
- «من میترسم» تازهترین اثر بهنام بهزادی در فرم و ساختار بشدت بیخود است.
- «من میترسم» همه چیزش فدای همین نگاه شده.
- فیلم موضوعش یک تم تکراری و خود تکرار میباشد و دور سر خود گیج میزند.
- در فیلم به اندازهی یک ارزن کورسو امیدی نیست.
- «من میترسم» پر از ترس است؛ ترس از فرم و هراس از لانگشات.

«من میترسم» تازهترین اثر بهنام بهزادی در فرم و ساختار بهشدت بیخود است اما در مضمون و حرفش، باجهت برخورد میکند؛ جهتش هم گویی در پس تحویل گرفتن فیلم قبلیاش «وارونگی» در جشنواره کن نهفته است. اساساً طرفدار تئوری سیاهنمایی نیستم و عقیده دارم در بیشتر اوقات این مدل برخورد با فیلمها سیاسی است اما بعضی از آثار در نابلدی و تفکر بیلایهشان خود را لو میدهند. آثاری که برای درنیاوردن فرم دست به دامن مبتذلترین ترفندها میشوند تا شاید برخی از جشنوارهها بهخاطر سویهی سیاسیشان فیلم را تحویل بگیرند.
اگر من طرفدار تئوری سیاهنمایی نباشم اما نمیشود در تاریخ امثال نافیلمسازهایی مثل مخملباف که بهخاطر آثارشان در آنسوی آبها تحویل گرفته میشوند را هم عادی و یک تحویل هنری دانست. وقتی که مثلاً جشنواره فیلم برلین به اثر غیر سینمایی «تاکسی» جعفر پناهی جایزهی اصلیاش را میدهد و دبیر این جشنوارهی آلمانی رسماً اعلام میکند که یکی از پروتکلهای ما در انتخاب فیلمها در بعضی از سالها سیاسی هستند و نه هنری، دیگر نمیتوانیم خودمان را به آن راه بزنیم.
اکنون با گفتن این چند جملهی خلاصهوار میخواهم بگویم اثر ضعیف «من میترسم» دقیقاً در راستای «تاکسی» و سینمای بهمن قبادی و محسن مخملبافی است. فیلمی که برای کارگردانش که حداقل دو اثر قابل دفاع با نامهای «تنها دو بار زندگی میکنیم» و «قاعدهی تصادف» دارد عجیب بهنظر میرسد؛ بله، متاسفانه بهزادی هم وارد این سندروم «من از ایران میترسم» شده است، سندرومی که از مخملباف شروع شد و به پناهی و قبادی رسید و به آثاری شبه فیلمفارسی با ژانر فلاکت تکمیل گشت.
«من میترسم» همه چیزش فدای همین نگاه شده و میخواهد باج بدهد به آنور آبیها (منظور جشنوارههای با پروتکلدار است) و در ساختار بهشدت فیلمفارسیوار و سطحی برخورد میکند. حتی دوربین ادایی و لانگتیک(برداشت بلند) بازش هم نمیتواند بر ناچیزی قصه و درامش سرپوش بگذارد و گاهی اوقات از فرط مخدوش بودن زمانی که گرهافکنی پیرنگ تمام میشود آن سویهی فیلم بیرون میزند و این برخورد غیر انسانی با پدیدهی اخلاق است.
فیلم موضوعش یک تم تکراری است و دور سر خود گیج میزند و گیج میزند تا به سرای مقصود برسد، که نمیرسد و مخلص کلام بر گیجی داستان همان پلان آخر هلیشات از بالاست که مثلاً میخواهد باز باشد که باز نیست، حتی ول هم نیست، اساساً هیچ و پوچ میباشد چون پایانی نداریم. پایان اساسی در قیافهی فیلم از پس پیامش در میآید و این حرف آنجاست که تنها آدم خوب جریان از ایران میرود خارج. در این بین بازیها و کاراکترها خیلی خام هستند؛ امیر جعفری که دقیقاً همان شخصیت فیلم «قاعده تصادف» است که با ظاهری مذهبی ولی با نام مهندس وارد این فیلم شده و در آنسو بازی نقش اول فیلم چقدر نچسب و بد است. الناز شاکردوست هم طبق معمول برای گیشه انتخاب شده و سایرین هم بیشتر نقش اکسسوآر دارند.
فضای سیاه فیلم با آن رنگهای تیره – که بدجور امسال هفتاد درصد فیلمها از این طیف رنگبندی استفاده کردهاند – یک سیاهی باسمهای را به اثر الصاق کرده است و در راستای همین اتمسفر مفلوک، میماند نگاه انگلواری مانند فیلم کرهای سال گذشته یعنی «انگل» که میخواهد از سرمایهدار و قشر بورژوا انتقام بگیرد که چقدر انتقامش ضد انسانی است. جوانک انتلکت و شاعر ما در بحران که ترسو است و به طور جالبی از ابتدای فشارهایش او را در کلوزآپ زندانی شده میبینیم و میزانسنهای فیلمساز او را بزدل و مفلوک نشان میدهد و نه یک دادگر، وی را در نهایت تبدیل میکند به یک زالو همچون سایر آدمهای فیلم.
کاراکترهای اثر مانند زالوهایی بدریخت از جنوب شهر و طبقه متوسط و شمال شهر در این جهان چنبره زدهاند. ما در طول فیلم نه خانوادهای میبینیم و نه المان اخلاقیای و واقعاً این سئوال پیش میآید که دقیقاً دغدغهی فیلمساز از ساخت و نمایش این فضای زمخت و اگزوتیک (به معنای بدش) چه بوده؟! انتقام یا دادگری؟! از میانهی فیلم به طور بامزهای آنتاگونیست سرمایهدار سمپات میشود و آدم بیگناه فیلم یک زالو صفت؛ پس در این میانمایهگی تکلیف چیست؟! تنها آدم خوبهی فیلم هم که گزینهی الفرار را بهترین میداند و فیلم و فیلمساز هم پس از ساخت این اثر قطعاً گریز میکنند بهسوی شهر ساحلی و خوش آب و هوای کن یا شایدم برلین.
در فیلم به اندازهی یک ارزن کورسو امیدی نیست و حالا شما تصور کنید این مضمون مفروض با بیفرمیاش چه اثر اعصاب خُرد کنی از آب در میآید. سکانس پایانی فیلم مدعایی بسیار خوب است بر کلیت فیلم؛ موتوریای به دنبال شخصیت تک بُعدی ما به راه میافتد و نما از بالاست. این دقیقاً ناخودآگاه لو دهندهی کار است، یعنی برویم به طرف ساخت اثری بیهویت در خیابانی بیهوبت و بر دور میدانی نمور بچرخیم بر حول سرگردانی سوژه و فرم و بهجایش یک تم فیلمفارسی را با اجرایی کلیشهوار به ثمر بنشانیم و پایانش در آن باز بودن، بشود همه چیز فیلم؛ اینگونه است که فرمول این فیلمها در میآید.
پرداخت مضمونی به فیلمها قبل از فرم کار زیاد درستی نیست اما برخی از آثار خودشان درخواست میکنند که ما را مضمونی بسنج، حال چه خوب، چه بد – چه ارزشی، چه انتلکتی. آخرش هم میشود جشنوارهای خنثی با پول بیتالمال علیه خود همان بیت.
«من میترسم» پر از ترس است؛ ترس از فرم و هراس از لانگشات، چون نمایاندن از نمایی دور همه چیز را در میزانسنِ سینما و زندگی لو میدهد. حال دوربین هر چقدر بخواهد در بیمسئلگی با دوربین روی دست یا با لانگتیک برقصد. هویت اصلی در فرم و ساختار نهفته میشود و ترس میدهد گریز از همه چیز، که این فیلم ملغمهای است از همهی اینها.