
- فیلم نمونهی خوش ساختی از ژانری است که در آن پایداری و ایمان به تصحیح خطاهای بزرگ میانجامند.
- «فقط رحمت» یک فیلم زندگینامهای سرراست است که با بیان داستان پیروزی این آمریکایی در پروندهای در آلاباما، به دوران طولانی مبارزهی او با بیعدالتی نگاهی میاندازد.
- بخش عمدهی داستان در حواشی ماجرا میگذرد.
- یکی دو تا از صحنههای فاکس آنقدر مبهوت کننده هستند که بدون اینکه بفهمید، نفستان را در سینه حبس میکنند.

فیلم «فقط رحمت» ساختهی دستین دنیل کرتون با بازی مایکل بی جوردن در نقش «برایان استیونسون»، بنیانگذار «طرح عدالت برابر» در ایالت آلاباما، یک فیلم زندگینامهای سرراست است که با بیان داستان پیروزی این آمریکایی در پروندهای در آلاباما، به دوران طولانی مبارزهی او با بیعدالتی نگاهی میاندازد.
استیونسون که سه دهه از عمرش را صرف شکستن محکومیت زندانیهای بیگناه و دفاع از زندانیان اعدامی کرده، همواره پیش قراول یک نبرد عدالتخواهانه بوده است. پس جای تعجب نیست که فیلم برای احترام گذاشتن به موضوع خود، که اینجا به شکل یک قهرمان به تصویر کشیده شده، کمی از رنگ و لعاب خود کاسته باشد.
این فیلم که نمونهی خوش ساختی از ژانری است که در آن پایداری و ایمان به تصحیح خطاهای بزرگ میانجامند، احتمالاً تماشاچیان جوانتری را تحت تأثیر قرار خواهد داد که زیاد از این فیلمها ندیدهاند. اما کسانی که قبلاً نمونههای واقعاً استثنائی و بینظیری از این ژانر را دیدهاند (هم سینمایی و هم مستند)، باید به تحسین شخصیت استیونسون و لذت بردن از بازی جیمی فاکس در نقش مردی که از اعدام رهایی یافته، قانع باشند.
فاکس نقش «والتر مک میلان»، کارآفرینی در یک شهر کوچک را بازی میکند. اولین بار او را در صحنهای از تعالی از طریق کار جسمانی میبینیم: او پس از قطع کردن یک درخت بلند، سر را بالا گرفته و به سوراخی نگاه میکند که به سمت آسمان باز کرده است. این اتفاق تا مدتها نزدیکترین تجربهی او به آزادی خواهد بود زیرا در راه رفتن به خانه، پلیسهایی که دنبال بهانه هستند تا او را به رگبار گلوله ببندند، او را دستگیر میکنند.
مک میلان به قتل یک دختر سفیدپوست محلی، پروندهای که مدتها حل نشده مانده بوده، متهم میشود و در نمایش مسخرهای از عدالت، فوراً به اعدام محکوم میگردد – با اینکه هیچ مدرک واقعی وجود ندارد و تعداد زیادی شاهد (که متأسفانه همه سیاهپوست هستند) به غیبت او از محل وقوع جرم شهادت میدهند.
در همان زمان، استیونسون که دانشجوی حقوق دانشگاه هاروارد است، به عنوان کارآموز در جورجیا مشغول به کار شده و در آنجا با یک زندانی محکوم به اعدام که گذشتهای شبیه گذشتهی خودش داشته، گفتگو میکند. او از دانشگاه فارغ التحصیل میشود و با وجود اعتراضهای مادر نگرانش، به جنوب کشور میرود تا رایگان از زندانیان محکوم به اعدام دفاع کند. (فیلمنامه که نوشتهی کرتون و «اندرو لنهام» است، ممکن است در یکی دو جمله برایمان توضیح بدهد که او چطور قرار است خرج زندگیش را دربیاورد.)
در آلاباما، استیونسون خیلی زود درمییابد که نظام سفیدپوستی حاکم بر جامعه به شدت در برابر کسانی که با مجرمان همدردی میکنند، مقاومت میکند. در صحنههایی که عمدتاً ما را به یاد صحنههای سینمایی رویارویی «سیدنی پوآتیه» با نژادپرستی میاندازند، استیونسون را میبینیم که توسط مأموران پلیس تعقیب میشود، از دفتری که اجاره کرده بیرون انداخته میشود و حتی وقتی برای اولین بار به ملاقات موکلان جدیدش در زندان میرود، او را با برهنه کردن، میگردند – و نگهبانی با صورتی بیاحساس به تحقیر شدن او، پوزخند میزند.
«اوا انسلی»، یک محلی که به عنوان دستیار حقوقی استیونسون استخدام شده (با بازی همکار همیشگی کرتون، «بری لارسون»، در نقش یک دستیار ساده) به رئیسش اجازه میدهد به خانهاش نقل مکان کرده و از آن به عنوان دفتر کارش استفاده کند و فضای کارش را با اسباب بازیهای پسران انسلی، شریک شود. اما وقتی کار آنها تعجب اهالی شهر را بر میانگیزد، اوضاع سختتر میشود: تماشاچیان مسنتر خیلی زود در مییابند که وقتی نیمه شب تلفن زنگ میزند و یک پسربچه میگوید «مامان با تو کار دارن»، قرار است یک نژادپرست از آن سوی تلفن، او را به مرگ تهدید کند.
از بین تمام زندانیانی که استیونسون به عنوان موکل انتخاب میکند، مک میلان از همه دلسردتر است – او مطمئن است که مبارزه برای تغییر حکم پروندهاش بینتیجه است و وکیل جوانش هیچ فرقی با وکیل قبلی ندارد که به محض تمام شدن پول خانواده، ناپدید شد. (برایان بارها میشنود که «وکیل قبلی هم دقیقاً همینو گفت.») اما وقتی استیونسون با همسر والتر (کاران کندریک) و طرفدارانش جلسه میگذارد، جدیت او غیر قابل انکار است. والتر او را قبول میکند و از اینجا به بعد فیلم وارد مسیر آشنای پیدا کردن شواهد غافلگیرکننده از قانون شکنی مأموران، اقدامات قانونیِ انجام نشده و در نهایت پیروزی در دادگاهی پر از نور خورشید میشود.
بخش عمدهی داستان در حواشی ماجرا میگذرد: برای مثال دوستی والتر با مردانی (اوشی جکسون و راب مورگان) که در سلولهای بغلی اسیرند؛ یا صحنههایی که استیونسون تلاش میکند مجرمی که با شهادت دروغش منجر به محکومیت مک میلان شد (تیم بلیک نلسون) را وادار به گفتن حقیقت کند و در یکی دو لحظهی آزاردهنده، فیلم نشان میدهد که چطور برخورد نزدیک استیونسون با مجازات مرگ، روی کارش تأثیر میگذارد. اما این شکلی که جوردن نقش را بازی کرده، این مبارز راه عدالت بیشتر شبیه پسر پیشاهنگ است تا «ارین بروکوویچ» – حامی ثابت قدم ستمدیدگان که هیچکدام از پیچیدگیهایی که به شخصیتهای سینمایی آزادی عمل میدهد را ندارد.
جوردن مرد راست و درستی برای جذابیت در هم شکستهی فاکس در نقش والتر است که چیزهایی دربارهی جهان میداند که مرد جوان هیچ تصوری از آنها ندارد. یکی دو تا از صحنههای فاکس آنقدر مبهوت کننده هستند که بدون اینکه بفهمید، نفستان را در سینه حبس میکنند.
اما در مقابل، صحنههای استیونسون در دادگاه بزرگ شبیه بستههای ایدهآل گرایی آمریکایی هستند. انکار نمیکنم که همهی حرفهایش صد در صد درست هستند؛ اما حرفها نمیتوانند همیشه به عالی شدن فیلم کمک کنند، حتی اگر در صحنههای به جایی از دادگاه زده شوند.