
- سوالات مطرح شده در فیلم پاسخی ندارند.
- تمام پیرنگ فیلم در یک هتل رخ میدهد.
- روابط شخصیتها مشخص نیست.
- فیلم در ایجاد منطق خود کاملاً ناتوان است.

«شاهکش» دومین ساخته وحید امیرخانی است که بر خلاف ساخته اولش یعنی «در مدت معلوم» که تلاش میکرد تا در دسته فیلمهای کمدی/اجتماعی قرار بگیرد، یک فیلم کاملاً جدی، در فضایی بسته است که گاهاً به خشونت نیز کشیده میشود و همچنان سعی دارد در دسته فیلمهای معمایی نیز قرار بگیرد.
ظاهراً آفت عدم توجه به فیلمنامه و عجول بودن فیلمسازان برای حاضر شدن سر صحنه بدون توجه به وجود ابزار اصلی فیلمسازی که فیلمنامه مهمترین و سر فهرست آنهاست، تبدیل به آفتی همهگیر شده و گاهاً پیر و جوان هم نمیشناسد. فیلم آخر وحید امیرخانی اثری است که به دلیل وجود ضعفهای زیاد، بسیار میتواند تعجب برانگیز باشد. وقتی از ابعاد مختلف به این اثر نگاه بیندازیم خواهیم دید که در هر کدام از این ابعاد دچار اشکالات فراوانی است که برای هیچکدامشان نمیتوان منطق و توجیهی یافت.
پیرنگ فیلم در فضایی بسته رخ میدهد که در آن بناست تا کاراکترها دور هم جمع شوند، و معمایی مطرح شود و طبیعتاً هرکدام از آنها سرنخی برای جواب این معما باشند. و یا اگر فیلم بخواهد مسیر دیگری را برای روایت پیرنگاش در فضایی بسته طی کند، باید تلاش کند قصهای پر و پیمان و مملو از غافلگیری و کنش و کشمکش برای فیلم ترتیب بیند تا بتواند مورد قبول واقع شود. اما «شاه کش» نه این است و نه آن.
فیلم در ظاهر شبیه به فصل اول فیلم «هشت نفرتانگیز» کوئنتین تارانتینو است که در آن افرادی ناشناس که یکدیگر را نیز نمیشناسند به دلیل برف و سرما دور هم در یک هتل جمع میشوند و اتفاقاتی برایشان رخ میدهد. معماهایی مطرح میشوند و حالا فیلم باید گره این معماها را برای بیننده باز نماید. از این بُعد فیلم با چاشنی خشونت و تعدد شخصیت میتواند برای مخاطبش جذاب به نظر برسد، به این شرط که تنها به فکر طرح کردن معماهای سطحی نباشد و راهحلی برای گشایش گرههایش، هرچند سطحی و نامعقول داشته باشد.
اما این اتفاق در فیلم «شاهکش» رخ نمیدهد و فیلم تنها در جمع کردن افراد دور هم کاملاً وامدار فیلم تارانتینو است و از همین جا به بعد دقیقاً هیچ است و اگر در آنجا بیننده با دو فصل متفاوت گرهافکنی و گرهگشایی مواجه است که خود کارگردان با فاصلهگذاری و حضور در فیلم تفاوت این فصلها را مشخص میکند، در اینجا تنها چند سوال که به معما نیز نمیرسند مطرح میشود و دیگر هیچ اتفاقی رخ نمیدهد. اینکه شخصیت مرد با بازی هادی حجازیفر چرا دنبال همسرش است، چرا در ابتدا اینگونه آرام است و سپس آتشش تند میشود و چرا صاحب هتل را میشناسد سوالاتی است که با حضور او به وجود میآیند.
اینکه شخصیت زن با بازی مهناز افشار از کجا همسر آن مرد را میشناخته و رابطه او با دیگر افراد حاضر در آنجا چیست که آن به ظاهر استاد دانشگاه در یک صحنه او را به اسم کوچک صدا میزند و یا آن دختر جوان با او سر مسئله مرگ آن زن به بحث مینشیند و یا آن شخص امدادگر که در همان ابتدای فیلم مجروح میشود چه رابطهای با این زن دارد که میخواهد با او به جایی برود، سوالاتی هستند که با حضور این شخصیت در فیلم مطرح شده، اما حتی لحظهای تلاشی در اثر دیده نمیشود تا بتواند منطق خود و جهانش را بسازد و پاسخی برای اینها بیابد. حال حضور آن پلیس ناملموس و به شدت زننده و سربازش که با آن همه خون از دست داده همچنان زنده است آنقدر در فیلم بیتاثیر و تکهای جدا از آن است که میتوان نادیدهاش گرفت.
فیلم در ظاهر بیننده را به سمتی سوق میدهد که این سوالات، روابط افراد با یکدیگر و حرفها و اشاراتشان مهم به نظر برسند، اما دقیقاً خلاف این فکر، عمل میکند و هیچگونه تلاش و یا نشانیای در آن نمیتوان یافت که امیدوار به پاسخ دادن به حداقل یکی از این سوالات بود. تعدد افراد حاضر در فیلم، آن هم با این جنس و سر و شکل باید منطق و دلیل داشته باشد و هرکدام از آنها اگر از اثر کم شوند، ضربهای به آن وارد شود. اما همین حالا استاد دانشگاه، پلیس و سربازش، دختر و پسر جوان صاحب هتل را از فیلم حذف کنیم، چه اتفاقی رخ میدهد، با قطعیت میتوان گفت هیچ.
فیلم میتواند بدون حضور آنها نیز همینقدر پر از ابهام و بی سرو ته باشد. اثر در یک زمان تقریباً طولانی از آن سر و شکل به ظاهر تارانتینویی خارج میشود و با توجه به وجود مساله دروغ، زن مرده و روابط ظاهراً پنهان شخصیتها، کاملاً در مسیری میخواهد گام بردارد که شبیه به فصلی از فیلم «درباره الی…» شود که در آن بحران رخ داده و حالا افراد در اتاقی جمع شدهاند و در حال واکاوی این اتفاق هستند، این را به وضوح از حرفهای کاراکترها و نوع حرکت آنها و حرکت دوربین میتوان متوجه شد.
این شکل ساخت محافظهکارانه فیلم که هم میخواهد شبیه به اثری از تارانتینو باشد و هم مانند یک اثر نمونهای اجتماعی ایرانی در مورد انسانهای تقریباً مرفه(با توجه به اسکی باز بودن آنها) عمل کند، و نه بتواند مانند اثر تارانتینو ابتدا معماها را مطرح کند و سپس به همه آنها برسد و نه بتواند مانند آن فصل از فیلم فرهادی پس از بحران(که اینجا بیشتر شبیه به این فیلم است، زیرا بحران رخ داده) را به نمایش بگذارد، تنها یک دلیل دارد، آن هم عدم آگاهی فیلمساز از چیزی است که میخواهد به تصویر بکشد.
فیلمی که نه اجتماعی است، نه معمایی محسوب میشود، نه اسلشر است و نوآر گونه، هیچ حرفی نمیتواند بزند. تنها با حضور چند کاراکتر بینام و نشان(که با تعجب تمام نام همه آنها در تیتراژ فیلم مشخص است، اما در خود اثر این نامها هیچ کاربردی ندارند، در حالی که نامها و روابطشان مهم هستند) و وجود یک جسد، طبیعتاً سوالاتی به وجود میآید که به هیچکدامشان پاسخی نمیدهد.
رجوع کنیم به تعریفی از رابرت مککی درباره پایان باز فیلمها که در آن معتقد است اگر یک یا چند ابهام در فیلم باقی ماند و به بقیه پاسخ داده شد، میتواند پایانباز باشد. اما اینجا دقیقاً و قطعاً همه سوالات بی پاسخاند.
و تعریف بعدی اینکه شخصیت اصلی هدف دارد و شخصیت فرعی به شخصیت اصلی در رسیدن هدفاش کمک میکند. اینجا نه شخصیت اصلیای وجود دارد و نه شخصیت فرعی. همه اینها نیز تنها یک دلیل دارند، عدم وجود یک فیلمنامه درست و دقیق که بتوان به آن اتکا کرد. ضعفهای کارگردانی نیز در بازی گرفتن از بازیگران و دکوپاژ غلط و اشتباهات راکوردی، در پس ضعفهای فراوان فیلمنامه گم خواهند شد.