
- در باب «میلیونر میامی» باید گفت مشکل اساسی در فونداسیون داستان است که به جای فرآوری یک فضای مستقل و جدید فقط دست به کلاژهایی از آثار هالیوودی زده است.
- در «میلیونر میامی» چون اصولاً تمرکز ژانریک نداریم و فیلم نمیتواند منطق مرکزیاش را حفظ نماید، کلیت از بنیان فرو میپاشد.
- استیصال موجود از منطق نداشتن کاراکترها و فقط در کپی ماندن آنها استارت میخورد و اضمحلال پیرنگ در همان شخصیت اول فیلم میخرامد.
- ما در طول فیلم هیچ حسی از دغدغهی کاراکترها و حس و حالشان در بطن درام و قصه متوجه نمیشویم و گویی در حال تماشای یک دورخوانی تئاتری هستیم.

صحبت از این موضوع که چرا در سینمای ایران به هیچ ژانری به جز ملودرام اجتماعی و کمدی پرداخت نمیشود، همیشه مبحث تمام منتقدان بوده است. فعالیت در تمها و فضاهای مضمونی دیگر برای سینمای ایران نیاز بوده و هست و همین امر برای تماشاگر میتواند یک تعامل جدید بیافریند. به همین منوال برخی از فیلمسازان جوان در این چند سال گذشته دست به ساخت چنین آثاری زدهاند مانند «۳۶۰ درجه» یا «معکوس».
حال مصطفی احمدی با فیلم «میلیونر میامی» قصد دارد چنین حال و هوایی را در سینمای ایران برای مخاطب ایجاد نماید. فیلم در ایجاد موقعیت کمدی و درام اجتماعی تلاش میکند مضمون اصطلاحاً نویی را به چالش بکشد. اما در همین جملهی نخست در باب «میلیونر میامی» باید گفت مشکل اساسی در فونداسیون داستان است که به جای فرآوری یک فضای مستقل و جدید فقط دست به ساخت کلاژهایی از آثار هالیوودی زده است؛ کلاژهایی بشدت ناشیانه و آماتوری که شدتش به حدی بوده که تا به آخر نمیتواند اغتشاش موجود را در پیرنگ حفظ نماید و جمعش کند.
استیصال موجود، از منطق نداشتن کاراکترها و فقط در کپی ماندن آنها استارت میخورد و اضمحلال پیرنگ در همان شخصیت اول فیلم میخرامد که میخواهد خودش را بکشد تا پول بیمه را بالا بکشد. همین موضوع را میتوان در آثار آمریکایی دید که با پیشبرد فضا در ژانر کمدی – اجتماعی بالانس دارند، اما در «میلیونر میامی» چون اصولاً تمرکز ژانریک نداریم و فیلم نمیتواند منطق مرکزیاش را حفظ نماید، کلیت از بنیان فرو میپاشد و همه چیز به امان پروردگار مهربان رها میگردد.
کاراکتر کسری (علی قربانزاده) به همراه وکیلی که تا به آخر شلوغبازی حمید فرخنژاد اجازه نمیدهد تمرکزی بر روی مضمون داشته باشیم، میان یک گرهی تهی و پوشالی دست و پا زده و در پایان هم فیلمساز به شیوهی بامزهای او را در اوج حیرانی رها مینماید. حال از حمید فرخنژاد گفتیم و این را اضافه کنیم که دقیقاً فیلم و تمامیت تولیدکنندگان اثر همین بوده که انتخاب یک فرخنژاد معروف و چفت شده با طناز طباطبایی احتمالاً میدهد یک فیلم؛ که قطعاً این خیال خامی است، چون اگر متن خوبی نداشته باشیم و فونداسیون و فرماسیون اثر تماماً بر بنیان کلاژ باشد آن اثر در همان بطن اولیهاش از هم پاشیده میگردد و مارلون براندو و کاترین هپبورن را هم در میزانسنها بگذاری تمام اثر تبدیل به صفحهی بازی منچ میگردد.
ما در طول فیلم هیچ حسی از دغدغهی کاراکترها و حس و حالشان در بطن درام و قصه متوجه نمیشویم و گویی در حال تماشای یک دورخوانی تئاتری هستیم. برای مثال در مورد کاراکتر بیربط و پرت صابر ابر با آن ساحت دفرمه و حالت دیالوگی اگزجرهاش، تا پایان اثر اصلاً مشخص نمیشود که ساحت این فرد در کلیت چه منطق و چه بنیان مرکزیای دارد. نکند او نمایندهی قشر جوان مدرنزدهی دههی هشتادی – نودی جامعه امروز است که به خودکشی رسیده؟ تمام این سوالات تا پایان فیلم مفروض باقی میماند و این ابهامات با اکتهای اگزوتیک کاراکترها کاملاً اتمسفری آزار دهنده را به وجود میآورد.
در همین حین علیتِ رابطهها هم دقیقاً مشخص نیست، چون اصولاً با انسان و اکت آدمیتی طرف نیستیم و همینجاست که میگوییم کلاژ یک سری فیگورها و کپی داستانها، نمیدهد بازخورد فرمیک، و این فاکتوریل را میتوان به کلیت «میلیونر میامی» بسط داد. مثلاً شخصیت عمهی فیلم اصلاً در بطن اثر به استنباط منطقی نمیرسد که بخواهد در گام ثانویه دربیاید یا نه و یا آن پدر نظرباز و ندید بدید که مثلاً میخواهد موتیف کمدی به اثر نشات دهد که دادن و ندانش هم مثل بودن و نبودنش فرقی ندارد.
همانطور که در چند خط بالا اشاره کردیم، فیلم خورشتی است از چند بازیگر مشهور که احتمالاً از پس پوسترش مخاطب را به پشت باجهها میکشاند و یک فرمول مستهلک فیلمفارسی میشود فونداسیون درام.
به شروع فیلم دقت نظر داشته باشید که مثلاً از چاشنی کشش میخواهد آغاز شود ولی انقدر بد و نچسب و غیرباور پذیر است که تا اواخر فیلم صفحات قصه هیچ همپوشانی منطبقی به مثابهی فرم با یکدیگر ندارند و در پایان هم این انفعال در نبود فکر درست با آن پایان باسمهای و به شدت کودکانه لو میرود تا جایی که آدمی را به یاد برنامههای شبکهی کودک میاندازد؛ آدمی که میخواست از راه شامورتیبازی پولدار شود اما سرآخر بازی میخورد و در خط بطلانی از تراژدی محو میشود و در این وانفسای «پایان باز به هر قیمتی» فیلمساز مثلاً پیام اخلاقی هم میدهد بخصوص با آن سفر قاچاقی دختر فرنگدوست که چقدر این پیام پر از مغز ایراندوستی دارد! کلیت فیلم و داستان و درامِ مُچالهاش اساساً شامورتیبازی است و اندازهی یک شکلک اینستاگرامی عمل میکند به این دلیل که روایت و مضمون اثر هم در حد پستهای انتزاعی فضای مجازی میباشد و دغدغه و مسئلهای نه پشت اثر یافت میشود و نه جلوی اثر.
اما چه حیف برای بازیگر خوبی مثل حمید فرخنژاد که زمانی ارزنده بود و کاریزماتیک، زمانی اثرگذار بود و دغدغهمدار، ولی امروز امثال این فیلمها بر باد دهنده هستند؛ هم برای کارنامه و هم برای استعداد و شمایل.
چنین فیلمفارسیهایی به اشکال مختلف میتوانند اضمحلال را برای بازیگری تئوریزه نماید، چه کمدی مبتذلش مانند «سامورایی در برلین» و «گشت ارشاد» و چه فیلمفارسیهای اجتماعی مآب و کلاژی همچون «میلیونر میامی» که نه میلیونرش مشخص است و نه میامی و هیبتش. برای صابر ابر و بهناز طباطبایی و یکی از اساتید تئاتر ایران، آتیلا پسیانی که حضورش در این سیاههی تصویری شوکه کننده بود، حرفی نمیتوان گفت به جز خوردن افسوس که شما کجا و گشت و گذار در میامی قلابی و کلاژی کجا؟