نگاهی به سینمای فرانک کاپرا – استاد مسلم کمدی های انسانی
فرانک کاپرا استاد مسلم کمدی های انسانی سینمای آمریکا و یکی از تاثیرگذارترین فیلمسازان تاریخ سینما است. آثار او انسانی، ساده و سرگرم کننده اند.

- مهمترین نکته برای مواجهه با آثار کاپرا دقت به این موضوع است که دنیای فیلمهای او منطق رئالیستی ندارد و اساساً از یک منطق کاپرایی تبعیت میکند.
- در آثار او همواره معجزه نقشی مهم ایجاد میکند.
- کاپرا در فیلمهایش به دنبال جهان رویایی خود میگردد و آثارش آینهای تمام قد از رویاهایی است که هر آمریکایی در اعماق وجود خود دارد.
- شخصیتهای آثار کاپرا انسانهایی شریف، گاهاً خجالتی و به شدت دوست داشتنی هسند که همدلی مخاطب را برمیانگیزند.
- کاپرا تاثیر زیادی بر کارگردانان پس از خود گذاشت؛ چه فیلمسازان کلاسیکی مثل پرستون استرجس و چه فیلمسازان نوینی همچون مارتین اسکورسیزی.
فرانک کاپرا استاد مسلم کمدیهای انسانی سینمای آمریکا و یکی از تاثیرگذارترین فیلمسازان تاریخ سینما است. آثار او به قدری انسانی، ساده، سرگرمکننده و دوست داشتنی است که رابرت گریفیث، منتقد سالهای دور، فیلمهای او را خیالبافی خوشدلانه مینامید.
بسیاری از منتقدان امروزی که دلبستهی سینمای مدرن و شیوههای بیانی خاص و البته مضامین آن هستند، فیلمهای کاپرا را از لحاظ محتوایی کم ارزش میدانند و معتقدند دنیای شاد کاپرا تناسبی با انسان امروز ندارد و از احساساتگراییهای مفرط آثار او انتقاد میکنند. اما با تمام این اوصاف حتی روشنفکرترین مورخها و منتقدها نیز نمیتوانند شخصیتپردازیهای درخشان، قدرت موقعیتهای کمدی و البته هنر کارگردانی او را زیر سوال ببرند.
مهمترین نکته برای مواجهه با آثار کاپرا دقت به این موضوع است که دنیای فیلمهای او منطق رئالیستی ندارد و اساساً از یک منطق کاپرایی تبعیت میکند. در آثار او همواره معجزه نقشی مهم ایجاد میکند. سختترین گرهها و بزرگترین مشکلات با چشم بر هم زدنی به شکلی معجزهآسا رفع و رجوع میشوند و تلخترین ماجراها نهایتا شیرین میشوند.
کاپرا در فیلمهایش به دنبال جهان رویایی خود میگردد و آثارش آینهای تمام قد از رویاهایی است که هر آمریکایی در اعماق وجود خود دارد. «در افق گمشده» (۱۹۳۷) که بر اساس کتابی به همین نام از جیمز هیلتون ساخت؛ آرمان شهری خیالی به نام شانگریلا را به تصویر میکشد که خالی از هرگونه پلیدی و زشتی است و مردم با اوج آرامش در آن زندگی میکنند.
در نهایت نیز قهرمان اصلی فیلم دنیای مدرن و وزیر امور خارجه شدن در واشنگتن را رها میکند و دلبستهی شانگریلا میشود. او تقریباً این نگرش نسبت به زندگی را در تمام آثار خود حفظ کرد و جزو معدود افرادی بود که در نظام استودیویی هالیوود توانست آثاری که دوست دارد را خلق کند.
شخصیتهای آثار کاپرا انسانهایی شریف، گاهاً خجالتی و به شدت دوست داشتنی هسند که همدلی مخاطب را برمیانگیزند. طمع، حسادت، کینه، نفرت و پستی در آنها جایی ندارد و شعلههای همنوع دوستی در وجودشان زبانه میکشد. در دو فیلم مشابهش «آقای دیدز به شهر میرود» (۱۹۳۶) و «آقای اسمیت به واشنگتن میرود» (۱۹۳۹) به ترتیب گری کوپر و جیمز استوارت نقش مردانی ساده دل و معصوم را بازی میکنند که یک تنه در مقابل انسانهای فاسد و سیستم ناپاک ایستادگی کرده و از ارزشهای انسانی دفاع میکنند.
آنها وارد سنا و مجلس میشوند؛ بدون این که به سیستم فاسد سیاسی آمریکا تعلق داشته باشند و در نتیجه سعی میکنند با پیروی از سیاستهای عدالتخواهانه دنیا را تبدیل به جایی بهتر برای زندگی مردم کنند؛ یعنی دقیقاً همان چیزی که جامعهی ملتهب آمریکای آن روزها به آن نیاز داشت.
این منطبق بودن با زمانه و جامعه از پایههای اساسی سینمای کاپراست. در زمانی که جامعهی آمریکا با مشکلات اقتصادی فراوانی دست و پنجه نرم میکرد و فشار روانی شدیدی روی مردم بود، کاپرا نیز مانند فیلمساز بزرگ دیگر آن زمان یعنی هاوارد هاکس به ساخت فیلمهای کمدی اسکروبال (خل بازی) روی آورد و در نتیجه فیلم درخشان «یک شب اتفاق افتاد» (۱۹۳۴) را بر مبنای داستان اتوبوس شبانه ساموئل هاپکینز جلوی دوربین برد.
در این فیلم کلودت کولبرت نقش دختری پولدار را بازی میکند که از خانه فرار کرده و در اتوبوس با کلارک گیبل رو به رو میشود و در نهایت طبق الگوی این نوع فیلمها به یکدیگر میرسند. دیالوگهای کلاسیک و سرعتی فیلم (که رابرت راسکین به عنوان فیلمنامهنویس برای کاپرا مینوشت) در کنار بازی درخشان دو بازیگر نقش اصلی یکی از شیرینترین آثار کاپرا را رقم میزنند که جوایز اصلی اسکار آن سال (شامل ۵ جایزه) را درو میکند.
جالب آن که در ابتدای کار تمام عوامل فکر میکردند که مشغول همکاری در یک پروژه سطح پایین هستند و حتی بازیگران اصلی آن را به عنوان تنبیهی از جانب استودیو در نظر گرفته بودند.
کاپرا هیچگاه زندگی را سخت نمیگرفت و این خصلت او به بهترین شکل ممکن در شاهکار سرخوشانهاش، فیلم «نمیتوانی آن را با خودت ببری» (۱۹۳۸) دیده میشد. در این فیلم کاپرا با نفی مادیات و توجه بیشتر به مضامینی همچون خانواده و زندگی، انسان را دعوت به لذت هر چه بیشتر از شادیهای کوچک میکند.
فیلم داستان جدال دو خانواده است که سرپرست یکی از آنها فردی پولدار و بانفوذ و دیگری پیرمردی خوشرو و سادهدل است. در این بین پسر فرد پولدار عاشق دختر پیرمرد شده و همین موضوع درام داستان را پیش میبرد. در اینجا کاپرا با هنرمندی هر چه تمامتر نخست با به تصویر کشیدن پارادوکس بین شرایط زندگی دو خانواده بستر را ایجاد کرده و در نهایت با نگرشی انساندوستانه آنها را قضاوت میکند و کفهی ترازو را به نفع خانوادهی سادهدل سنگین میکند.
اما مطرحترین فیلم کاپرا «چه زندگی شگفتانگیزی» (۱۹۴۶) نام دارد که امروزه به عنوان یک شاهکار کریسمسی و یکی از مهمترین فیلمهای تاریخ سینمای آمریکا شناخته میشود که همه ساله در شبهای کریسمس از شبکههای تلویزیونی این کشور پخش میشود. فیلم داستان شخصی به نام جرج بیلی (جیمز استوارت) را روایت میکند که به دلایل مختلف قصد خودکشی دارد اما فرشتهای مامور میشود تا او را نجات دهد و اثرات منفی این خودکشی را به او نشان دهد.
نگرش انساندوستانهی کاپرا اینبار (احتمالاً در اثر وقوع جنگ) کمی به تلخی گراییده اما در نهایت بار دیگر استنباط میکند که زندگی ارزش جنگیدن را دارد و باید از آن لذت برد. به دلیل وجود المانهای مذهبی و ماورایی، بسیاری از منتقدان «چه زندگی شگفت انگیزی» را فیلمی دینی دانستهاند.
به جز سینمای داستانی و روایی، کاپرا در مستندسازی نیز تجربیاتی مهم و ارزنده داشت. مهمترین تجربهی او کارگردانی مستند هفت قسمتی «چرا میجنگیم» (۱۹۴۲-۱۹۴۳) بود که به سفارش ارتش آمریکا ساخت. اما امروزه عمده شهرت کاپرا به دلیل فیلمهای درخشان داستانیاش (آن هم از نوع کمدی) است که تاثیر زیادی بر کارگردانان پس از خود گذاشت؛ چه فیلمسازان کلاسیکی مثل پرستون استرجس و چه فیلمسازان نوینی همچون مارتین اسکورسیزی.
به نظر میرسد کاپرا را میتوان جزو آن دسته از فیلمسازان هدفمند قرار داد که ساختن فیلم برای آنها نیازی اساسی بود. در این فقره میتوان گفت کاپرا همواره در آثارش به دنبال آمریکای ایدهآل خود میگشت و همین آرزو بود که آثارش را اینچنین شایان توجه مینماید.