
اگر «کریستوفر نولان» پیشتر در فیلم «ممنتو» مفهومِ ″زمان″ را در متریالِ روایت و پیرنگِ اثرِ خود بکار برده بود و با انکسار و شکستِ دو-کاناله اما موازی در ساختارِ آن (ضدپیرنگ) تمهیداتِ نمایش یک ذهنِ مشوّش با نابسامانیِ بخشِ حافظهٔ کوتاهمدتش را موجب شده بود و یا در فیلم «اینسپشن»، ″زمان″ را در عالَم رویا و لایههای زیرین آن تعبیه کرده و موجباتِ آشنایی -و نه البته شناخت!- مخاطب را -هرچند با مبهوتسازیِ تکنیکال در سطح داستان- فراهم کرده بود، حال به سراغِ محتوایی رفته است که مفهومِ زمان در آن بشدت امری نسبی بوده و زوایایِ مکنون و پنهان آن همچنان در حال کشف و بررسی است.
بله مفهومِ ″فضا-زمان″ مضمونی بس جذاب و اسرارآمیز بوده و اینبار نولان در فیلم میان ستاره ای به سراغ این چنین درونمایهای رفته است و مطابقِ اسلوبِ فیلمسازیِ خود تمام سعیاش را کرده تا نزدیکترین شمایل را به واقعیاتِ علمی داشتهباشد(منطقتراشیهای نولانیزه)به گونهای که حتی برخی این فیلم را در دستهی سینماییِ علمی-تخیلی نمیگنجانند.
داستان «میانستارهای» روایتگر زمانیست که کرهی زمین به علت یک آفتِ باکتریایی(بادزدگی)دچار یک قحطی همهگیر شده و از باروری محصولاتِ کشاورزی روز به روز کاسته میشود و جمعیت زمین و نسلِ انسان نیز رو به انقراض رفته است. در این بین، قصهی فیلم با محوریتِ یک خلبانِ سابقِ ناسا به نام «کوپر»(با بازی متیو مککانهی)شروع میشود که همچون اکثر مردمانِ زمانهاش بالاجبار به کشاورزی رو آورده است.
او که -به ظاهر- رابطه نزدیکی نیز با دخترش(مورفی)دارد به دنبال یک اتفاق عجیبِ علمی دوباره وارد ناسا شده و به همراهِ تیمِ کوچکی برای نجات مردم زمین راهیِ یک سفر فضایی میشود تا سیاره و خانهای جدید را برای نسل بشر پیدا کند.
حال بستری که نولان برای بیگانهزداییِ مفاهیم علمیِ فضا-زمان برای مخاطب مهیا کرده است ابتدا با یک مقدمهی چهل دقیقهای از کارکترِ اصلیاش «کوپر» در زمین آغاز میشود تا به نوعی جای پایش را ابتدا در زمین محکم کرده و سپس قصهای را در حصار فضا، اجرامِ کیهانی و شناساندنِ آن به مخاطب پیش بگیرد اما ضعفی که در همان اوایل و پرولوگِ داستانی فیلم به چشم میآید چفت و بست دار نشدنِ درام در پیرنگ است؛ فیلمنامه برای پیشبرد داستان تنها یک رابطهی پدر-دختری در دستور کارش [تحمیل] قرار گرفته و با یک قرابتِ رقیقانه میان آن دو (کوپر و مورفی) که با نیمچه تکیهای که بر سانتیمانتالیسم و احساساتگرایی همراه میشود، به نوعی از روایت یک شبه-ملودرام دست پیدا میکند.
اما ضعف پُررنگتر زمانی به چشم میآید که ″دغدغهی″ نجات کرهی زمین و نسل بشر یک صاحبِ آدمیزادگونه ندارد و نسبتی معیّن و دارای جنبههایی شعورمند از جانبِ کارکترِ «کوپر» نسبت به معضلِ همهگیرشده در قصهی فیلم نمیبینیم و در واقع این ″ندیدن″ هم در فیلمنامه (متن) و هم در میزانسن (اجرا) -که بسیار از وجهِ پردازندگی برای کارکتر و جهانش به دور است- وجود دارد.
از طرفی تمهیداتِ نسبی و شناختی نیز در مقدمهی سفر مِنبابِ اجرام کیهانی همچون «سیاهچاله» و «کرمچاله» وجود ندارد به این شکل که نسبتی انسانی یا حتی تشریفاتی از جانب کارکترها در مواجهه با اجرام اعجابانگیزِ کیهانی تعبیه نشده و مواجهاتِ کیهانی در قصه کاملاً گذرا و اصطلاحاً با آزمون و خطا پیش میرود.
در واقع نولان این بار مفهوم زمان را تنها در یک «ایده اختلاف گذرِ زمانی» میان سیارهی زمین و سیارهی میزبان (مان) بکار برده است تا از طریق فشردهسازیِ آن (زمان) آنهم غالباً سابجکتیو (ذهنی) و سپس با اتکا بر مقدمهی سستصیقلش از رابطهی کارکتر اصلی (کوپر) با دخترش (مورفی) و غلیظکردنِ آن از طریق سانتیمانتالیسم و تکیه بر بازی متیو مککانهی -و اشکهایش- به ترحمورزی و عمیقپنداری از جانب مخاطب دست پیدا کند.
به دنبال این ضعفهای روایی، نولان با صرف استفاده از وجود -و قراردادن- کرمچاله و سیاهچاله در فیلمش آن هم با دمدستیترین تعاریفِ توصیفی و کاملاً کلامی [همان مواجهاتِ گذرا نسبت به آنها] و به علاوهی خلق گستردگی بصری (جلوههایویژه) از کارکردِ علمیِ اجرامی چون کرمچاله (تونلِ فضا/زمانی که باعث خمیدگیِ فضا و محسوسنشدنِ زمان میشود) در پی مبهوتسازی میرود تا مخاطب از عینی شدن معلوماتِ پیشزمینهای و برونمتنیِ علمی/فضاییِ خود در «میانستارهای» محظوظ بشود! این درحالیست که این حظبردن، ناشی از یک بازتعریفِ سینماییشدهی منتجشده از یک فرایندِ دراماتیکِ قصهگویی نبوده است.
در ادامه نیز به غیر از «کوپر» که در حد سطحیات پرداخت دارد، سایر کارکترها به خصوص «آملیا برند» (با بازی آنا هتوی) حتی در حد رسمالشکلی از کارکتری تیپیکال نیز درنمیآید و حرافیهایش حول مفهومِ عشق و مشتقاتِ معجزهوارش جز تزهایی که در پاورقیِ فیلم تنها به گوش مخاطب میرسند، چیزی برای ارائه ندارد. از طرفی افسوس و اتلاف دیگری نیز در فیلم احساس میشود که آن هم مربوط به دستاوردِ موسیقیاییِ «هانس زیمر» میباشد که سهم بسزایی در محسوساتِ تکنیکالِ فیلم دارد و حیف که به طریقی نامنظم بعضاً در تدوینِ صداگذاری از آن استفادههای سوء میشود.
در مجموع «میانستارهای» با بدعتِ پرطمطراقِ مضمونی و دستاوردهایی تکنیکال به ضلع سومِ مثلثِ زمانی (در کنار ممنتو و تلقین) در کارنامه کریستوفر نولان تبدیل شده است. هرچند که در حقیقتِ امر نولان را میتوان در زمرهی تکنسینی خبره قرار داد و نه فیلمسازی هنرمند! حداقل نه تا زمانی که «فهم تکنیکالش» به «درکی فرمال» از مضمونِ محبوبش یعنی «زمان» تبدیل نشده و دوربینهای آی-مکسش به جای عریض کردن یک حادثه بر پرده سینما به عمیقکردن یک انسان بپردازند.
یکم ثقیل نوشتین ولی بالاخره یکی پیدا شد حقیقت رو راجب نولان گفت و سنگشو به سینه نزد. آفرین
ممنون نقد خیلی خوبی بود
فیلم های دیگه نولان رو هم نقد کنید
احسنت