
- کهنه سربازهای آمریکایی-آفریقایی در جنگ ویتنام بعد از چهار دهه بازمیگردند تا به عهدی که هنگام شروع جستجوی گنج دادهاند، وفا کنند.
- لی، علاوه بر قرار داشتن میان پرشورترین فیلمسازهای سیاسی ما، قصه گوییست با شوری نامتعارف، سلیس و روان در مختصر نویسی از روابط ساختگی میان مخاطبان و کاراکترهایش..
- لی تمام منابع تاریخی را در یک رشته کنار هم میچیند. گاهی این کار را در ایجاد پیوند میان عکسهای آرشیوی و فیلمهای خبری انجام میدهد.
- مجموع بازیها محکم و کاملا منفک از یکدیگر است و اصلیترین نقشها به پیترز بزرگ میرسد.

دلروی لیندو گروهی از کهنه سربازهای آمریکایی-آفریقایی را رهبری میکند تا به ویتنام بازگردند که کاری تمام نشده را در ماجراجویی سیاسی اسپایک لی برای نتفلیکس دربارهی جنگی که هرگز تمام نمیشود، سروسامان دهند.
در لحظات ابتدایی «پنج همخون»، داستان ماجراجویی بیباکانهی اسپایک لی با گزارهای تند دربارهی معضل پوسیده و ابدی نژادی در آمریکا، یک صحنه که از رقص هماهنگ شدهی اعضای بازماندهی روح برادری در کلوپ شبانهی هوچینمین تا جملهی “باید بیخیالش بشی” از زبان ماروین گایه را نشان دهد، بناست تا هزاران GIF را روانهی دنیای مجازی کند.
این احتمالا سرزندهترین سکانس رقص در حافظهی اخیر پردهی سینماست، به این دلیل که چهار بازیگر فوقالعاده در دههی ۵۰ و ۶۰ زندگیشان حرکات شگفتآورشان را با لذتی منتشر میکنند که باید از درون مرده باشید تا آن را حس نکنید. رقص مرغی پیتر کلارک به تنهایی همچون وزش بادی شفابخش است.
از آنجایی که ما کمکم با چهار کاراکتر اصلی آشنا میشویم، متوجه میشویم که این سکانس صرفا یک شوخی گذرا نیست. کهنه سربازهای آمریکایی-آفریقایی در جنگ ویتنام بعد از چهار دهه بازمیگردند تا به عهدی که هنگام شروع جستجوی گنج دادهاند، وفا کنند. لی، علاوه بر قرار داشتن میان پرشورترین فیلمسازهای سیاسی ما، با شوری نامتعارف، سلیس و روان در مختصرنویسی از روابط ساختگی میان مخاطبان و کاراکترهایش روایت را پیش میبرد. حتی وقتی این قابلیت مبتکرانهی نتفلیکس در بخش دوم آشفته و در هم پیچیده میشود، ما با کنترل صوتی کارگردان گاهی به شکلی متزلزل اما از صمیم قلب برای لحظاتی با این مردها شریک میشویم.
مناسبت زمانی فیلم نیز غیرطبیعی است. لی فیلمنامه را با دستیار نویسندهاش در فیلم «بلک کلنزمن»، کوین ویلموت، براساس سناریویی از دنی بیلسون و پاول دمئو نگاشته است. کارگردان حتی یک ثانیه را برای رفتن به سراغ سوژهی واقعیاش – وعده های عملی نشدهای که به سیاهپوستان آمریکا داده شد – تلف نکرده است. او با کلاژی گیرا از کلیپها و عکسها فیلم را آغاز میکند و از قطعهی “Inner city blues” (میخواهم فریاد بکشم)، یکی از شش قطعهی آلبوم “What’s going on”در سال ۱۹۷۱ استفاده میکند. متنهای این قطعات آن قدر برنده و نافذ است که انگار دیروز نوشته شدهاند.
در خلال تصاویری فراموش نشدنی از سربازان جوان آمریکایی-آفریقایی درجنگ ویتنام، کلیپی از سخنرانی محمدعلی کلی در سال ۱۹۷۸ دربارهی بازنگریش به امتناع از حضور در جنگ، به خواندن بیانیهی “آمریکا بار جنگ را روی دوش سیاهان انداخته است” توسط کوام تور تا هشدار آنجلا دیویس کات میخورد که میگوید”اگر ارتباط بین اتفاقی که اینجا و در ویتنام میافتد درک نشود، ممکن است خیلی زود با یک دورهی فاشیسم تمام عیار مواجه شویم”. صدای گرم و پردرد گایه وقتی که کلماتی از “ستیزهجویی پلیس” را به زبان میآورد، سرمایی بر پشت شما میاندازد.
اما به همان اندازه که این مقدمهی پربار از آشوبهای امروز این کشور جدایی ناپذیر است، مقصود لی که به سرعت و با بهرهوری انجام میدهد، این است که نمیتوان آن را از پیشآگاه خواند. در پیش زمینهای که توسط مالکوم ایکس مطرح شد و سپس توسط بابی سیال ادامه پیدا کرد، پیش از آن که توسط کاراکترهای داستانی فیلم منعکس شود، به ما یادآوری شده که سیاهپوستان آمریکایی در تنشهای مسلحانه برای کشورشان جنگیدهاند، از جنگ داخلی آمریکا گرفته تا جنگ جهانی دوم و سپس در جنگ ویتنام برای وعدهی آزادی که هرگز کامل محترم شمرده نشد. اگر حس مرور تاریخ به خودی خود از طریق «بلک کلنزمن» آمادهی جنگ شد، در«پنج همخون» بیپرده جفا را فریاد میزند. صحبت از غرامت جنگی به نظر به طور مستقیم به لحظات فعلی ما متصل شده است.
در یکی از فلاش-بک ها به سال ۱۹۷۱، نورمن بیباک (Chadwick Boseman)، اولین پیادهنظام دستهی همخونها و رهبر معنویشان، بحث را پیش میبرد. او برنامهای برای “تصرف” صندوقی از طلا را توجیه میکند، صندوقی که از هواپیمای نظامی ایالات متحده بیرون کشیده شده است. او سیر فداکاریهای سیاهپوستان برای آمریکای سفیدپوست را تا کریسپوس اتوکس به عقب میراند، اولین کشتهی قتلعام بوستون در ۱۷۷۰، و حتی دورتر تا جیمز تاون در ویرجینیا به سال ۱۶۱۹.
“تنها چیزی که آنها به ما دادند فقط تحقیر بوده” او دربارهی کشورش میگوید: “حرف من اینه، آمریکا به ما بدهکاره. ما این لعنتی رو ساختیم.” این کلمات و کلمات دیگری از این دست حامل درد، خشم و عصبانیتی هستند که «پنج همخون» را به فیلمی تبدیل میکند که قطعا باید این روزها ببینیم. حتی اگر به وضوح برنامهریزی و تصویربرداری شده باشد، همانند یک برداشت تازه به نظر میآید. فیلم به خوبی توانسته پیش از قتل جورج فلوید، فریاد حال حاضر ملت را از بیعدالتی نمایان کند.
لی تمام منابع تاریخی را در یک رشته کنار هم میچیند. گاهی این کار را در ایجاد پیوند میان عکسهای آرشیوی و فیلمهای خبری انجام میدهد. همانگونه که در کارهای او معمول است، او ترسی از ریسک و هزینهی معلم مآبی (Didacticism) ندارد. همانگونه که کاراکترهایش زخمهایی از گذشته را آشکار میکنند که همچنان خونریزی دارند.
پاول (Delroy Lindo)، اوتیس (Peters)، ملوین (Isiah whithlock Jr) و ادی Norm) Lewis) در شهر هوچیمین دورهم جمع میشوند، در آغوش گرفتن و شکل دست دادنشان نشان میدهد که چند دهه دوری پیوستگی خونی آنها را سست نکرده است. حتی هنگامی که مشخص میشود پاول حامی غیرمنطقی ترامپ است، از این مسئله میگذرند. آنها رنج بازگشت به خانه بعد از خدمت را پیش از برنامهریزی برای یافتن طلای دفن شده و بازگرداندن بقایای رفیقشان نورمن، باهم تقسیم میکنند؛ از این منظر عموم به عنوان “قاتل کودکان” وجههی خود را از دست دادهاند. این عناصر علامتهای آنها را برای سالها مبهم کرده بود، اما عکسهای ماهوارهای اخیر نشان میدهد که یک تودهی گلولای دوباره آنها را آشکار کرده است.
گنجینهای قدیمی و سرگرمکننده از انرژی سیرا مادره (شهری در کالیفرنیا) در موتور محرکهی داستان وجود دارد که به این جدالهای نابرابری نژادی دامن میزند. لی به طور آشکار از فیلم “اینک آخرالزمان” تجلیل میکند، خصوصا زمانی که “Ride of the Valkyries” واگنر هنگام اولین سفر گروه با قایق در رودخانه پخش میشود. آنها توسط راهنمای محلی وین (Johnny Tri Nguyen) و دیوید پسر پاول (Jonathan Majors)، که بدون اطلاع قبلی ظاهر میشود و نگران پدرش است، همراه میشوند. میزان PTSD درمان نشدهی پاول ابتدا در صحنهی انفجاری مشخص میشود که با نوسانات برق توسط لیندو بازی میشود. در آن صحنه تحریکات یک فروشنده در رودخانه باعث خشم و برانگیختگی او میشود.
بین افراد حاضر در نقشه تین (le Y lan) نیز هست، کسی که سابقا روسپی و در طول جنگ معشوقهی اوتیس بوده است؛ و دروژ (Jean Reno)، یک تاجر فرانسوی مشکوک که به آنها در پولشویی کمک میکند. چشمانداز فیلم در مورد استعمار بسیار باریک و احتمالا یک تلنگر اجتماعی سیاسی است که بسیار به آن اشاره میشود. اما این میراث همچنین برروی هدی (Melanie Thierry) تاثیر گذاشته، زنی فرانسوی که از ثروت خانوادگی حاصل از کار برنج و لاستیک روی برگردانده تا بتواند سازمانی را برای پاکسازی مینهای قدیمی و بمبهای دست نخورده تاسیس کند.
پلاتهای باز نشدهی زیادی در نیمهی اول این فیلم دوساعت و نیمه وجود دارد، اما لی آن را با سیالیت و ذوق به همراهی تکنیک و بیشتر از طریق رفاقت میان گروه در هم میآمیزد. کار کردن برای اولین بار بر روی این جنبه با فیلمبردار بااستعدادی چون نیوتون توماس سیگل (فیلمبردار فیلم بران و بوهمین راپسودی) که تراکینگهای زیبایش باعث القای بیهوشی میشود، انجام میشود. لی جابجاییها بین امروز و ۱۹۷۱ را از طریق نسبت ابعاد فیلم و فیلمهای قدیمی، با استفاده از رنگهای اشباع شده در میانپرده ها انجام میدهد. جدای از عکس سیاه و سفید، سن چهار همخون بازمانده در فلاش-بک ها به طور دیجیتالی تغییری نمیکند. لی به ما اعتماد میکند تا درک کنیم که آنها هنوز همان مردانی هستند که در آن زمان بودند.
زمینهی تصویری همزمان با حرکت آنها در جنگل و زمینهای شالیکاری – با همراهی طبلهای نظامی که عنصر اصلی نشان سمفونیک ترنس بلاچارد است، مشخص میشود – جابجایی حرکتی دیگری نیز ایجاد میکند. این جاییست که روایت در چند کلیشه و تمهید جسورانه، پیچیده و افراطی میشود تا از طریق ژانرهای مرسومتر سینمایی و بسط سکانسهای اکشن به اوج برسد، با یک پایان پر از صحنههای تیراندازی که احتمالا به شکل ملایمی طعنهآمیز ساخته شده است. اما حتی اگر “پنج همخون” در مواقعی کاملا متفاوت ظاهر شود بازیگوشی آن به اندازهی قدرت پردازش نشدهاش، شما را به فیلم متصل نگه میدارد.
داستان برجسته ای بین پاول و اوتیس به عنوان مشکلی مربوط به اعتماد در ماموریت اختلال ایجاد میکند. در کنار مشکلات رابطهی طولانی مدت، شکافها و موانع در رابطهی آشفتهی پاول و دیوید یک قلاب احساسی محکم را فراهم میکند. میراث روابط مخدوش میان مردان سیاهپوست و پسرانشان یکی دیگر از جنبههای بوم نقاشی لی است.
مجموع بازیها محکم و کاملا منفک از یکدیگر است و اصلیترین نقشها به پیترز بزرگ میرسد، بازیگری بینقص و باهوش و پر از احساس؛ پیشبینی بزرگان دربارهی پیشرفت کاری او در “آخرین سیاهپوست در سان فرانسیسکو” با نوع دیگری از شخصیتپردازی دقیق درست از آب در میآید؛ و لیندو در آنچه که بهترین عملکرد شغلی خوانده میشود، انتخابهای جسورانهای دارد. داستان سنگدلی پاول، که با چند نمای تکنفره با نگاه جنونآمیز و مستقیم به دوربین نشانهگذاری شده، مسحورکننده است. و ارتباط او با شبح نورمن، در نقشی هرچند کوتاه اما مسحورکننده لحظاتی تاثیرگذار برای نورمن فراهم میکند. نویسندگان از خلق قهرمانان نجیب خودداری میکنند؛ همهی آنها با توجه به میزانهای آسیبی که از جنگ و بیعدالتی دیدهاند، دارای نقص هستند.
همانطور که در همکاری طولانی بین آدمها مرسوم است، لی و موسیقی شاهکار بلانچارد در زیر بندهای بعدی به صورتی است که میتواند هم نیرومند و هم متناقض به نظر برسد، با استفاده از آهنگهای گایه که در عین صحبت با سر و قلب، شمارا در تنگنا میاندازد. آهنگTime Has” Come Today” از گروه برادران چمبرز، پلی دیگر میان گذشته و امروز برقرار میکند.
در دو میانپرده تاثیرگذار زمینههای اجتماعی سیاسی تقویت میشود، لی و ویلموت، هانوی هانا (van veronica engo) دیجی رادیویی ویتنامی را در فیلم میآورند تا در یک قاب دوتایی (اسپلیت اسکرین) از چهرههای مردان و صورت خودش به زبان انگلیسی برای نیروهای آمریکایی، قتل مارتین لوتر کینگ و شورشهای ویرانگر آن در آمریکا را گزارش کند. هانا همچنین آماری گزنده را افشا میکند که سیاهپوستان آمریکایی ۱۱% از جمعیت ایالات متحده را تشکیل میدهند درحالی که ۳۲% از نیروهای نظامی در ویتنام سیاهپوست هستند.
سیاستها همیشه در سطح باقی میمانند، معمولا با یک چشمک ناخوشایند، همانگونه که در شمایل کلاه MAGA محو و خاک خورده یا در حفاریهای مشخصتر در کشوری که یک “دلقک برنامههای تلویزیونی” را به عنوان یک “رئیس جمهور” برگزیده یا کلنزمن را راهی “اتاق بیضی شکل” کرده است، تکرار میشوند. در این جا گزینهی استراتژیک برای نتیجهگیری با سخنرانی لوترکینگ به نقل از لانگستون هیوز (“بگذارید آمریکا دوباره آمریکا شود”)، به عنوان یک براندازی آگاهانه از شعار تبلیغاتی کمپین ترامپ در سال ۲۰۱۶ خوانده میشود.