
- «سمفونینهم» یک شوخی کاملا زمینی و غیرماورایی با مرگ است که از روی کلیشههای سینمایی درباره موضوع مرگ تکثیر شده است.
- خط اصلی داستان بین شاخ و برگهای زائد گم میشود.
- با قدری مسامحه میشود گفت «سمفونی نهم» فیلم نسبتا بانمکی است که بین اجزای آن ربط مشخصی وجود ندارد.

محمدرضا هنرمند که سالهای سال بدون وجود کوچکترین مانعی بر سر راه فیلمسازیاش از این وادی دور شده بود، موقعی دوباره برگشت و روی صندلی کارگردانی نشست که جای خالی کمدیهای فانتزی در سینمای ایران به شدت احساس میشد.
او کسی بود که بهترین و مشهورترین کمدیهای فانتزی را در سینمای ایران ساخته بود اما کسی توقع نداشت وقتی بعد از این همه سال غیبت بدون دلیل دوباره به وادی فیلمسازی برمیگردد همچنان بتواند مثل سالهای اوج فعالیتش بدرخشد و جای خالی کمدیهای فانتزی را در سینمای ایران پر کند. به هر حال هنرمند برگشت و اتفاقاً فیلمی که ساخت، هم مایههای فانتزی داشت و هم طنز.
او نام فیلمش را «سمفونینهم» گذاشت که نام یکی از قطعات موسیقی بتهون است و به سمفونی مرگ هم شهرت دارد. «سمفونینهم» یک شوخی کاملا زمینی و غیرماورایی با مرگ است که ریشه در اعتقادات بهخصوصی در این زمینه ندارد و میشود گفت بیشتر از روی کلیشههای سینمایی درباره موضوع مرگ تکثیر شده است.
به نظر میرسد که «سمفونینهم» تلاشهای کارگردانش برای کنار آمدن با مقوله مرگ و نترسیدن از آن باشد؛ چه اینکه موضع خاصی راجعبه زندگی و جهان پس از زندگی هم ندارد و برآمده از نگاه خاصی به این موضوعات نیست، جز اینکه همین کلیشه قدیمی را تکرار میکند؛ اگر خوب زندگی کنید، خوب میمیرید؛ هرچند نوع جان دادن در لحظه مرگ نیست که درجهی اول اهمیت را دارد و اولین سوالات اصلی در اینجاست که آیا پس از آن هم زندگی دیگری خواهیم داشت و در آنجا چگونه به سر خواهیم برد و…
اما خب «سمفونی نهم» مسئله مرگ را نه فلسفی میکند، نه روانشناختی، نه مذهبی و اعتقادی و نه حتی مایههای تاریخی به آن میدهد؛ بلکه فقط جسته و گریخته با این و آن شوخی میکند و حتی مرز بین شوخی و جدی در جاهای مختلف کار کاملا واضح نیست؛ همانطور که مرز بین تخیلی بودن و ماورایی بودن مشخص نیست.
هنرمند وقتی در سالهای اوج فعالیتش کمدیهای فانتزی میساخت، سبک کارهایش بسیار یادآور بعضی از کمدیهای ایتالیایی در دوره متاخرتر نئورئالیسم بود. مثلا میشد او را متاثر از دینو ریسی یا بعضی از فیلمسازان دیگر ایتالیایی دانست که کمدیهای معنادار اما گاه تلخی میساختند. با این حال «سمفونی نهم» راهی یکسره جدا از آن کارهای هنرمند را رفته است. حالا ما با فیلمی طرفیم که شاید کارهایی مثل «قاعده بازی» در همین سینمای ایران را به یادمان بیاندازد؛ یعنی فیلمهایی که تکهچسبانی از نوستالژیهای کارگردانشان با سینما هستند و خط اصلی داستان بین این شاخ و برگهای زائد گم میشود.
از کوروش کبیر تا امیرکبیر و از رابعه بلخی اولین شاعر زن ایرانی تا هیتلر و معشوقهاش، به اضافه جادههای بیابانی شبیه فیلمهای وسترن، ماشین شورلت کامارو و دهکدهای که شبیه تصویر جادوزده سینمای ایران از مردم جنوب کشور در بعضی فیلمهاست و مثلا در «تردید» یا «اژدها وارد میشود» دیده شده بود، همه بدون اینکه نسبت منطقی و مشخصی با هم داشته باشند، در این فیلم جمع شدهاند. با توجه به همهی اینها با قدری مسامحه میشود گفت «سمفونی نهم» فیلم نسبتا بانمکی است که بین اجزای آن ربط مشخصی وجود ندارد.
این از هم گسستگی به حدی بود که بعد از نمایش فیلم در جشنواره فجر، تهیهکننده آن گفت که تدوین کار برای اکران عمومی تغییر کرده و حتی صحنههای جدیدی فیلمبرداری و اضافه شدهاند. حالا دربارهی آن نسخه از این فیلم صحبت میکنیم که بیانگر خاطرات یک ملکالموت است. فیلم درباره یک زن جراح به نام راحیل است که همسرش بردیا را به تازگی از دست داده. بردیا زیر تیغ جراحی راحیل از دنیا رفت اما حالا راحیل میخواهد به وصیت همسرش عمل کند و او را در دهکده ابا و اجدادیشان یعنی سیرچ دفن کند.
ملکالموت فیلم که حمید فرخنژاد نقش آن را بازی میکند، وظیفه دارد که جان راحیل را هم بگیرد. از طرفی کامبیز، برادر بردیا که به او حسودی هم میکرده، به عنوان افسر پلیس به دنبال همسر برادرش حرکت میکند تا جلوی انتقال جنازه را بگیرد. جنازه در صندوق عقب یک ماشین کامارو لوکس و قدیمی است. در میانههای راه اتومبیل راحیل بنزین تمام میکند و کسی که به کمکش میآید همان ملکالموت است. این فرشته مرگ که ۲۶۰۰ سال میشود همین ماموریت را انجام میدهد و به زودی بازنشسته خواهد شد، رفتهرفته در حال علاقمند شدن به رفتارهای انسانی است.
راحیل وقتی میفهمد که او به واقع کیست، درخواست میکند که تا زمان عمل به وصیت همسرش صبر کند و جان او را نگیرد. در این میان فلشبکهایی به خاطرات این ملکالموت زده میشود که صحنه مرگ افرادی از قبیل کوروش، امیرکبیر، بردیا و کمبوجیه و البته فرار هیتلر و معشوقهاش مارین ون هولک از دامن مرگ است. در فیلم صحنههایی هست که هیتلر و معشوقه او در هیئت یک زوج پیر آلمانی، سوار بر موتور، در بیابانهای ایران سرگردان هستند.
شایعهای درباره هیتلر وجود دارد که میگوید او خودکشی نکرده بلکه همراه معشوقهاش به آرژانتین فرار کرده و ظاهراً «سمفونینهم» سربه سر همان شایعه گذاشته است، همانطور که سر به سر چیزهای مختلف دیگری گذاشته است بیاینکه این متلکها کارکردی دراماتیک برای پیشبرد قصه داشته باشند یا به جاانداختن محتوای فیلم (که دقیقا معلوم نیست چیست) کمکی بکنند.
فیلم در منطق روایت هم مشکلاتی دارد که ممکن است مخاطبان را حساس کند. مثلاً ملکالموت جایی میگوید که جان آدمهای مهم را نمیگیرد و این کارها به خود عزرائیل واگذار میشوند؛ در حالی که چندین و چند شخصیت مهم تاریخی به دست او قبضروح شدهاند.
بعد مشخص نیست که حیطه کاری او کجاست؛ از کوروش تا هیتلر و از رابعه بلخی تا عباس کیارستمی و دست آخر یک جراح زن که اصلاً مشهور نیست، همگی کسانی هستند که فیلم به قبضروحشان توسط این فرشته مرگ اشاره میکند. اما چرا این آدمها؟ چرا مثلا ناپلئون و چگوارا و ابومسلم خراسانی نباید در فهرست این فرشته باشند؟ بین افرادی که فیلم انتخابشان کرده تا لحظه مرگ آنها را روایت کند، چه وجه اشتراکی وجود دارد؟ تقریبا هیچ!
ایراد «سمفونی نهم» این است که بهشدت فیلمی شخصی است و از عارضهای که در نقد ادبی تحت عنوان «تب الهام» از آن یاد میکنند، رنج میبرد. وقتی یک فیلمساز برای اطفاء غصهها، دلمشغولیها و هیجانات روحی خودش فیلم بسازد و به جای دغدغه تأثیرگذاری روی مخاطب، انگیزهاش برونداد احساسات شخصی خودش باشد، ممکن است ساختار فیلم او به چنین مشکلاتی بر بخورد.