
- «زودیاک» ششمین فیلم سینمایی دیوید فینچر است که فیلمنامه آن را جیمز وندربیت بر اساس کتاب زودیاک نوشته رابرت گریاسمیت اقتباس کرده و در آن به قتلهای زنجیرهای اواخر دهه شصت در والیوکالیفرنیا پرداخته شده است.
- فیلم از آن نظر که وفاداری نویسنده فیلمنامه به کتاب منبع اقتباس بسیار زیاد است و فینچر هم دستی در آن نبرده، و با توجه به موضوع اثر که قتلهای زنجیرهای است و قطعا بیننده را به یاد فیلم مهم فینچر، یعنی «هفت» خواهد انداخت، اثری کوچکتر و کماهمیتتر در کارنامه اوست.
- فیلم نقطه مبهم و یا دور از ذهنی ندارد.
- اگر در ساختار کلاسیک «مگکافین» ما از چیزی خبر داشتیم که شخصیتها از آن بیخبر بودند، در اینجا هر دو به یک اندازه مطلع هستیم و همین باعث میشود تا پیرنگ خطی اثر با میزان تعلیقی قابلقبول و البته مستمر همراه باشد.

«زودیاک» ششمین فیلم سینمایی دیوید فینچر است که فیلمنامه آن را جیمز وندربیت بر اساس کتاب زودیاک نوشتهی رابرت گریاسمیت اقتباس کرده و در آن به قتلهای زنجیرهای اواخر دهه شصت در والیوکالیفرنیا پرداخته شده است.
فینچر زمانی که میخواست زودیاک را بسازد، به عنوان یک کاگردان جسور، متفاوت با ذهنی خلاق و البته با فیلمهایی پرفروش شناخته میشد. او در دهه نود سه فیلم بسیار مهم و پرطرفدار را ساخت و «زودیاک» را پس از پنج سال وقفه در فیلمسازیاش جلوی دوربین برد و طبیعتا بسیاری انتظار آن را میکشیدند (همچون حالا که فیلم جدیدش، یعنی «منک» به تازگی منتشر شده است) اما این فیلم از آن نظر که وفاداری نویسنده فیلمنامه به کتاب منبع اقتباس بسیار زیاد است و فینچر هم دستی در آن نبرده، و با توجه به موضوع اثر که قتلهای زنجیرهای است و قطعا بیننده را به یاد فیلم مهم فینچر، یعنی «هفت» خواهد انداخت، اثری کوچکتر و کماهمیتتر در کارنامه اوست.
اگرچه که به عنوان یک فیلم مستقل که در حال روایت یک قصه است و فاکتورهای فراوانی درون خود دارد تا به خوبی به المانهای ژانری وفادار بماند، همچنان اثری تماشایی و جذاب در سینمای تجاری به حساب خواهد آمد. اما دلیل این وفادار ماندن به منبع اقتباس را میتوان در حضور شخصیتی به نام رابرت گریاسمیت با بازی جیک جیلنهال در فیلم جستجو کرد.
کسی که در دنیای واقعی کتاب «زودیاک» را نوشته و حالا فیلم در کنار خط اصلی پیرنگ، که قتلهای زنجیرهای است، در واقع به نوعی روند تحقیقات او و نوشتن کتاب توسط گریاسمیت را به تصویر میکشد که طبیعی است همواره به او نزدیک باشد و به نوعی فیلم در بسیاری از زمانها، راوی اول شخص به خود ببیند و از آن منظر قصه را روایت کند.
«زودیاک» با رخدادن اولین قتل آغاز میشود و میزانسن و دکوپاژ در آن سکانس قتل اول، کار خود را به درستی انجام میدهند تا گرهای که در سکانس پایانی باز میشود، کاملا منطقی و در تمام طول مدتزمان فیلم، به عنوان گرهای منطقی باقی بماند و باز شدنش در سکانس پایانی همراهی حسرت و تعلیق را با هم داشته باشد.
در آن سکانس ابتدایی ما قاتل را نمیبینیم، اما یکی از شخصیتها او را به هنگام تیراندازی میبیند و همین تمهید کوچک اما موثر باعث رخدادن آن اتفاق پایانی میشود. پس از این شروع، فیلم تا میانه به وضوح سه خط پیرنگ را دنبال میکند. نخست قتلهایی که در حال رخ دادن هستند، دوم پلیسهایی که به دنبال قاتل میگردند و سوم خبرنگارانی که مشغول تهیه خبر از این اتفاقات هستند. (دلیل طولانی بودن زمان فیلم هم معرفی این سه خط پیرنگ و به هم رساندن آنهاست).
طبیعی است که برای حفظ انسجام اثر، این سه خط باید در یک جایی به هم برسند. آن نقطه، زمانی است که زودیاک قاتل، دست از کشتن افراد میکشد و پلیس هم که دیگر امیدی به پیدا کردن او ندارد، پرونده را میبندد. حال تنها کسی که در فکر زودیاک است، رابرت گریاسمیت است که در حال نوشتن کتابی درباره اوست.
همین خط باریکی که (باریک از آن نظر که در نیمه ابتدایی فیلم ما تنها چندبار گریاسمیت را میبینیم و او چندان نقش مهمی در تحقیقات ندارد و اصلا شخصیتش هم به چنین جسارتهایی نمیآید اما در نیمه دوم کاملا جریان عوض میشود و او پروتاگونیست خواهد شد) فیلم و البته ما را به خط پررنگ و اصلی پیرنگ وصل کند، کافی است تا از میانه راه، فیلم تغییر مسیر دهد و حالا ما از زاویه دید گریاسمیت به دنبال موضوع زودیاک قاتل باشیم.
فیلم نقطه مبهم و یا دور از ذهنی ندارد. پیرنگ مسیری خطی را دنبال میکند، اما وابستگی اثر به قرارداهای ژانری و استفاده از الگوهای قدیمی پیرنگ برای ایجاد تعلیق، همین مسیر خطی را دچار کنشها و دستخوش اتفاقات بسیاری میکند. یکی از بارزترین این الگوها، الگوی «مگکافین» معروف فیلمهای هیچکاک است که در اینجا به دستخط زودیاک منتهی شده و اصلا عامل پیگیریهای مستمر گریاسمیت، همین دستخطهاست.
اما تفاوتی که فینچر در استفاده از این الگو ایجاد کرده، این است که اطلاعات ما و شخصیتها به یک اندازه است. یعنی اگر در ساختار کلاسیک «مگکافین» ما از چیزی خبر داشتیم که شخصیتها از آن بیخبر بودند، در اینجا هر دو به یک اندازه مطلع هستیم و همین باعث میشود تا پیرنگ خطی اثر با میزان تعلیقی قابلقبول و البته مستمر همراه باشد.
یعنی تغییر مسیرهای پیرنگ و عوض شدن زاویه دید روی ایجاد این حس تعلیق اثری نمیگذارد و مجهولهای قصه که از ابتدا تا انتها همواره کم و زیاد میشوند، شکلی غیرعادی و بزرگنمایانه به خود نمیگیرند و فیلم موفق میشود تا پایان تمپوی خود را حفظ کند و در ایجاد تعلیق تا حد زیادی موفق باشد.
اما کارگردانی فینچر که پیش از این هم نشان داده در ایجاد تعلیق با استفاده از المانهای تصویر تواناییهای زیادی دارد در اینجا بسیار به کار میآیند و خود را به خوبی نشان میدهند. به عنوان مثال صحنه حضور گریاسمیت در خانه پیرمردی که فیلمها را در زیرزمین خانهاش ذخیره کرده با استفاده به اندازه از حرکت دوربین، کاتهای سریع، زاویه مناسب دوربین و میزانسنی که بازی بازیگران و چینش صحنه بخش مهمی از آن هستند به اوج تعلیق میرسد.
یا صحنه مقابله گریاسمیت و آرتور لی آلن در فروشگاه پس از مختومه شدن موقتی پرونده، و نگاههای این دو به هم بدون رد و بدل شدن دیالوگی خاص، تمام آنچیزی که باید را بیان میکند. از این رو «زودیاک» با اینکه از جنس کارهای خاص فینچر نیست، اما فیلمی سرراست و پر تعلیق است که فیلمبرداری فولاچدی آن در آن زمان هم بسیار مورد توجه قرار گرفت و با اینکه در زمانهایی کمبودهایی هم دارد (همچون خط فرعی پیرنگ پال آیوری (رابرت داونی جونیور) که بسیار کش میآید و تاثیر خود را از دست میدهد) اما همچنان اثری خوشرنگولعاب و جذاب است که بزرگتر از آن چیزی که هست را نمیخواهد به نمایش بگذارد.
اما این که هنوز پرونده مربوط به این قتلها در اذهان بسته نشده و قاتل را پیدا نکردند، یکی دیگر از نکاتی است که میتواند برای ما جالب باشد. از این منظر که حالا ما چیزهایی را درباره زودیاک و اینکه او به واقع چه کسی بوده است، به واسطه تماشای فیلم فینچر میدانیم. این میتواند سالها پس از تمام شدن ماجرای زودیاک و قتلهایش به طور رسمی، همچنان پرتعلیق باشد.