پرونده ویژه؛ حماسی ترین تیراندازی ها در تاریخ سینما
همه عاشق صحنه های خوب تیراندازی در فیلم ها هستند، این پرونده در باب بهترین، تاریخ سازترین و حماسیترین درگیریهای مسلحانه در تاریخ سینما است.
همه عاشق صحنههای خوب تیراندازی در فیلمها هستند. البته همهی تیراندازیها به یک اندازه خوب نیستند. بعضی از درگیریهای سینمایی آنقدر فوقالعاده هستند که به تنهایی شایستگی یک کوه راشمورِ گلولهباران شده را دارند؛ برای مثال، «آتش آزاد» ساختهی «بن ویتلی» را در نظر بگیرید.
برای ساخت این فیلم اکشن و کمدی انگلیسی، ۷۰۰۰ گلوله شلیک شد اما نتیجه اصلاً به خوبی بهترین جنگهای مسلحانهی سینما نیست. در بین تیراندازیهای پراکنده – از لحاظ خونهای مصنوعی ریخته شده، گلولههای شلیک شده یا زمان لازم برای فیلمبرداری صحنه – این موارد در صدر فهرست حماسیترین درگیریهای مسلحانه در تاریخ سینما قرار دارند.
صورت زخمی (۱۹۸۳)
حتی اگر هیچوقت این فیلم را ندیده باشید، باز هم این جملهی مشهور را شنیدهاید: «به دوست کوچولوی من سلام کن!» این رجزِ جنگی «تونی مونتانا» (با بازی آل پاچینو)، رئیس مافیای مواد مخدر کوبایی است که درگیری خشونت باری با یک سازمان قاچاق مواد مخدر کلمبیایی دارد. مونتانا، تنها در اتاق ریاست خود، در محاصرهی مونیتورها و کوکائین، وارد یک درگیری مرگبار با ارتشی از گانگسترهای مسلسل به دست میشود، اما هی، آنها آر پی جی ندارند و بله، پایانِ دراماتیک «برایان دی پالما» جای خود را در کتابهای تاریخ باز کرده است اما ظاهراً فیلمبرداری صحنهی تیراندازیِ پایانی «صورت زخمی» بسیار دشوار بوده است.
آل پاچینو بعد از شلیک با مسلسل، دستش را روی لولهی تفنگ گذاشت و خودش را به شدت سوزاند. زخم خیلی بدی بود و پاچینو بعداً در این باره گفت «دستم به تفنگ چسبید.» در نتیجه، بازیگر دو هفته از فیلمبرداری کنار رفت و دی پالما مجبور شد نماهای دور و بر او را فیلمبرداری نماید و روی گروههای گانگستری کلمبیایی که به خانهی مونتانا هجوم میبردند، تمرکز کند. اما صحنهی نبرد مسلحانهی «صورت زخمی»، پر از نوآوری بود. دی پالما که میخواست تصویر شعلههای آتش که از لوله تفنگ بیرون میزنند را بگیرد، ناظران جلوههای ویژه «کن پپیوت» و «استن پارکس» را مجبور کرد سیستمی بسازند که سرعت شلیک اسلحهها را با سرعت شاتر دوربینها هماهنگ نموده تا تماشاچیان بتوانند شاهد شلیک باشکوه آن مسلسلهای آتشین باشند.
ماتریکس (۱۹۹۹)
ماتریکس که عمدتاً به عنوان یکی از بهترین فیلمهای علمی تخیلی تمام دورانها شناخته میشود، یک فیلم بسیار فلسفی هم هست و به مسائل مهمی مانند ماهیتِ واقعیت و ارادهی آزاد میپردازد. اما وقتهایی که ماتریکس غرق تفکر دربارهی تقدیر و مقدرات نیست یا آشکارا به انجیل اشاره نمیکند، صحنههای دیوانهوار مبارزات کنگ فو را از لگد آغازین تا جنگ تن به تن پایانی، به تصویر میکشد.
اما دقیقاً در میانهی آن اکشن هنرهای رزمی، یک صحنهی تیراندازی جذاب و نفسگیر مملو از اسلحه قرار گرفته است. و ماجرا وقتی شروع میشود که شرورِ داستان ما «مأمور اسمیت» (هوگو ویوینگ)، رهبر نیروهای مقاومت، «مورفیوس» (لورنس فیشبرن) را میدزدد. نئو (کیانو ریوز) و ترینیتی (کری آن ماس) که نمیخواهند بگذارند دوستشان بمیرد، آمادهی جنگ شده و به یک ساختمان حکومتی یورش میبرند و آنقدر با خودشان اسلحه دارند که برای کشتار یک ارتش کوچک کافی است… و دقیقاً همین کار را هم میکنند. این صحنهی تیراندازی شامل چند نمای اسلوموشن، مسلسل، و یک خروار آسیب جانبی هم هست. تولید این صحنهی تیراندازی زحمت زیادی داشت. فیلمبرداری تیراندازی در لابی ساختمان ۱۰ روز تمام طول کشید و در آخر به آسیب جدی کری آن ماس انجامید. این بازیگر توضیح داد «در صحنهی لابی ساختمان حکومتی، درست قبل از اینکه با بالا رفتن از روی دیوار چرخ بزنم، یکی از زانوهایم جوری آسیب دید که مطمئن بودم شکسته است.»
به گفتهی ماس، آدرنالین خونش باعث شد به فیلمبرداری آن صحنه، که مملو از حرکات سخت و دشوار بود، ادامه دهد. بله، بازیگرها از حمایت سیمها (که بعداً از فیلم حذف شدند) برخوردار بودند اما باز هم، کیانو ریوز واقعاً آن بالانس دیوانهوار و آن لگد سه تایی فوقالعاده را انجام داد. تقریباً همهی چیزهایی که در این فیلم میبینید واقعی هستند، از جمله همهی انفجارها. آنها انفجارهایی واقعی هستند که صحنههای واقعی را نابود میکنند، و اگر تیم مجبور میشد یک صحنه را دوباره ضبط کند (مثلاً اگر ریوز موقع دویدن، سکندری میخورد)، بازسازی صحنه بین شش تا هشت ساعت طول میکشید.
آنوقت ما فکر میکنیم تمیز کردن اتاقمان سخت است.
چراگاه آزاد (۲۰۰۳)
هیچ ژانری به اندازهی ژانر وسترن از تیراندازی استفاده نمیکند. تقریباً همهی فیلمهای کابویی که تا به حال ساخته شدهاند، یک صحنهی تیراندازی بین شش نفر یا بیشتر دارند اما اکثر آنها در مقایسه با نبرد نهایی «چراگاه آزاد» رنگ میبازند. این فیلم وسترن به کارگردانی «کوین کاستنر» محصول ۲۰۰۳، داستان یکی از کهنه سربازان جنگ داخلی به نام «چارلی ویت» (کاستنر علاوه بر کارگردانی، این نقش را هم بازی میکند) است که سعی دارد زندگی خوب و صادقانهای داشته باشد. او تفنگ اهرمی خود را کنار گذاشته و شلاق به دست گرفته و به عنوان یک کابوی زندگی مینماید.
متأسفانه، برنامهی زندگی آرام او وقتی به هم میریزد که با یک بارون زمیندار (مایکل گمبون) که از کابویهای آزاد متنفر است، برخورد میکند. و بعد از اینکه آدمهای بد داستان، یکی از دوستان چارلی را کشته و یکی دیگر را تا سر حد مرگ زخمی میکنند، یک جنگ تمام عیار به پا میشود و قهرمانان داستان در یک تیراندازی ۱۷ دقیقهای، در خیابان خالی پیشروی نموده و آدم بدها را یکی یکی از پا در میآورند.
کاستنر گفت: «در واقع در ذهن خودم میدانستم قرار است چطور باشد، آن شکلی که میخواستم از آب در بیاید، آشوب، سرسختی و غیرمترقبه بودنِ یک درگیری مسلحانه که در آن همه به هم نزدیک هستند.» اما اگر بخواهید در فیلمتان آشوب را به تصویر بکشید، باید در پشت صحنه زحمات زیادی بکشید. قبل از اینکه فیلمبرداری آغاز شود، کاستنر و طراح صحنه «جی باکلی» در خانهی کارگردان، نقشه درگیری مسلحانه را آماده کردند و در واقع حرکاتی که باید ضبط شوند را اجرا نمودند. باکلی با در ذهن داشتن شکل نهایی درگیری، توانست صحنهی اطراف این درگیری را طراحی کند.
وقتی که ساختمانها ساخته شدند و دوربینها کار ضبط را آغاز کردند، فیلمبرداری این صحنه روی هم ۱۲ روز طول کشید. با اینکه این صحنه یک سکانس هیجان انگیز است اما کاستنر میخواست بر مرگ و نابودی تأکید کند؛ وی معتقد است «بهترین پیام ضد اسلحه اینست که بعد از شلیک گلوله، خساراتی به بار میآید … خشونت نتایج بدی دارد. اگر یک انسان عادی چنین چیزی را ببیند، حالش بد میشود.»
راننده تاکسی (۱۹۷۶)
«تراویس بیکل» (رابرت دنیرو) یک مرد بسیار ترسناک، تا دندان مسلح و کاملاً دیوانه است. در اواخر فیلم «راننده تاکسی» ساختهی «مارتین اسکورسیزی»، این دیوانه با مدل موی موهاک، قصد دارد یک سناتور را به قتل برساند اما وقتی نقشهاش با شکست مواجه میشود، تصمیم میگیرد بداهه و بدون برنامهریزی کار را به انجام برساند. او آماده و مسلح، به یک فاحشه خانه حمله نموده و در یک مأموریت انتحاری شتابزده، سه نفر را میکشد.
یک فاحشهی ۱۳ ساله وحشتزده (جودی فوستر) به انگشتهای قطع شده، صورتهای متلاشی شده و گردنهای شکافته نگاه کرده و به بیکل التماس میکند سلاحهای خود را کنار بگذارد. صحنهی بسیار دشواری است که با جلوههای ویژهی خونین، اتمسفر تهوعآور وحشتناکتر هم شده است. همهی این خونها کار اسطورهی چهرهپردازی یعنی «دیک اسمیت» بود؛ او همان مردی است که جادوی خوفناک خود را در فیلمهایی مانند «پدرخوانده» و «جنگیر» به کار برده است. (اگر دوست دارید دستور پخت اسمیت برای تهیهی خون فیلمی را یاد بگیرید، در واقع میتوانید آن را در اینترنت پیدا نمایید، فقط آن را نخورید، چون به شدت سمی است.) و ظاهراً در «راننده تاکسی»، اسمیت کارش را زیادی خوب انجام داده زیرا انجمن سینمایی آمریکا تهدید کرده بود فیلم را در ردهی مخصوص بزرگسالان طبقه بندی کند.
در نتیجه، رؤسای استودیو در کلمبیا به اسکورسیزی گفتند صحنهی درگیری پایانی را حذف کند و آن را تمام و کمال کنار بگذارد. لازم به ذکر نیست که این کارگردان جوان از نظر آنها خوشش نیامد. «استیون اسپیلبرگ» توضیح داد «هیچوقت مارتی را اینقدر ناراحت ندیده بودم؛ در آستانهی گریه کردن اما خشمگین و عصبانی.» اوضاع آنقدر به هم ریخت که اسپیلبرگ مجبور شد برای آرام کردن اسکورسیزی او را بغل کند.
اما کارگردان راننده تاکسی نهایتاً راه چارهای پیدا کرد که همه راضی شدند: او فقط رنگ خود را رقیقتر کرد تا ظاهر کمرنگتری داشته باشد. انجمن سینمایی آمریکا این تدوین را پذیرفت و راننده تاکسی را در ردهی R (نظارت برای تماشاچیان زیر ۱۷ سال) قرار داد تا به یکی از ستایش شدهترین فیلمهای دههی ۱۹۷۰ تبدیل شود. در حقیقت، صحنهی خونین پایانی بعداً الهام بخش «جان وو» شد تا صحنهی درگیری مسلحانهی خودش در فیلم «قاتل» را بسازد.
جانگوی آزاد شده (۲۰۱۲)
جانگوی آزاد شده که ادای احترامی به ژانر وسترن ایتالیایی (وسترن اسپاگتی) و فیلمهای تجاری سیاه پوستان است، داستان یک بردهی آزاد شده (جیمی فاکس در نقش جانگو) است که سعی دارد همسرش (کری واشینگتن) را از چنگال یک قاتل و بردهدار به نام «کالوین کندی» (لئوناردو دی کاپریو) نجات دهد.
جانگو با کمک یک شکارچی برده به نام «دکتر کینگ شولتز» (کریستوف والتز) به سوی مزارع کندی به راه میافتد و چیزی نمانده که همسرش را نجات دهد…. اما اوضاع وقتی به هم میریزد که شولتز یک گلوله به قلب کندی شلیک میکند. ادامهی فیلم، یکی از عالیترین (و تهوع آمیزترین) سکانسهای انتقامی تمام دورانهاست که یک بردهی مسلح را در برابر گروهی از نژادپرستان قرار میدهد. اما جای یک صحنهی بدیهی در فیلمنامهی تیراندازی اصلی خالی بود.
به گفته تدوینگر «فرد راسکین»، شولتز قرار بود کندی را بکشد و بعد جانگو فوری تسلیم میشد. راسکین به مجلهی Slant گفت «اما این مشکلساز بود. اینطوری، پویاترین شخصیت کل فیلم – شولتز – را از دست میدادیم و کندی هم کمی بعد میمرد. فیلم با از دست دادن هر دوی آنها در یک لحظه، ضربه میخورد.» تارانتینو فهمید که باید راهی برای تبدیل یک دندانپزشک جذاب به یک جنگجوی خوشزبان پیدا کند، تصمیم گرفت کاری را انجام دهد که تخصص تارانتینو است: یک صحنهی اکشن خونین بسازد و اینجا بود که مسئول جلوههای ویژه «جان مک لود» به کارگردان کمک کرد این اوج خونین را از کار درآورد.
ظاهراً، تارانتینو مک لود را تشویق کرده بود صحنههای اصابت گلوله را خونینتر و بزرگتر بسازد و گفته بود «میخواهم یک جلوه ویژهی اساسی و جاندار ببینم!» در نتیجه، مک لود «بزرگترین صحنههای اصابت گلولهای که تا حالا دیدهام را روی انسانها پیاده کرد.» مسئول جلوههای ویژه در گفتگو با Vulture اعتراف کرد از «صدها بشکه خون» استفاده کرده است. همهی آن خونهایی که روی دیوار پاشیدهاند را میبینید؟! همگی محصول هزاران جلوه ویژهی اصابت گلولهای هستند که به سیاهی لشگرهای بیچاره وصل شده بودند، سیاهی لشکرهایی که با زخمهای جدی صحنه را ترک کردند.
سقوط شاهین سیاه (۲۰۰۱)
«سقوط شاهین سیاه» که بر اساس کتاب پرفروش «مارک بودن» ساخته شده، داستان یکی از مأموریتهای ایالات متحده در سومالی است که به شکل بدی شکست خورد و در واقع یک درگیری مسلحانهی بزرگ هم هست که هر از گاهی جنگ متوقف میشود تا بازیگران، نفسی تازه کنند. البته، اگر بازیگران کار با اسلحه را بلد نباشند نمیتوانید یک خشونت واقعی را به تصویر بکشید. پس کارگردان «ریدلی اسکات» که عاشق واقعگرایی است، با وزارت دفاع همکاری کرد و به پنتاگون اجازه داد فیلمنامه را بررسی کند و در عوض، کمکهای بیسابقهای دریافت نمود.
حکومت ۸ بالگرد و بیش از ۱۰۰ سرباز به این فیلمساز قرض داد. اما مهمتر از همه، ارتش به بازیگران اجازه داد در پایگاههای واقعی نظامی، تمرین نمایند. بازیگرانی که نقش تکاوران را بازی میکردند، مانند «ایوان مک گرگور»، به اردوگاه فورت بنینگ در جورجیا رفتند تا روش کار با تفنگهای M16 و تفنگهای خودکار را یاد بگیرند. بازیگران پس از آشنا شدن با سلاحها، باید با فرار کردن از آتش دشمن، راه خود را به سوی یک روستای فرضی باز میکردند.
مک گرگور اعتراف کرد «البته که تیر خوردم. اما تأثیر روانی برنامهی آموزشی، فوقالعاده بود.» بازیگرانی که قرار بود نقش سربازان نیروی دلتا را بازی نمایند، مانند «اریک بانا» و «ویلیام فیکنر»، در اردوگاه فورت برگ در کارولینای شمالی آموزش دیدند و منفجر کردن درها و پاکسازی ساختمانها را آموختند. اینها هم مانند تکاوران مجبور شدند مهارتهای خود را امتحان کنند و با نبرد در یک شهر شبیهسازی شده، خود را به یک هلیکوپتر سقوط کرده برسانند.
علاوه بر این آموزشهای گسترده، تعداد زیادی از بازیگران فرصت پیدا کردند با افراد واقعی که قرار بود نقششان را بازی نمایند، صحبت کنند و چشمانداز منحصر به فردی از جنگیدن در خیابانهای موگادیشو به دست بیاورند. بازیگران با کسب تجربه در اردوگاههای آموزشی، تصوری اجمالی از زندگی نظامی به دست آوردند تا بتوانند به خوبی صحنههای دشوار تیراندازی ریدلی اسکات را اجرا نمایند و ظاهراً آموزش، کار خودش را کرد و یک ژنرال عالیرتبه این فیلم را «معتبر و موثق» نامید.
سرسخت (۱۹۹۲)
از کجا میتوان فهمید یک فیلم، اثر «جان وو» است؟ خوب، آیا اسلوموشن دارد؟ آیا یک دعوای مکزیکی در فیلم هست؟ آیا کبوترها همه جا را گرفتهاند؟ اگر جواب بله است، یعنی فیلم، قطعاً ساختهی جان وو است. از شوخی گذشته، این کارگردان هنگکنگی استاد طراحی جنگهای مسلحانهی دیوانهوار و پیچیده است. از «قاتل» تا «تغییر چهره»، وو آشفتهترین سکانسهای اکشن را به وجود آورده اما در واقع، هیچ چیز نمیتواند از جنون محض تیراندازی در بیمارستان فیلم «سرسخت» پیشی بگیرد.
فیلم داستان دو پلیس (چائو یون فت و تونی لیونگ چیو وای) است که برای از بین بردن یک سندیکای بزرگ تبهکاری تلاش میکنند. آنها در نهایت در مییابند که تبهکاران انبار بزرگی از تسلیحات را زیر یک بیمارستان پنهان کرده و طبیعتاً چیزی نمیگذرد که درگیری مسلحانه شروع میشود. خیلی زود، به یک نبرد باشکوه ۳۰ دقیقهای دعوت میشویم، اما اگر بخواهیم بین بخشهای مختلف این نبرد یکی را انتخاب کنیم، قطعاً آن نمای ریلیِ افسانهای را انتخاب خواهیم کرد.
قهرمانان ما در یک سکانس خارق العاده، شلیککنان در راهروی بیمارستان پیش میروند و آدم بدها را یکی یکی از سر راه برداشته و یک خروار خرابی پشت سر خود به جا میگذارند. در نهایت، افسران پلیس به آسانسور میرسند و قبل از اینکه در آسانسور باز شود فقط چند لحظه برای پر کردن خشابهای خود وقت دارند و بعد داستان ادامه پیدا کرده و چپ و راست با تبهکاران درگیر میشوند. این صحنهی دیوانهوار یک برداشت طولانی است و تقریباً ۳۰ دقیقه به درازا میکشد. وو که تحت تأثیر صحنههای ریلی «درخشان» قرار داشت، تصمیم گرفت از همان روش در اینجا استفاده کند چون حوصلهاش سر رفته بود و میخواست پیاز داغ ماجرا را زیاد کند.
اما تأثیرگذارترین نکته این است که کل سکانس در یک استودیوی واحد اتفاق میافتد. وقتی پلیسها سوار آسانسور شده و در جای دیگری خارج میشوند، آنجا دقیقاً همان اتاق قبلی است. وقتی که بازیگران در حال پر کردن خشابهایشان بودند، عوامل پشت صحنه پشت در آسانسور در تقلا بوده و صحنه را به شکلی میچیدند که به نظر برسد قهرمانان فیلم به طبقهی دوم رسیدهاند. بله، میتوانید تشویق کنید؛ آن عوامل پشت صحنه واقعاً لیاقت تشویق شدن را دارند.
مخمصه (۱۹۹۵)
اگر آمادگی، کلید موفقیت باشد، پس «مایکل مان» موفقترین کارگردان دنیاست. مدرک این ادعا هم «مخمصه» است. در این فیلم درام – جنایی محصول ۱۹۹۵، «آل پاچینو» نقش گروهبان «وینسنت هانا»، پلیسی در تعقیب یک سارق بانک به نام «نیل مک کالی» (رابرت دنیرو) را بازی میکند. نهایتاً، این نیروی توقف ناپذیر با یک شیء جا به جا نشدنی برخورد میکند و هانا و پلیسهای دیگر با مک کالی و باند دزدها درگیر میشوند. مایکل مان برای آماده کردن این صحنهی درگیری، بازیگران را مجبور کرد به مدت سه ماه در میدان تیراندازی لس آنجلس آموزش تیراندازی ببینند.
بازیگران که مسلح به سلاحهای واقعی با گلولههای واقعی بودند، از یک هدف به هدف دیگر شلیک میکردند و در کپی بازسازی شدهی خیابانی که قرار بود واقعاً در آن فیلمبرداری کنند، تمرین میکردند. در تمام مدت، بازیگران تحت نظر مربیان «میک گولد» و «ادی مک ناب»، کهنه سربازان نیروی ویژهی هوایی بریتانیا، آموزش دیدند. بازیگران نقش تبهکاران، علاوه بر آموزش کار با سلاح گرم، در واقع به یک بانک دستبرد زدند. وقتی بازیگران روی بهبود مهارتهای غیرقانونی خود کار میکردند، عوامل پشت صحنه مشغول جمع آوری خودروها، صندوقهای پست، تیرهای چراغ برق، و هر چیز دیگری بودند که قرار بود در صحنه استفاده شود.
البته، وقتی که زمان جادویی از راه رسید، بازیگران در یک خیابان واقعی با هم وارد جنگ شدند. درست است، فیلمبرداری صحنهی درگیری دشوار بود زیرا فقط در روزهای شنبه و یکشنبه میتوانستند کار کنند اما مان به نحوی از پس این مشکل برآمد. در کل، بازیگران برای هر برداشت بین ۸۰۰ تا ۱۰۰۰ گلوله شلیک کردند. جالبتر اینکه، صداهایی که در طول فیلم میشنوید صداهای ضبط شده در حین جنگ خیابانی هستند. اما از همه جالبتر اینکه، مایکل مان ادعا میکند که «وال کیلمر» آنقدر در پر کردن خشابهای تفنگ تهاجمی خود مهارت پیدا کرد که صحنههایش برای سربازان نیروی ویژه پخش میشود. پر کردن خشاب مسلسلها، کشتن شیرهای آدمخوار، و بازی کردن والیبال…. کاری هم هست که کیلمر بلد نباشد انجام بدهد؟
این گروه خشن (۱۹۶۹)
وقتی «این گروه خشن» ساختهی «سم پکینپا» در سال ۱۹۶۹ اکران شد، بعضی از مردم عاشقش شدند، بعضی از مردم از آن متنفر. اما همگی با دهانهای باز مانده از سالنهای سینما بیرون رفتند. هر چه که نباشد، صحنهی تیراندازی اصلی این فیلم ریخت و پاش کاملی از خشونتهای اسلوموشن است، رقص بالهای که در آن همهی رقاصان با شلیک مسلسل در خون خود میغلتند. خب، چه راه دیگری برای تمام کردن فیلمی دربارهی قانون شکنهای پیری وجود دارد که در وقت اضافه زندگی میکنند؟ وقتی نقشه این قانونشکنان برای سرقت یک بانک با شکست مواجه میشود، مجبور شده به مکزیک بروند.
آنها در مکزیک بین انقلابیها و یک حاکم مست به نام «ماپاچه» (امیلیو فرناندز) گیر میافتند. پس از یک سری حوادث خشونتبار، ماپاچه یکی از مجرمان، که جوانی مکزیکی به نام انجل (جیمی سانچز) و طرفدار انقلاب است را دستگیر میکند. این ژنرال دیوانه، زندانی خود را شکنجه نموده اما در نهایت دوستان انجل تصمیم میگیرند او را نجات دهند و به این ترتیب یکی از جنجالیترین صحنههای اوج در تمام دورانها را به وجود میآورند. آن صحنهی اوج یکی از دشوارترین صحنهها برای فیلمبرداری هم بود.
به گفتهی منتقد فیلم «کنت توران»، بیش از ۹۰۰۰۰ گلوله برای ساخت «این گروه خشن» شلیک شد و با اطمینان میتوان گفت که بخش عمدهی آنها برای صحنهی رویارویی چهار دزد با ارتش ماپاچه استفاده شدهاند. فیلمبرداری این صحنه ۱۲ روز طول کشید و در آن از ۳۰۰ سیاهی لشکر و ۵۰۰ حیوان استفاده شد. علاوه بر این، صحنه با ۱۰۰۰۰ جلوه ویژهی اصابت گلوله (همگی پر از گوشت و خون مصنوعی) زیر و رو شد، یکی از این گلولهها اشتباه منفجر گشت و بازوی «ویلیام هولدن» را سوزاند. اما هولدن تنها مصدوم ماجرا نبود. بازیگر «بن جانسون» در هنگام شلیک یک مسلسل واقعی انگشتش را شکست. اما ظاهراً سیاهی لشکرها از همه بیشتر زجر کشیدند.
حدوداً ۳۰۰ نفر نقش سربازان ماپاچه را بازی میکردند اما پکینپا میخواست تعدادشان بیشتر به نظر برسد، برای همین وقتی یک سیاهی لشکر «کشته میشد»، به سمت پشت صحنه میدوید و لباس خونینش را به یک نفر میداد تا خون مصنوعی را از روی آن پاک کند. بعد، یک نفر دیگر روی سوراخ ناشی از گلوله را با چسب میپوشاند و روی چسب را رنگ خاکی میزد. در آخر، یک نفر با یک جفت دستکش کهنه، کاری میکرد چسب به یک پارچهی مندرس شباهت پیدا نماید، سپس سیاهی لشکر دوباره لباس را به تن کرده و به میانهی غوغا برمیگشت تا بار دیگر تیر بخورد؛ به این میگویند تعهد کاری.