
- اسکورسیزی از بازیهای فوقالعاده بازیگران کمک گرفته است.
- بخشی از لذت فیلم ناشی از تماشای بازگشت دنیرو و پشی به روزهای احمقانهشان است.
- فرانک با جلب اعتماد بوفالینو، پلههای ترقی را طی میکند.
- فیلم وقتی بهتر میشود که به رابطه بین شخصیتها میپردازد.
- اسکورسیزی فیلم گنگستری خیرهکنندهای ساخته است اما مرد ایرلندی بیشتر از اینهاست.
سال ۱۹۵۰، آمریکا. «فرانک شیرن» (دنیرو)، کهنهسربازی از جنگ جهانی دوم و راننده کامیونی است که وارد حلقه اطرافیان یک تبهکار قدرتمند به نام «راسل بوفالینو» (جو پشی) میشود. او پلههای ترقی را طی میکند تا به مسئول اوباش تبدیل شود و سپس برای همکاری با رئیس رانندگان کامیون «جیمی هوفا» (پاچینو) انتخاب میگردد. اما نهایتاً بین دو اربابش جنگ در میگیرد.
اگر چیزی درباره «مرد ایرلندی» بدانید، این دو چیز خواهد بود: اول اینکه فناوری شبیهسازی کامپیوتریِ پیرسازی، رابرت دنیرو، آل پاچینو و جو پشی را به مردان جوانی تبدیل کرده و دوم اینکه این فیلم بسیار طولانی (سه ساعت و نیم) است. خب، این نبوغ فیلم مارتین اسکورسیزی است که بر اساس کتاب «شنیدهام خانهها را رنگ میکنی» اثر «چارلز برنت» درباره سرباز پیادهنظام اوباشی به نام فرانک شیرن ساخته شده است (نام کتاب کنایه مؤدبانهای از پاشیدن خون روی دیوارهاست)، که چندان هم به کار نمیآید. برای اسکورسیزی که از بازیهای فوقالعاده بازیگران کمک گرفته، افسون زندگی یک مرد کم کم جای کنجکاوی درباره حقههای فنی (که خیلی سریع به آن عادت میکنیم) را میگیرد.
با اینکه فیلم همه ویژگیهای اسکورسیزی گونهای که میخواهید را در خود دارد (حساب کسانی که با شلیک گلوله به صورتشان کشته میشوند از دستتان در میرود)، اما اسکورسیزی اینجا سبک بالغانهای را دنبال کرده است، یک اندیشه متقاعدکننده درباره زمان، پیر شدن، ارتباطها و گناه که به جاهایی دست مییابد که فیلمهای گنگستری دیگر فقط باید خوابش را ببینند.
اگر میخواهید ببینید مرد ایرلندی چطور از «رفقای خوب» فاصله میگیرد، در همان صحنه اول این تفاوت را مشاهده خواهید کرد. اگر در رفقای خوب، دوربین با حرکت مارپیچی پشت سر «هنری هیل» که دوست دختر تازهاش را به باشگاه شبانه کوپا میبرد، حرکت میکرد؛ مرد ایرلندی با یک حرکت آرام و حسابشده از درون یک آسایشگاه کاتولیک میگذرد، از پرستاران و بیماران ویلچری میگذرد تا به فرانک شیرنِ سالخورده برسد که داستان زندگی خودش را برای مخاطبی که نمیبینیم (یک پرستار؟ یک کشیش؟) تعریف میکند.
پس از فیلم جدی و معنوی «سکوت»، اسکورسیزی در اولین ساعت فیلم مرد ایرلندی، در محله قدیمی خوش میگذراند. فرانک، کهنهسرباز جنگ جهانی دوم که در ایتالیا خدمت کرده (اینطور شده که یاد گرفته ایتالیایی حرف بزند و به راحتی آدم بکشد) با راسل بوفالینو، رئیس برازنده و شیطانی خانواده تبهکاری بوفالینو در پنسیلوانیا آشنا میشود. این دو فوراً با هم دوست میشوند و از اینجا به بعد ویژگیهای همیشگی اسکورسیزی را میبینیم.
کلاهبرداری با گوش استیک تقلبی، شخصیتهایی که مثل یک اوباش فراری با دوربین حرف میزنند، لقبهای گنگستری جورواجور (پچ پچی، سالی حشره، تونی سه انگشته، پیت یونانی)، جزئیات مستندگونه درباره رفتارهای گنگستری (شیرن به نقطهای از رودخانه اشاره میکند که قاتلان حرفهای اسلحههایشان را در آنجا معدوم میکنند و میگوید «انقدر اینجا تفنگ هست که میشه باهاشون یه کشور کوچیک رو مسلح کرد»)، و تودهای از بذلهگوییهای خشک و عاقلانه. نگاههای کوتاهی هم به زندگی خانوادگی شیرن میاندازیم. وقتی دخترش «پگی» (لوسی گالینا) میگوید صاحبکارش او را هل داده، شیرن به سوپرمارکت میرود و صاحبکار دخترش را به باد کتک میگیرد. این یک ویژگی شخصیتی است – میخواهد از خانوادهاش محافظت کند اما نمیداند چطور – که در سومین بخش فیلم ظهور پیدا میکند.
البته، بخشی از لذت فیلم ناشی از تماشای بازگشت دنیرو و پشی به روزهای احمقانهشان است. بوفالینوی پشی یک موجود خارقالعاده است، نقطه مقابل شخصیتهای غیرقابل پیشبینی قبلی او در فیلمهای اسکورسیزی. او مرد مؤدبی است که سیگار نمیکشد (زنانی که در ماشین او سیگار میکشند، موقعیت طنز دائمی به وجود میآورند) و و در ظاهر دوستداشتنی است اما پشی یک هاله آرام و ترسناک دور خودش میپیچد. پشی همچنان دقیق و منظم باقی میماند.
صحنههای او با دنیرو پر از جاذبه و کشش است اما به جاهای غیرمنتظرهای هم کشیده میشود: گفتگویی درباره خانواده – پگی از بوفالینو میترسد و این ترس در کل فیلم مسیر جالبی را طی میکند – در یک سالن بولینگ، محبت و عطوفتی را به تصویر میکشد که با توجه به بازیگران و محیطی که در آن قرار دارند، عجیب و غافلگیرکننده است. دنیرو هم به همان اندازه کنترلشده بازی میکند، مردی که در مرکز اتفاقات ایستاده است اما همیشه از آن فاصله دارد. این بهترین بازی او در چند سال اخیر است.
مرد ایرلندی اولین همکاری اسکورسیزی و پاچینو
فرانک با جلب اعتماد بوفالینو، پلههای ترقی را طی میکند و مسئولیت مهمی به عهدهاش گذاشته میشود: باید مراقب جیمی هوفا (پاچینو) باشد، رهبر ناپایدار و غیر قابل کنترل اتحادیه کامیونداران که تحت حمایت گنگسترهاست، هوفا دومین مرد قدرتمند در آمریکاست و در حال حاضر زیر ذرهبین شرکتهای بزرگ و حکومت آمریکا قرار دارد. مرد ایرلندی اولین همکاری اسکورسیزی و پاچینو است و همکاری آنها بهتر از این نمیتوانست باشد. هوفا با شخصیت بزرگ و هیجانانگیزش به پاچینو اجازه میدهد تمام احساسات خود را بیرون بریزد، طغیانهای ملودراماتیک و اغراقآمیزی که به بخشی از شخصیت بازیگری پاچینو – در هر نقشی که میخواهد، باشد – تبدیل شدهاند در این فیلم بهجا و طبیعی به نظر میرسند.
بهترین بخش بازی پاچینو، دعواهایش با رئیس تبهکاران نیوجرسی «تونی پرو» با بازی «استیون گراهام» است؛ یک کتککاری که بر سر پوشیدن شلوارک و دیر رسیدن به یک جلسه شروع میشود، صحنهای جذاب و به یاد ماندنی به وجود میآورد. یکی از صحنههای شگفتانگیز آنجاست که در روز ترور شدن جان اف کندی، هوفا میبیند که پرچم آمریکا که در ستاد مرکزی اتحادیه بوده را به صورت نیمهافراشته درآوردهاند، او آنها را مجبور میکند دوباره پرچم را بالا ببرند. اما هوفا هیچوقت به یک دلقک تبدیل نمیشود: او حیلهگر، عاشق کنترل کردن دیگران (او الکل نمینوشد برای همین زیردستانش الکل را به هندوانه تزریق میکنند و میخورند) و باهوش است و پاچینو این شخصیت را به بهترین شکل ممکن بازی میکند.
در بخش میانی است که فیلم کمی از داستان خود منحرف میشود. اسکورسیزی بلندپروازانه سعی میکند داستان را به یک درس تاریخ تبدیل کند و تصاویری از اخبار سالهای حکومت کندی و نیکسون را لابهلای صحنهها جا میکند اما هیچوقت واقعاً ارتباط محکم و قانعکنندهای بین دنیای تبهکاران و دنیای سیاست به وجود نمیآورد (که میتوانست موضوع یک فیلم دیگر باشد). فیلم همچنین از حضور تند و تیز زنانهای مانند لورین براکو (رفقای خوب) یا شارون استون (کازینو) بیبهره است اما «آنا پاکوین» در نقش بزرگسالی پگی حس و حال دیگری دارد و در زمان اندکی که در فیلم دیده میشود، سرمای دیگری به قلب سرد و یخزده فیلم اضافه میکند.
فیلم وقتی بهتر میشود که به رابطه بین شخصیتها میپردازد و این رابطه وقتی به اوج میرسد که درگیریهای مختلف در یک نقطه به هم برخورد میکنند. اما چیزی که باعث میشود مرد ایرلندی یک سر و گردن از همه فیلمهای جنایی اخیر بالاتر باشد این است که وقتی جنازهها دفن میشوند و گنگسترها به زندان میافتند، فیلم تمام نمیشود. در عوض به داستان قدرتمند و دردناک پشیمانی، ولی نه ندامت، تبدیل میشود. در اواخر داستان وقتی که فیلم به بررسی هزینه یک عمر جرم و جنایت میپردازد، فرانک میگوید «تا وقتی که به خط پایان نرسیدی، نمیدونی زمان چقدر سریع میگذره.» شیرن از لحاظ احساسی، باهوش نیست – تلاش او برای همدردی با یک بیوه هم برای او مشقتبار است هم برای ما – اما در همه «خانه رنگ کردنها» وقت آنقدر کم است که جایی برای فکر کردن و پشیمان شدن نیست.
اسکورسیزی و نویسنده «استیو زایلیان» در پایان فیلم به شیرن بینش و درکی ناگهانی میدهند و این اندوهبار است – مردی که جان این همه آدم را گرفته، توانایی حس کردن خود را هم کشته است. در اصول گنگستری (شاید پایان پدرخوانده ۲) یا کاتالوگ اسکورسیزی چیز چندانی وجود ندارد که به حمله احساسیِ پایان فیلم شباهت داشته باشد. نتیجه، استادی است که با مهارت تمام مشغول کار است.
البته، اسکورسیزی فیلم گنگستری خیرهکنندهای ساخته است اما مرد ایرلندی بیشتر از اینهاست، مدیحهای مالیخولیایی بر پیر شدن و از دست دادن انسانیت است. از تک تک ۲۰۹ دقیقه این فیلم لذت ببرید – پشیمان نخواهید شد.