
- عمدهی توجهات به فیلم و وجه تمایز اصلی «ماجرای نیمروز» با وسترنهای دورهی خود، از جانب شخصیت کلانتر قصه با بازی گری کوپر قلمداد میشود.
- فرد زینهمان در طول اثر از طریق دوربین و میزانسنهای خود، بر تنهایی قهرمانِ فیلم تأکید میورزد.
- مارشال قصه، ویل کین که قرار بوده نقطهی برجستهی اثر شناخته شود، اتفاقاً تبدیل به پاشنه آشیل فیلم شده است.
- شخصیت فرانک میلر در «ماجرای نیمروز» با یک آنتاگونیست جدی فاصلهی زیادی دارد.

نزدیک به ۷۰ سال از ساخت فیلم «ماجرای نیمروز» فرد زینهمان میگذرد و همچنان وقتی از وسترنهای سینما سخن به عمل میآید، صحبت بر سر آن میتواند در جمعهای سینمایی و میان دوستداران سینما داغ و مناقشهبرانگیز باشد زیرا فیلم، موافقین و مخالفین سرسختش را در کنار خود دارد.
عدهای فیلم را تا حد شاهکاری در سینمای وسترن میستایند و عدهای هم سخت نسبت به آن نظر منفی دارند؛ برای نگارنده نیز «ماجرای نیمروز» در جایگاه اثری کم و بیش متوسط قرار گرفته است که نقصهایش مانع از آن شده تا در ردیف یک اثر خوب بایستد.
البته شکی نیست که «ماجرای نیمروز» از وسترنهای مهم سینما به شمار میرود و زینهمان سعی داشته است تا درام خود را با شکل تازهای از شخصیت کلانتر جهانِ وسترن خلق نماید. در واقع صرف نظر از هر مورد دیگری، عمدهی توجهات به فیلم و وجه تمایز اصلی «ماجرای نیمروز» با وسترنهای دورهی خود، از جانب شخصیت کلانتر قصه با بازی گری کوپر قلمداد میشود که برعکسِ آن کلانترهای استوار و محکم و باصلابت در وسترنهای کلاسیک (که عمدتاً با نقشآفرینیهای جان وین در یادها ماندگار شده)، تنها و بییار است و مردم پشت او را خالی میکنند.
ویل کین کلانتریست که در شهر راه میافتد و از افراد مختلف درخواست کمک میکند تا در رویارویی با فرانک میلرِ شرور و یارانش با او همراه شوند اما هیچکس حاضر به همراهی با او نیست. فرد زینهمان در طول اثر از طریق دوربین و میزانسنهای خود، بر همین تنهایی قهرمانِ فیلم تأکید میورزد.
با این حال قهرمان «ماجرای نیمروز» به مذاق همه خوش نیامد؛ از جمله هاوارد هاکس، کارگردان برجستهی کلاسیک که «ماجرای نیمروز» صدای او را درآورد و او را وادار به واکنش کرد تا دست به ساخت فیلم «ریو براوو» بزند. بحث بر سر این نیست که قهرمان «ماجرای نیمروز» با قهرمان فیلمهای وسترنِ فورد و هاکس فرق دارد؛ اصلاً هیچ اشکالی ندارد که قهرمان فیلمها از حالت تکبُعدی و یکنواخت خارج شوند و به آنان رنگ تازهای زد. شرط اول این است که فیلمساز از پسِ پرداخت کاراکتر موردنظر خود به درستی برآید، وگرنه به هیچ توفیقی نمیتوان دست یافت.
فرد زینهمان نیز در «ماجرای نیمروز» در چگونگی مواجههاش با شخصیت اصلی خود ضعف دارد. مارشال قصه، ویل کین که قرار بوده نقطهی برجستهی اثر شناخته شود، اتفاقاً تبدیل به پاشنه آشیل فیلم شده است. شکلی که فیلم از شخصیت کلانتر خود ترسیم مینماید، باعث شده مخاطب با او به درستی ارتباط برقرار نکند.
در همان ابتدا میبینیم که مارشال نشان خود را آویزان میکند و وقتی خبر میرسد فرانک میلر در راه بازگشت است، به همراه همسرش تصمیم به ترکِ شهر میگیرد اما او در بین راه ناگهان تصمیم به بازگشت گرفته تا مقابل میلر بایستد! این تصمیم بیش از آنکه منطقی و باورپذیر به نظر برسد، برای قهرمانبازی باسمهای کلانتر در ادامهی فیلم است؛ فیلم در ادامه هیچ دلیل منطقی و معقولی نمیآورد که چرا کلانتر در شهر میماند تا با فرانک میلر روبرو شود.
سکانسی را که ویل کین برای تقاضای کمک وارد کلیسا میشود، به یاد داشته باشید: در آنجا بیان میشود رفتن کلانتر، هم به نفع خودش است و هم به نفع مردمِ شهر؛ گفته میشود اگر میلر ببیند مارشال کین در شهر حضور ندارد هیچ اتفاقی نمیافتد و آب از آب تکان نمیخورد و تازه فردا کلانتر جدید هم از راه میرسد.
پس ویل کین برای چه آنجا میماند و میخواهد یار جمع کند تا با میلر و افرادش مقابله کند؟ او خود را بازنشست میبیند و از طرفی هم گفته میشود رفتنش برای همه بهتر است (اتفاقاً تماشاگر به افرادی که با کلانتر همراه نمیشوند حق میدهد؛ هیچکس نمیخواهد مانند وی حماقت به خرج دهد و جانش را به خطر بیندازد).
جایی نیز معاونش از او میپرسد برای چه در شهر ماندهای و او پاسخ میدهد نمیدانم! انگار همهچیز به خوبی مهیا شده است تا کلانتر قصه، بد از آب در بیاید و مخاطب با او ارتباط برقرار نکند؛ کلانتری که منفعل و سرگردان و مستأصل است. حتی گری کوپر و گریس کلی نیز در فیلم به عنوان یک زوج باهم همخوانی ندارند.
دلیل اینکه «ماجرای نمیروز» نمیتواند فیلمی خوب و سرپا باشد، فقط مرتبط به شخصیت اصلی آن نیست؛ اگر در بحث آنتاگونیست قصه نیز دقیق شویم، این موضوع به قوت خود باقیست. «ماجرای نیمروز» بیان میکند که یک شخصیت خطرناک و شرور از راه خواهد رسید تا از کلانتر انتقام بگیرد اما یک قدم هم در جهت این شخص گام برنمیدارد؛ چرا هیچگاه خطرناک بودنِ فرانک میلر و شرارت او پررنگ و ملموس/محسوس نمیشود؟ در واقع این مهم فقط منوط به دیالوگ بوده و ردپایی از آن در اثر دیده نمیشود. وقتی ما نه او را میشناسیم و نه چیزی از او میبینیم، از که باید واهمه داشت و بابت آمدنش نگران شد؟
از طرفی این مسئله تعلیقِ مدنظر فیلمساز را تحتالشعاع قرار داده است (فیلمساز برای تعلیق و البته برای قرارگرفتن هرچه بیشتر بیننده در ماجرا، مدت زمان فیلم را با طول زمانِ نمایش رویدادها یکی کرده است). واقعیت این است که «ماجرای نیمروز» در رابطه با آنتاگونیستِ خود واقعاً بیمقدار نشان میدهد؛ نه از فرانک میلر و نه از افرادش در «ماجرای نیمروز» بخاری بلند نمیشود. باید گفت فرانک میلر با یک آنتاگونیست جدی فاصلهی زیادی دارد.
با تمام این حرفها، کارگردانیِ زینهمان در مواردی نیز خودش را به خوبی نشان میدهد؛ یکی از این موارد زمانیست که فیلم به زیبایی تنهایی کلانتر را ترسیم مینماید. کسانی که تماشاگر فیلم بودهاند، آنجا که گری کوپر به دور و بر خود نگاه میندازد و دوربین از کنار او به عقب حرکت میکند و بعد بالا میرود، در یادشان مانده است. این لحظهای درخشان در «ماجرای نیمروز» است؛ اوجِ تنهایی شخصیت در همین موقع ثبت میشود. کلانتر هیچکس را در کنار خود نمیبیند؛ غیر از او هیچکس در قاب حضور ندارد و او یکّه و تنها آمادهی دوئل میشود.
درود بر شما .. ماجرای نیمروز ابدا فیلم خوبی نیست . نهایتا وسترنی متوسط هست .. قد و قواره اش تا نیم زانوی ریوبراووی هاکس هم نمی رسد