
- فیلم با نمایی در یک کشتارگاه استارت میخورد که دوربینی لرزان و کادری بشدت پرت کننده دارد.
- طب دیگر فیلم که خانوادهی یکی از مقتولهاست آن سر محوریت پیرنگ را یدک میکشند.
- فیلم اثری است عمیق و بیهدف و بیبنیان با شاخ و برگهایی هوازی و بیسبب که فقط در گذر ثانیهها کش میآید و کش میآید.

فیلم با نمایی در یک کشتارگاه استارت میخورد که دوربینی لرزان و کادری بشدت پرت کننده دارد. مانی حقیقی (ضد قهرمان) فیلم را دنبال میکنیم و با گردشی به شخصیت بعدی یعنی حسن پورشیرازی میرسیم. فیلمساز شروع کارش را یعنی همان استارت اول را با یک دوربین لرزان و یک موسیقی مثلاً جنایی – معمایی آغاز میکند که اصطلاحاً درام جنایی بسازد که تا به آخر نه درام جدیای میسازد و نه انسجام و کنتراستی در ساختار به وجود میآورد.
از همین شروع بد، فیلم کمیتش شروع به لنگیدن میکند و با اینکه تا به آخر داستان ما با سه شخصیت پدر و پسر و رئیس زالو صفت کارخانه روبروایم اما رابطههایشان تماماً الکن و هدر شده روایت میشود. فیلم در طول زمان خود گویی یک لکنت در بازگویی کلیت قصهاش دارد و برای درام محور کردن پیرنگش یک بازار دلار مافیایی را نصفه و نیمه میسازد که این را الصاق نماید به ساحت پروتاگونیست (قهرمان) یا آنتاگونیست (ضدقهرمان)
این واقعاً سوال اساسی است چون فیلم در پیشبرد و ساخت این دو المان درام دائماً لنگ میزند، بهخصوص اینکه در همان قلهی ابتدایی و پردهی نخست قصهاش ماجرای شخصیت رئیس مثلاً ضد قهرمان را لو میدهد که شاید تعلیق بیآفریند، که باید گفت که در این شورهزار بیمسئلهگی نه خبری از تعلیق است و نه خبری از پرسوناژ سازی. مثلاً بیاییم شخصیتها را با هم کمی بشکافیم؛ مانی حقیقی در نقش آن کشتارگاهدار معلوم نمیشود که این آدم سببیت و میل ضدقهرمانیاش به چه علت است و اصلاً خطوط و پارامترهای پرسوناژ محوریاش در کلیت قصه چه المانهایی دارد؛ پولدار است یا شکست خورده؟، دلال است یا قاچاقچی؟ اصلاً مسئلهی آن قتل اول فیلم که رخ داد و فیلمساز خودش با یک بیاحتیاطی و ناشیگری برای مخاطبش در همان ۲۰ دقیقهی ابتدایی لو میدهد، به چه علت رخ داد؟
بعد جالب اینجاست که قطب دیگر فیلم که خانوادهی یکی از مقتولها است آن سر محوریت پیرنگ را یدک میکشند و پایان فیلم هم بر روی دوش این خانواده جنوبی کات میخورد. تنازع رئیس پولدار و قالتاق ما چرا به درستی و با باز کردن شخصیتش در طول موج درام برایمان روشن نمیشود؟! مستقل از اینکه بازی مانی حقیقی در این نقش نچسب و دکوراتیو است؛ یعنی نه مکثهایش حس آنتاگونیستی میآفریند و نه عصبانیتهایش، بلکه در کلیت فیلم دامنزنندهی یک انفعال درون پوک میشود.
در طرف دیگر میماند شخصیت پدر مثلاً زحمتکش با بازی حسن پورشیرازی که در طول زمان فیلم، مابهازای شخصیتپردازی و کاراکتر محوریاش در ساختار را به اندازهی همین دو کلمه یعنی «زحمتکش» و حتی «پدر» بودن نمیفهمیم. او سراسر یا تپق میزند یا مبهم است یا داد و هوار الکی میکند که مثلاً چقدر آن سکانس دعوا بر سر پول بعد از کباب خوری با پسرش بد و بیرونزننده از اثر است یا اوج فروپاشی در بیمنطقی و عبث بودن کنشهایش در شبی است که یکدفعه از خواب بلند شده و عذاب وجدان راحتش نمیگذارد و با گریههای اغراق شدهاش میخواهد به زور حس دلسوزی مخاطب را از پس عذاب وجدان کنونیاش بطلبد، اما باید گفت کدام عذاب وجدان؟!
مگر ما این پروسه را در این پیرمرد منفعل و نیمه مفلوک در سیر درام و داستان دیده و زیست کردهایم که در اینجای کار اکنون با عذاب وجدانش هم رابطه بگیریم؟! همانطور که از انفعال و میانتهی بودن کاراکترها و ضابطهشان با حیرانی قصه گفتیم، «کشتارگاه» رمق هم ندارد و با یک داستانک نیم خطی میخواهد مسئله بسازد؛ اینجاست که آن صحنههای پر تشویش خرید و فروش دلار با اینکه فیلمساز دوربینش آنجا بد نیست، از اثر بیرون میزند چون قرابتش را در کلیت ساختار درست نمیتوانیم حد گذاری کنیم. بنظر اینطور میتوان ساده گفت که گویی فیلمساز دکمه را دارد و حال میخواهد برایش کت ببافد و در این گیر و دار برای خالی نبودن عریضه کاراکتر اولش که امیر (امیرحسین فتحی) باشد را به اینور و آنور گودِ بیپیرنگی میکوبد تا حداقل از اکتهای بازیگرش برای خود طَرف داستانگویی ببندد، که نمیشود.
با اینکه بازی فتحی در این نقش بد نبود، بهخصوص میمیکهایش اما چه فایده که وقتی پرسوناژ در برزخی ساختاری قرار گرفته دیگر به مثابهی کلیت و فرم، قالبی ساخته نمیشود و همهی کنشها و رفتارهای کاراکتر تبدیل به هدر شدگی میگردد. باران کوثری فیلم هم که کلاً بودنش بیربط است و گویی حضورش فقط برای گیشه و تبلیغ بوده، چون نه بازی خاصی از او دیدیم و نه اکت گیرایی. «کشتارگاه» بیشتر سلاخی شدهی بیقصهگی و فضای قلابی معماییاش شده است و این زمین و هوا ماندن بین ژانر جنایی و اجتماعیاش هم همچون بیرمقی و بیخطی بودن اسلوبش راه به جایی ندارد و همهی اینها در خروجی یک چیز میدهد؛ که فیلم اثری است عمیق و بیهدف و بیبنیان با شاخ و برگهایی هوازی و بیسبب که فقط در گذر ثانیهها کش میآید و کش میآید.
در پایان فیلم پلانی داریم که کوثری درب یخچال ماشین را باز میکند تا نتیجهی عملش را دید بزند؛ درب از پس بخارهای سرد یخچال باز شده و دختر به آرامی از لای دریچه داخل را مینگرد که بهنظرم این را میشود به نگاه سردرگم مخاطب به اثر تشبیه کرد؛ نگاهی پر از بیتلاطمی با عدم اطمینان به چیزی که تماشا میکند.