگی با جمع را فدای خودخواهیاش میکند.
رفقای رینی، وقتی در نهایت سر میرسند، صرفاً در نقش ابزاری برای روایتگری عمل میکنند. خواهرزادهخواندهاش که لکنت زبان دارد (دوسان براون) و اغلب در حاشیهی قاب تصویر میپلکد، در سایهی حضور پررنگ خالهاش در هر اجرا گویی محو میشود. خوشبختانه دیویس جذابترین و تأثیرگذارترین تحول کاریاش را در فیلم ارائه میکند: او با چشمانی با آرایش غلیظ مشکی و بدنی که از ذرات عرق میدرخشد، در هر صحنه از فیلم مانند نیرویی پیشبرنده عمل میکند؛ طوری که گویی پیشروی کل فیلم در گرو هر حرکت اوست. وقتی او میخواند، و وقتی بالاخره بعد از چند شروع اشتباه، ترانهی اصلی را اجرا میکند، چنان ملموس است که گویی استعداد رینی در او حلول میکند.
عمدهی نمایشنامهی اصلی تغییری پیدا نکرده، «ریشهی سیاه ما رینی» ریشههای موضوعش را در گسترش روابط نژادی مرکز آمریکا بنا مینهد – وقتی بردهداری هنوز در خاطرهی جمعی زنده است – در عین حال که نشان میدهد چند نمونه از مسائل آن زمان همچنان تا دههها بعد به قوتش باقی مانده است. شایستگی رینی در مقابله با مقامات سفیدپوستی که در پی سودجویی از صدایش هستند، روشنگر یک نوع قصور اخلاقی در اموری میشود که سالها بعد صدایش درمیآید.
او میگوید: “من هیچ کثافتی رو تحمل نمیکنم. اونا باید همونطوری با من رفتار کنن که من میخواهم باهام برخورد بشه، و دیگه مهم نیست این چقدر به ضررشون تموم میشه.” حتی وقتی مردان مورد نظر، به سوءاستفاده کردن از او ادامه میدهند، او همچنان قدرتمندترین صدای حاضر در آن اتاق باقیمیماند و انعکاس صدایش در اطرافش طوفانی بر پا میکند.
حتی با وجود چنین اجرای چشمگیری در نمایش، «ریشهی سیاه ما رینی» از ریشههای تئاتریاش غافل نمیشود و گاهی حتی در آنها غرق میشود. البته وولف روی صحنه جادو کرده بود، به ویژه با “فرشتگان در آمریکا”، اما به عنوان یک فیلمساز کارش چندان جسورانه نیست. (چنان که کار قبلی او یک فیلم آبکی بیوگرافیک به نام «زندگی ابدی هنرییتا لکس» بود.)
فارغ از یک مقدمهی هوشمندانه که در آن به تصاویر قدیمی جان میبخشد، فیلم از خودشیفتگیاش برای عنوان “نمایشنامهای که به فیلم درآمده” فراتر نمیرود، و وقتی صدایی از دیوارهای آن سالن شلوغ به بیرون درز نمیکند، برخی از رساترین تکگوییهای فیلم هم به طرز بدی تصنعی به نظر میرسند. تصاویر سرزندهی فیلمبرداری توبیاس ای.
شیندلر در نماهای نزدیک شگفتانگیز است، هرچند که یکجور خاصیت رفع و رجوع کردن در بعضی از فواصل مابین قطعات مختلف آشکار است، همانطورکه فیلم هم گاهی در مواجهه با شخصیتهایش همین رویکرد را دارد. گذشته از این، اوج خشونت ماجرا هم با عبارات تصنعی و غریبی به صحنه آورده میشود، هرچند که در نمایی گستردهتر میتواند احساسات را برانگیزاند.
اگر «ریشهی سیاه ما رینی» دیالوگ پرشور ویلسون را با آن گامهای سریع و هماهنگ با موسیقی جاز در هم نمیآمیخت، تمام اینها می توانستند ناخوشایندتر باشند. با همهی اینها، فیلم رویهمرفته یک بازسازی بینقص است، طوری که در وهلهی اول خدشهای به نمایشنامه وارد نمیکند.
در زمانی که تماشای کاری از ویلسون یا هرکس دیگر روی صحنهای که شایستهاش باشد واقعاً بعید به نظر میرسد، این فیلم یک دستاورد باارزش بخصوص است. صداقتش عمیقاً متأثرکننده است. رینی در یک لحظهی کلیدی از فیلم میگوید: “تو رنگینپوستی، برای اونها پول درمیآری، به همین دلیل هم رابطهی خوبی باهم دارید، در غیر این صورت، تو فقط مثل یه سگ توی یه کوچهای.”
رینی به این تقدیر تن نمیدهد، همینطور هم ویلسون، که میراثش در جامعهای که خواهان صدای آگاهیبخش او هستند طنینانداز میشود. فیلم در یک پایان خیرهکننده خودش را پیدا میکند، یک اتهام سهمگین از استیلای فرهنگی که ب عنوان یکی از لحظات بزرگ سینمایی سال ثبت میشود. همچنین فیلم تأییدی ضمنی بر این نکته است که خشم نشأت گرفته از اثر ویلسون، امروزه دلیلی برای فروکش کردن ندارد.