
- ریدلی اسکات در کارنامهی پر فراز و نشیبش ثابت کرده که در کنار امر تکنیک و ساخت آثار تجاری، میتواند تا مرتبهی فیلمسازی برسد که فرم را در ساحت هنر سینما جاری نماید.
- «گلادیاتور» برای اسکات چیز دیگری است، به بیانی عیار سنجش سینمایش محسوب میشود.
- چیزی که «گلادیاتور» را خاص میکند نه در تکنیک و ساخت اکشن و ریتم پرضرباهنگ در دل لوکیشن امپراتوری رم، بلکه در ساحت پروتاگونیست ویژهاش نهفته است.
- «گلادیاتور» یعنی ماکسیموس و ماکسیموس یعنی جلوهی خودِ سینما.

او به آرامی قدم برمیدارد و دستهایش را همچون نسیم بر شاخههای علفزار میکشد. او به روبرو خیره مانده و گویی در جستجوی رازی است، همان راز زندگی و جاودانگی با فرم؛ بله، این ماکسیموس است همان قهرمان جا افتاده که فقط با یک بار دیدنش دیگر آن چشمان و نگاه نافذش را فراموش نخواهیم کرد. وی میجنگد، خون میریزد، بیرحم است اما توامان عشقی نهفته در بطن قبلش سوسو میزند و به انتظار دو معشوقهاش تا سرسرای مرگ را درمینوردد. این ماکسیموس است؛ یک رهبر، یک مبارز و در نهایت یک گلادیاتور.
ریدلی اسکات در کارنامهی پر فراز و نشیبش ثابت کرده که در کنار امر تکنیک و ساخت آثار تجاری، میتواند تا مرتبهی فیلمسازی برسد که فرم را در ساحت هنر سینما جاری نماید و اثری بسازد که تا همیشه بر تارک سینما نقش ببندد؛ درست مانند بزرگان و اساتید کلاسیکش، فورد و هاکس و هیچکاک و آنتونی مان. او نوادهای است از اسطورههای تاریخ سینما و آپاراتوس مدور او همچنان در «گلادیاتور»، «پرومته»، «قلمرو بهشت»، «گنگستر آمریکایی» و…. سینما را در بهترین حالتش به ما نمایش دهد.
اما «گلادیاتور» برای اسکات چیز دیگری است، به بیانی عیار سنجش سینمایش محسوب میشود. فیلمی تاریخی – اکشن در اوج حماسی بودنش که ما را به یاد شکوه سینمای آنتونی مان در «سقوط امپراتوری رم» و «ال سید» و یا حتی «بن هور» و «اسپارتاکوس» میاندازد. ولی باز با این حال چیزی که «گلادیاتور» را خاص میکند نه در تکنیک و ساخت اکشن و ریتم پرضرباهنگ در دل لوکیشن امپراتوری رم، بلکه در ساحت پروتاگونیست ویژهاش نهفته است، پروتاگونیستی که روان و درونمان را بهم میریزد و از کودک تا جوان و از میانسال تا کهنسال عاشقش میشوند. به همین دلیل است که «گلادیاتور» یعنی ماکسیموس و ماکسیموس یعنی جلوهی خودِ سینما.
این پرسوناژ همان تصویر ابژکتیو انتزاعیای است که میخواهیم بر روی پرده ببینیم و حتی نیاز هم نیست خود را جای او بگذاریم چون ماکسیموس چنان ابهت و کشش دارد که جای همهی ما قرار میگیرد. او فرگشت و جمعگشت تمام آن چیزی است که تصویر میخواهد بر روی پردهی نقرهای به بار بنشاند و چقدر زیباست که تمام کاراکترها و ابرمردهای مورد علاقهی تاریخیمان چه در اسطوره و چه در مذهب بدین شکل در اوج نمادین بودن و جذابیت حقیقی با تمام عینیت و ذهنیت ما بازی کند تا به او بگوییم: « تو یک لعنتی تکرار نشدنی هستی مرد»
فیلم با بار ریتمیک آرام و ساخت فضای جنگی استارت میخورد و اسکات با برشی هوشمندانه با قرار دادن پرسوناژ کلیدیاش بین یک جنگ، یک انتخاب و عشق به خانوادهاش، این جدال ماکسیموس را در فرم میآفریند. دوربین اسکات در تنظمی به شدت ماکزیمال با جسارتِ تمام و بدون اغراق، اکتهای ایجابی و حتی اکتسابی ماکسیموس را در جدالی بین میزانسن و کلوزآپ و مدیومشات به تصویر درمیآورد. اوپنینگ فیلم را به یاد بیاورید؛ جنگلی مه گرفته و سپس شروع درگیری و حرکت دوربینی سیال با کاتهایی هماهنگ به قلب کنش و سپس ورود قهرمان ما به عمق نبرد، بدون کوچکترین ترسی.
از همان ابتدا ساحت این فرمانده برای مخاطب بازآفرینی دراماتیک میشود. او یک لیدر است اما رهبری جنگجو در سطوح مختلف ارتش و مثلاً خلقیاتش به جنس رهبریهای ویلیام والاس در «شجاعدل» نمیخورد. او اهل سخنرانی نیست و در اوج خاکی بودن رقص شمشیر را در کنار کشاورز بودنش انجام میدهد و از همینجاست که این پرسوناژ کاریزماتیک همراهمان میشود و درگیرمان میکند و حتی اذیتمان. حال اذیت از چه بابت؟ از این جهت که او یک لعنتی خواستنی و جذاب است؛ یک حرفهای و یک شمشیرزن ماهر که میخواهد به همان کشاورزی خود برگردد.
این نوع تصویرسازی به اسطورهپردازی باج نمیدهد و اسکات هم نمیخواهد اسطورهای انتزاعی و تجریدی همچون بن هور یا اسپارتاکوس و یا حتی لُرد آراگورن (ارباب حلقهها) بسازد. فیلمساز یک ماکسیموس پر از لطافت و دست یافتنی و ملموس از دل تاریخ بیرون میکشد و به همین دلیل است که شخصیت تاریخی مارکوس اورلیوس را در همان ابتدای فیلم نفله میکند تا ماکسیموس و جهانش به دام اسطورهی تاریخ گرفتار نشود.
اما از طرف دیگر در جبههی شر با رهیافت زدن به همان گزارهی تاریخی یعنی پسر دیوانهی مارکوس اورلیوس که نوشته شده امپراتوری رم را نابود ساخت (این را در فیلم سقوط امپراتوری رم اثر عالیجنابِ سینما، آنتونی مان دیدهایم) یک نبرد حق و باطل بین اسطوره و حقیقت، و بودن و نبودن به وجود میآورد که چقدر در این جبهه هم (شر) اسکات سربلند بیرون آمده، آن هم به مدد بازی خوب و زیرپوستی خوآکین فنیکس در نقش کومودوس که میخواهد جلوی قهرمان بایستد تا خودش برای اسطوره، قهرمان بسازد که نمیشود چون مگر ممکن است بتوان در برابر این تهمتن جوانمردی ایستاد؟ و چقدر فیلمساز این موضوع را با فرم خوب درمیآورد، در قلب میدانِ کولوسئوم، همانجایی که توحش چهرهای فریبنده به خود گرفته بود اما در نبرد آخر، یعنی خان هفتم و روبرویی با دیو سپید، این ماکسیموس است که بار دیگر از قالب اسطوره و خرقعادت فراتر میرود و تمام سندرومهای مغناطیسی ما را به کار میاندازد تا از پس چیزی که دیافراگم دوربین اسکات به تصویر میکشد، انسان بودن را شاهد باشیم.
میزانسن اسکات در آن صحنهی پایانی غوغاست. نور به تیرگی میگراید، سکوتی عجیب تمام کولوسئوم را در خود فرو برده چون اینجا در عمق قتلگاه هستیم و نبرد اهریمن و خیر در حال ثبت شدن است. این سکانس «گلادیاتور» همچون یک بوم نقاشی است، یک آوردگاه پر از آفاق و کمرنگتر از افسانه. سربازان امپراتور قتلگاه را محاصره کردهاند و پادشاه سلاح میطلبد.
دوربین در یک مدیوملانگشات جماعت حاضر را در یک قاب میبندد اما حضور ماکسیموس تمام فورگراند را گرفته و از همینجا فیلمساز دو نما از صورت کومودوس و فرمانده سربازها میزند و سپس دوربین کمکم عقب میکشد، چون کسی جرات ندارد در مقابل ماکسیموس خیانت کند و گویی دوربین هم از این موضع به ترس افتاده و خود را پشت پرسوناژ جای میدهد تا اینکه در پایان از حصار دایرهای بیرون زده و آن دقیقاً زمانی است که جنازهی ماکسیموس را با احترام میبرند و کومودوس که از دل تاریخ آمده بود تک و تنها رها میشود.
«گلادیاتور» بازنمایی یک شکوه است، سرافرازی در مسیر جاودانگی و تا هر زمان که سینما باشد، «گلادیاتور» هم تنها گلادیاتور ماندگار بصری است.
این سؤال هنوز من رو آزار میده که چرا باید سزار با یک گلادیاتور مبارزه کنهD: